این در حالی بود که مادرم فقط به این لجبازی آشکار نگاه می کرد و می خندید. من که از این رفتارها عصبانی شده بودم، خطاب به ناپدری ام فریاد زدم: تو پدر من نیستی و حق نداری به من امر و نهی کنی! مادرم که اوضاع را این گونه دید گفت: من شاید از تو بگذرم اما از همسرم نمی توانم بگذرم. به همین دلیل من هم شبانه خانه را ترک کردم و به منزل دوستم رفتم. بعد از چند روز که در منزل دوستم به سر بردم، یک روز صبح متوجه شدم که او به صورت تلفنی آمار مرا به مادرم می دهد چرا که احساس می کردم او نیز از سوی مادرش به خاطر حضور من در آن جا تحت فشار قرار دارد، این بود که منزل آن ها را نیز ترک کردم و در خیابان سرگردان بودم که ماموران گشت مرا به کلانتری آوردند و …در همین لحظه مادر «خدیجه» که حرف های دخترش را شنید، اشک ریزان گفت: دختر نوجوانم چه می داند که یک زن مطلقه بودن یعنی چه! او چگونه درک می کند که وقتی صاحبخانه می گوید من به زن تنها خانه نمی دهم چه احساسی دارم! او چه می فهمد که اگر سایه یک مرد بالای سرت نباشد با چه مشکلاتی دست به گریبان هستی! آیا دخترم می داند در ۹سال گذشته چگونه هزینه های تحصیل و مخارج زندگی ام را تامین کرده ام؟! کاش می شد …شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) تلاش های مشاوره ای و روان شناختی برای اعضای این خانواده در دایره مددکاری اجتماعی آغاز و خدیجه نیز تحویل مادرش شد.
قصه عجیب فرار دختر دختر ۱۴ساله از خانه
قلم | qalamna.ir :
گروه حوادث: از روزی که مادرم با جوانی کوچک تر از خودش ازدواج کرده است، من حال و روز خوبی ندارم و در آشفتگی شدیدی به سر می برم چرا که او نمی تواند جای پدرم را بگیرد و …دختر ۱۴ساله ای که پس از یک هفته فرار از خانه، توسط نیروهای گشت کلانتری آبکوه مشهد به مقر انتظامی هدایت شده بود تا تحویل مادرش شود، با بیان این مطالب درباره قصه فرارش از خانه، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: پنج سال بیشتر نداشتم که قیچی طلاق زندگی خانوادگی ما را به گونه ای برید که سرنوشت من نیز روی لبه های وحشتناک آن قرار گرفت و قطعه قطعه شد.کودکی احساسی بودم و به یقین آغوش مادر را پناهگاه خودم می دیدم چرا که پدرم اعتیاد داشت و من در همان سن کودکی آشفتگی و بی سر و سامانی را تجربه کردم اما باز هم در کنار مادرم احساس آرامش می کردم. خانواده پدری ام که با ما رفت و آمدی نداشتند و از خانواده مادری نیز دوری می کردم، چرا که آن ها مرا بچه طلاق صدا می زدند و نفرتی را در دلم ایجاد می کردند.مادرم با کارگری هزینه های زندگی را تامین می کرد و من هم به تحصیلم ادامه می دادم تا این که دو سال قبل سرنوشت من به گونه دیگری رقم خورد. مادرم با جوانی که از خودش کوچک تر و متأهل بود ازدواج کرد، اما من هیچ علاقه ای به ناپدری ام نداشتم و نمی توانستم او را به جای پدرم بپذیرم.وقتی «رضا» به خانه ما می آمد، من به داخل اتاقم می رفتم و دوست نداشتم با او رو به رو شوم. اما هفته گذشته وقتی او به خانه ما آمد، من هم بنای لجبازی با او را گذاشتم و سعی کردم به او بفهمانم که هیچ احساس خوبی نسبت به او ندارم.