در غلغله کوچه ماهروزاده بهسختی میتوان عبور کرد تا مقابل ساختمان کلینیک برسیم. نگاهمان بین زمین و آسمان تندتند میچرخد تا پایمان روی شیشه پنجرهها نرود که موج انفجار خردشان کرده یا از بالای سر ناگهان تکهای از شیشههای ترک خورده که در قاب پنجره لقلق میخورد؛ روی سرمان آوار نشود. ساعت نزدیک ۱۱ شب که میشود، دیگر اثری از آتش در ساختمان نیست، اما عملیات جستوجوی نیروهای امدادی آتشنشانی و هلال احمر برای پیدا کردن ردی از قربانیان هنوز ادامه دارد. در این کلینیک بعدازظهر روز سهشنبه، پرسنل آن با هم سلام و علیک دوستانهای کردند و سر کارشان رفتند،اما حالا اینجا در تاریکی و دود و خاک فرو رفته است.
یک نفر دارد بالای تیر برق مقابل ساختمان، یک کابل معلق در زمین و هوا را تعمیر میکند یا شاید برق آن را قطع میکند و یک همچین چیزی. خانم بابایی در این کلینیک منشی اتاق عمل بود و فکر میکرد بعد از یک روز استراحت فردا صبح دوباره باید برای شیفت خود به کلینیک بیاید، اما نوار زرد رنگ پهن بین او و محل کار و دوستانش برای همیشه فاصله انداخت. اشکهایش را پاک میکند و همانطور که چشمش به تیر برق است، میگوید: «این کابل برق یکدفعه از تیرک مقابل ساختمان جدا شده و افتاده روی اسپیلیت انبار منبع اکسیژن و باعث منفجر شدن آن شده است.»بهجز بابایی، پرستاران و پرسنل زیادی چشم خود را به کلینیک تخریب شده دوختهاند تا خبری از رفقایشان پیدا کنند. گریه میکنند و توان ایستادن ندارند و نام دوستانشان را صدا میزنند.
دخترم مثل خودم پرستار شد
مادر شبنم دیبایی تنها کسی است که همه پرسنل مضطرب حاضر در خیابان، به نام کوچک او را صدا میزنند چون او تا همین چند وقت پیش در همین کلینیک کار میکرد. میخواهند او را آرام کنند، اما حتی فرمانده پلیس هم شرایط او را درک میکند و به نیروها هشدار میدهد با خانوادههای داغدار همدردی کنند. اجازه میدهند تا جلوی در کلینیک بیاید. از او که میپرسم شبنم کدام قسمت کار میکرد، شانههایم را میگیرد و محکم تکانم میدهد: «تو رو خدا اگه میتونی برو داخل ببین دخترم کدوم گوشه افتاده.» توان ایستادن ندارد و روی زمین میافتد. نامزد شبنم که خود حال بهتری از مادر او ندارد، روی دور تکرار یک جمله است: راستش را بگویید شبنم چه شده؟مادرش با گریه میگوید: «دخترم فقط ۲۵ سال دارد. دستیار دکتر تورانی است و سر عمل ساکشن بودند. دو سه سالی میشود که پرستار شده و بعد از بازنشستگی خودم، به جای من در این کلینیک مشغول کار شد.»افعال مادرها موقع حرف زدن از بچههایشان هنوز ماضی نشده است. لحظات سخت دلهره را بین بیم و امید تجربه میکنند.
خواهرم از میان آتش به من تلفن زد
خانواده محدثه رضی، پرستار اتاق عمل کلینیک؛ آن طرفتر روی جدول وسط خیابان شریعتی نشستهاند. مادرش، دو خواهرش و برادرش کنار هم هستند. مظلومانه و آرام همدیگر را دلداری میدهند. میگویند چند بار تا بیمارستان شهدای تجریش رفتهاند و برگشتهاند. مادرش انگار صدای اطراف را نمیشنود و دارد در خیال خود با محدثهاش حرف میزند: رفتم بیمارستان هم نبودی. مگر نگفتند اگر زنده باشی منتقل شدی بیمارستان. پس کجایی؟» برادرش با اضطراب و پریشانی گوشی موبایلش را بین دو دستش گرفته دو قدم میرود و باز برمیگردد. آرام و قرار ندارد. انگار هنوز منتظر تلفن محدثه ۲۷ ساله است. او میگوید: «ساعت نزدیک ۹ شب بود که خواهرم به من زنگ زد. فریاد میزد و میگفت کمکم کن، در طبقه چهارم ساختمان با چند همکارم حبس شدهایم. دود و آتش اینقدر زیاد است که نمیتوانیم خارج شویم. احساس خفگی میکنم. به او گفتم به یک مرد که قدرت بیشتری دارد بگو شیشه را خرد کند، اما یکدفعه صدایش قطع شد و دیگر جواب نداد.»
دلهره خانواده خانم دکتر جوان
فهیمه رحمانی نام پزشک بیهوشی ۳۰ سالهای است که صدای بیقراری مادر و پدر و همسر و دو برادر نوجوانش در خیابان میپیچد. حتی نیروهای امداد هلال احمر هم با کمک و دلداریشان نمیتوانند ذرهای از بیقراری مادر فهیمه کم کنند. مادر فهیمه به امدادگران میگوید: «دختر من تا این وقت شب کار میکرد. لابد خسته شده بود. خستگی این همه سال زحمت من و خودش برای اینکه دکتر شود به تنم ماند.»همسر فهیمه میگوید:«زنگ زد گفت محمد بیا دارم خفه میشوم. آمدم کمکش کنم، اما نگذاشتند بروم داخل. میگویند احتمال ریزش آوار هست.» بعد در میان گریههایش میگوید: نتوانستم کمکت کنم فهیمه.همسر مریم زمانی، پرستار اتاق عمل هم کمی آن طرفتر برای رفتن به داخل ساختمان و کمک به نوعروسش اصرار میکند. پدر و مادر میانسال مریم روی پیادهرو نشستهاند تا خبری از دخترشان پیدا شود. این قدر بیقرارند که توان حرف زدن ندارند.