گروه سیاسی: احمد زیدآبادی در یادداشتی نوشت: شیخ حسین جلالی که به عنوان نمایندۀ مردم رفسنجان و انار وارد مجلس شده است؛ در واکنش به درگذشت مهسا (ژینا) امینی به دفاع تمامقد از گشت ارشاد و عملکرد آن برخاسته و مرگ ژینا پس از دستگیری را هم موضوعی عملاً بیاهمیت نشان داده است.
صحبتهای آقای جلالی واقعاً نیازی به نقد ندارد، اما از آنجا که وی عنوان نمایندگی از طرف همشهریهای کرمانی مرا با خود دارد، برای آنکه درد و رنج برخوردهای تحقیرآمیز و بعضاً منجر به فاجعه را اندکی لمس کند، داستانی خیالی را به او گوشزد میکنم.
فرض کنیم در زمان شاه و یا رضاشاه، شیخ حسین جلالی به همراه اهل و عیال و صبیههای خود، راهی تهران میشد تا مثلاً هوایی تازه کند. بعد هنگامی که در خیابان به اتفاق خانوادهاش مشغول قدم زدن بود، پاسبانی – نه لزوماً از آن بیتربیتها بلکه متین و متشخص – جلو آنها سبز میشد و به صبیۀ وی میگفت؛ برای دختری در سن او پوشیدن چادر سیاه، خلاف پیشرفت و ترقیات عصر تجدد است و او باید به پاسگاه برود تا در مورد آسیبهای این نوع پوشش دست و پا گیر و خلاف عرف و مغایر ترقی زنان آموزش ببیند. پرسشم از آقای جلالی این است که در مقابل چنین درخواستی چه میکرد؟ با خونسردی و آرامش به صبیهاش توصیه میکرد که برای دیدن آموزش به همراه پاسبان به پاسگاه برود یا اینکه این درخواست را اهانت به خود و خانوادهاش میدانست و خونش به جوش میآمد و بر سر پاسبان فریاد میکشید که به تو چه مربوط است که خانوادۀ من چه نوع پوششی دارند؟ مگر تو چه کارۀ مملکتی که اینطور گستاخانه مدعی پوشش زن و بچۀ مردم میشوی؟ پیشرفت و ترقی توی سرت بخورد! اگر ما نخواهیم مترقی و پیشرفته باشیم که را باید ببینیم؟ و اگر در این میان پاسبان آن روی دیگرش را نشان می داد و تهدید به استفاده از زور میکرد آیا آقای جلالی غیرتش گل نمیکرد و خونش به جوش نمیآمد و با او درگیر نمیشد؟
اگر پاسخ آقای جلالی مورد نخست باشد؛ در آن صورت دفاع او از عملکرد گشت ارشاد موجه است، اما اگر مورد دوم باشد، پس چطور به خود حق میدهد تحمل چنین اهانتهایی را از سوی شهروندانی با فرهنگ و سبک زندگی متفاوت، توصیه و توجیه کند؟
من خود بارها شاهد بودهام که مأموران گشت ارشاد جلوی خانوادهای را گرفته و به زن و دخترشان جلوی همسران و برادران آنها یا با لحنی آمرانه تذکر حجاب داده و یا اصلاً آنان را با تندی و شدت عمل از خانواده جدا ساخته و سوار ون کردهاند! یعنی یک جوانمرد یا جوانزن در این دم و دستگاه یافت نمیشود که حال آن پدران و پسران را در چنین وضعیتی دریابد؟ بعضی از شهروندان با دیدن چنین صحنههایی از شدت خشم حال جنون پیدا میکنند به طوری که میخواهند سر خود را به سنگ بکوبند!
این وضع دیگر برای بسیاری از خانوادهها واقعاً قابل تحمل نیست! چطور میتوانند شاهد صحنهای باشند که عدهای زن و بچۀ آنها را جلوی چشم یا در غیابشان دستگیر کنند و با خود ببرند؟ مگر چه جرمی مرتکب شدهاند؟ بنابراین، بحث بر سر چگونگی فوت زندهیاد مهسا نیست؛ بحث بر سر اصل پدیدهای با کارکرد گشت ارشاد است که اسباب تحقیر و خشم مردم شده است که لازم است بساط آن برچیده شود!
عده ای واقعاً باید به سر خودشان بیاید تا حس دیگران را درک کنند؟
صحبتهای آقای جلالی واقعاً نیازی به نقد ندارد، اما از آنجا که وی عنوان نمایندگی از طرف همشهریهای کرمانی مرا با خود دارد، برای آنکه درد و رنج برخوردهای تحقیرآمیز و بعضاً منجر به فاجعه را اندکی لمس کند، داستانی خیالی را به او گوشزد میکنم.
فرض کنیم در زمان شاه و یا رضاشاه، شیخ حسین جلالی به همراه اهل و عیال و صبیههای خود، راهی تهران میشد تا مثلاً هوایی تازه کند. بعد هنگامی که در خیابان به اتفاق خانوادهاش مشغول قدم زدن بود، پاسبانی – نه لزوماً از آن بیتربیتها بلکه متین و متشخص – جلو آنها سبز میشد و به صبیۀ وی میگفت؛ برای دختری در سن او پوشیدن چادر سیاه، خلاف پیشرفت و ترقیات عصر تجدد است و او باید به پاسگاه برود تا در مورد آسیبهای این نوع پوشش دست و پا گیر و خلاف عرف و مغایر ترقی زنان آموزش ببیند. پرسشم از آقای جلالی این است که در مقابل چنین درخواستی چه میکرد؟ با خونسردی و آرامش به صبیهاش توصیه میکرد که برای دیدن آموزش به همراه پاسبان به پاسگاه برود یا اینکه این درخواست را اهانت به خود و خانوادهاش میدانست و خونش به جوش میآمد و بر سر پاسبان فریاد میکشید که به تو چه مربوط است که خانوادۀ من چه نوع پوششی دارند؟ مگر تو چه کارۀ مملکتی که اینطور گستاخانه مدعی پوشش زن و بچۀ مردم میشوی؟ پیشرفت و ترقی توی سرت بخورد! اگر ما نخواهیم مترقی و پیشرفته باشیم که را باید ببینیم؟ و اگر در این میان پاسبان آن روی دیگرش را نشان می داد و تهدید به استفاده از زور میکرد آیا آقای جلالی غیرتش گل نمیکرد و خونش به جوش نمیآمد و با او درگیر نمیشد؟
اگر پاسخ آقای جلالی مورد نخست باشد؛ در آن صورت دفاع او از عملکرد گشت ارشاد موجه است، اما اگر مورد دوم باشد، پس چطور به خود حق میدهد تحمل چنین اهانتهایی را از سوی شهروندانی با فرهنگ و سبک زندگی متفاوت، توصیه و توجیه کند؟
من خود بارها شاهد بودهام که مأموران گشت ارشاد جلوی خانوادهای را گرفته و به زن و دخترشان جلوی همسران و برادران آنها یا با لحنی آمرانه تذکر حجاب داده و یا اصلاً آنان را با تندی و شدت عمل از خانواده جدا ساخته و سوار ون کردهاند! یعنی یک جوانمرد یا جوانزن در این دم و دستگاه یافت نمیشود که حال آن پدران و پسران را در چنین وضعیتی دریابد؟ بعضی از شهروندان با دیدن چنین صحنههایی از شدت خشم حال جنون پیدا میکنند به طوری که میخواهند سر خود را به سنگ بکوبند!
این وضع دیگر برای بسیاری از خانوادهها واقعاً قابل تحمل نیست! چطور میتوانند شاهد صحنهای باشند که عدهای زن و بچۀ آنها را جلوی چشم یا در غیابشان دستگیر کنند و با خود ببرند؟ مگر چه جرمی مرتکب شدهاند؟ بنابراین، بحث بر سر چگونگی فوت زندهیاد مهسا نیست؛ بحث بر سر اصل پدیدهای با کارکرد گشت ارشاد است که اسباب تحقیر و خشم مردم شده است که لازم است بساط آن برچیده شود!
عده ای واقعاً باید به سر خودشان بیاید تا حس دیگران را درک کنند؟