۲۵ شهریور یادآور روزی در سال ۱۳۲۰ خورشیدی است که رضاشاه به خواست انگلستان و به توصیۀ محمدعلی فروغی ناچار از ترک سلطنتی شد که طی ۱۶ سال علیالاطلاق اِعمال کرده بود. رفت تا پسر جوان و ۲۲ سالۀ او بر تخت بنشیند.
شب قبل را تا صبح نخوابیده بود و مدام قدم میزد. البته عادت و علاقه غریبی داشت به قدمزدن و ایستادن به جای نشستن. حتی هنگامی که بزرگان فرهنگ را دعوت میکرد از تاریخ و ادبیات برای او بگویند، راه میرفت و میشنید تا جبرانی باشد بر کمتوانی در خواندن.
تدبیر فروغی البته مانع تجزیۀ ایران شد و تاریخ، بعدتر قضاوت خود دربارۀ او را اصلاح کرد. یگانه انگیزۀ رضاشاه هم تأمین خواست انگلستان و سفارش فروغی نبود.
از ترس روسها هم بود که به قزوین رسیده و گفته بودند اگر رضاشاه همچنان در تهران مانده باشد، پوست او را میکَنند و بیشتر، همین تهدید سبب شد سراسیمه به قصد اصفهان حرکت کند و فرزند جوان را هم در مجلس همراهی نکرد؛ حال آن که استعفای واقعی ایجاب میکرد در آن مراسم حاضر باشد و همان دلایلی را که فروغی از طرف او در متن استعفانامه نوشته بود با زبان خود نیز تکرار کند.
همان شبی که به گفتۀ محمود فروغی در گفتگو با حبیب لاجوردی – تاریخ شفاهی هاروارد – در رادیو بیبیسی توصیف «شاه بادمجانفروش» هم برای رضاشاه به کار رفت و دانست بازی تمام شده؛ طعنهای به خاطر تصرف املاک با زور؛ چرا که در سالهای آخر عطش خرید و تصرف املاک چنان به جان رضاشاه افتاده بود که این پرسش پدید آمد زمینهای کشاورزی کشت بادمجان و کدو به چه کار پادشاه میآید، اگر خود را مالک تمام سرزمین میداند؟
راز آن، اما در این بود که خود را از ابتدا اساساً پادشاه – به مفهوم کلاسیک و ناصرالدینشاهی آن – نمیدانست و با آداب شاهی هم بیگانه بود. نه تاج بر سر میگذاشت، نه حرمسرا داشت. نه جامۀ نظامی از تن بهدرمیکرد، نه اهل ضیافتهای شاهانه بود. گویی دیگران ابتدا خان بودند و بعد شاه شدند و او میخواست از شاهی به خانی برسد!
از روسها، اما بهغایت میترسید و این ترس را به فرزند خود نیز منتقل کرده بود؛ ترسی که در عمق جان محمدرضا نشست و هر اتفاقی را به کمونیستها نسبت میداد.
با این حال رضاشاه وقتی شنید قرار نیست انگلیسیها در مقابل روسها از او حمایت کنند، به فرمول محمدعلی فروغی فکر کرد و پذیرفت که راهکار ذکاءالملک هم میتواند جان او را نجات دهد و هم دودمان سلطنت پهلوی را بر باد نمیدهد و هم تمامیت ارضی ایران را حفظ میکند؛ فرمولی که تأییدیه بریتانیا را هم داشت و خاطر رضاشاه را نیز آسوده میکرد.
فروغی، اما هیچگاه نگفت و ننوشت که به انگلیسیها چه گفت و چه شنید و دفتر خاطرات او در روزهای سوم تا ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ سفید است؛ در حالی که او مرد نوشتن بود و رفتار او به صدراعظمهای کلاسیک میمانست و بسیار پاکیزه و سرراست و نیکو هم مینوشت.
در اتاق پذیرایی خانه و در دیدار او با رضاشاه نیز شخص سومی حاضر نبود و دیگران در بیرون اتاق تنها دو جمله از رضاشاه شنیدند. یکی هنگام ورود به خانه که گفت: مبل و اثاثیۀ خانه همان است که در دوران سردار سپهی من بود (هفده – هجده سال قبل) و فروغی هم پاسخ داد برای رفع نیاز کافی است. یک جمله هم آنچه موقع خروج گفت با قولی که به قید قسم گرفت.
فروغی هم به کسی نگفت؛ جز آنکه به برادرش ابوالحسنخان گفته بود: بدان! که هر کاری میخواهم بکنم به خاطر استقلال ایران است: «مردم ایران امشب به من احتیاج دارند. یک عمر زندگی ما را تأمین کردند و امشب شبی است که باید برای ایران کاری کنم.»
فروغی به نجات ایران از اشغال میاندیشید ولو به بهای یاری کسی که او را شش سال خانهنشین و دچار عسرت کرده بود؛ به گونهای که لباس مندرس او در روزی که به مجلس رفت توی ذوق میزد.
راز حمایت بریتانیا از این فرمول هم این بود که پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی و انقلاب روسیه و سقوط تزارها و روی کار آمدن شوروی کمونیستی تجزیۀ ایران از دستور کار خارج شده بود و ترجیح میدادند با یک دولت مرکزی و مقتدر سروکار داشته باشند.
فرمول فروغی این بود: رضاشاه ایران را ترک میکند تا روسها که در راه تهران بودند، از برچیدن اساس سلطنت و دستگیری رضاشاه به اتهام بیتوجهی به اخراج کارشناسان آلمانی و همکاری با آلمان نازی منصرف شوند و با منتفیشدن انقراض سلطنت پهلوی پسر ۲۲ساله و خجول به جای پدر بر تخت بنشیند. شاه جوان را البته کسی چندان جدی نمیگرفت و انگار تنها برای دوران گذار گزینۀ مناسبی به نظر میرسید تا سر فرصت تدبیری دیگر بیندیشند.
رضاشاه شبانه از کاخ سعدآباد به کاخ مرمر آمد. همسر و فرزندان را پیشاپیش به اصفهان فرستاده و تنها محمدرضا در تهران – در دربار – بود. هیچ بدرقهای هم در کار نبود. زمان به زیان او در گذر بود. میترسید روسها برسند و تهدید خود را عملی کنند. انگلیسیها، اما به قوای روس پیغام فرستادند: «شاه که دارد داوطلبانه میرود. دیگر از کی میخواهید انتقام بگیرید؟!»
در کاخ مرمر تنها محمدعلی فروغی، نخستوزیر، و شکوهالملک حاضر بودند. کاروان شاه را شش اتومبیل تشکیل میداد. اولی را خود او سوار شد. سه اتومبیل هم به اثاثیه اختصاص یافت و دو اتومبیل نیز اسکورت میکردند.
آخرین گفتگوهای رضاشاه با فروغی و قبل از سوارشدن یکبار در خانه او اتفاق افتاد و یک بار روز ۲۵ شهریور در دربار. در خانه قولی بود که دوباره گرفت و در دربار یک توصیه که بر آن تأکید داشت. قولی که از فروغی گرفت این بود: محمدرضا، شاه شود و نقشه دیگری در کار نباشد. قبلتر در حیاط خانۀ فروغی و قبل از ترک آن با اشاره به نوۀ فروغی – که آن موقع دختربچهای پنج-شش ساله و نزد پدربزرگ بسیار عزیز بود و داشت جامۀ او را مرتب میکرد – گفته بود: به جان او قسم بخورید! و فروغی دو بار گفت:
«به جان نیکی، به جان نیکی!» رضاشاه این قسم را که شنید آسودهخاطر شد و در اتومبیل نشست و رفت. اصرار او ناشی از این نگرانی بود که انگلیسیها یا فروغی او را فریب داده باشند و نه تنها محمدرضای جوان بر تخت سلطنت ننشیند که روسها تهران را اشغال و ولیعهد را دستگیر کنند یا فروغی اعلام جمهوری کند و خود رییسجمهوری شود.
(خود رضاشاه نیز در ابتدا سودای جمهوری و ریاست بر آن را داشت و پادشاهی و آداب و رسوم آن را دوست نمیداشت و نمیخواست در ادامۀ شاهان قاجار توصیف شود و اگر با مخالفت روحانیون روبهرو نمیشد میخواست اعلام جمهوری کند. در آن موقع در ذهن روحانیون جمهوریت هیچ نسبتی با دیانت نداشت و الگوی رضاخان هم مصطفی کمال پاشا یا آتاتورک در ترکیه بود.)
ذکاءالملک، اما دوباره تأکید کرد نه انگلیسها صحنه و تهران را به روسها خواهند سپرد و نه او خیانت خواهد کرد. بیمار است و نه به ریاستجمهوری که به پایان عمر میاندیشد. توصیه رضاشاه هم جالب بود: «به هر قیمت مجلس را نگه دارید وگرنه تهران هرج و مرج میشود.»
انگار تازه رضاشاه دریافته بود پارلمان میتواند چه نقش بیبدیلی داشته باشد. او که امثال سیدحسن مدرس و دکتر محمد مصدق را از ادامه نمایندگی بازداشته و یکی را به تبعید فرستاده و همانجا جان او را هم ستانده و دیگری را به حبس انداخته و مجلس را با دخالتهای گسترده از اعتبار و نفوذ انداخته بود، تازه میفهمید که مجلس میتواند چه جایگاه یگانهای داشته باشد و چیست و قوام مُلک تنها به شاه نیست.
هم قول را گرفت و هم آخرین توصیه را گفت و رفت. روسها داشتند میآمدند و رضاشاه داشت میرفت. هنوز از استعفای او کسی خبر نداشت؛ استعفایی با دستخط فروغی و آخرین امضا در مقام شاه و به عنوان نقطۀ پایان یک دورۀ پر فراز و نشیب.
«نظر به اینکه من همۀ قوای خود را در این چندساله مصروف امور کشور کرده و ناتوان شدهام حس میکنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیۀ جوانتری به کارهای کشور که مراقبت دایم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه* ملت را فراهم آورد؛ بنابراین امر سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود تفویض کردم و از کار کناره نمودم.
از امروز که بیست و پنجم شهریور ماه ۱۳۲۰ است عموم ملت از کشوری و لشکری ولیعهد و جانشین قانونی مرا باید به سلطنت بشناسند و آنچه از پیروی مصالح نسبت به من میکردند نسبت به ایشان منظور دارند. کاخ مرمر طهران. ۲۵ شهریور ۱۳۲۰»
وقتی رضاشاه رفت فروغی وارد دربار شد و تا محمدرضای جوان را دید تبریک گفت. تازه دیگران دریافتند قصه چیست و به ولیعهد دیروز که ناگاه در وسط معرکه میخواست شاه شود خبر داد فردا – ۲۶ شهریور – در مجلس شورای ملی سوگند یاد میکنید، ولی بعد صلاح ندیدند تا فردا صبر کنند و همان روز جلسه فوقالعاده تشکیل شد. فروغی ناخوشاحوال بود و کار امروز را به فردا نمیانداخت.
روسها در راه بودند و از قشونی که رضاشاه طی ۲۰ سال وزارت جنگ و رییسالوزرایی و سلطنت تقویت و تجهیز کرده بود هیچ کاری برنیامد. چه، طی سه روز – سه تا شش شهریور – فروپاشیدند و مردم هم تنها تماشا میکردند و شگفتآورتر اینکه سربازان سربازخانهها را تخلیه کردند و رفتند.
این نکته هم اهمیت دارد که هر چند رضاشاه روز سوم شهریور ۱۳۲۰ تظاهر میکرد از حمله روسها غافلگیر شده، اما اتفاقا مرد سیاست و جنگ بود و پیشبینی کرده بود و اگر نمیکرد در تیرماه دستور نداده بود در شمال و در نقاطی مینگذاری شود تا روسها نتوانند وارد شوند و مینهایی هم کاشتند. اما خیلی زود دریافت این کار تنها آنها را جریتر میکند و مقاومتی هم در داخل درنمیگیرد.
صبح ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ رضاشاه از تهران به سمت اصفهان حرکت کرد تا بعد از توقف در اصفهان و خلاصشدن از دست روسها به کرمان و بندرعباس برود تا از آنجا با کشتی او را به هند منتقل کنند و در این مسیر سه بار تحقیر شد:
بار اول هنگامی که او را در اصفهان نگاه داشتند و از او خواستند املاک خود را مصالحه کند؛ همان املاکی که منشاء بخشی از نارضایتیها شده بود. قوامالملک شیرازی و دکتر محمد سجادی به اصفهان رفتند و املاک به نام محمدرضا شد.
شاه جوان البته اندک زمانی بعد املاک را به اموال عمومی بازگرداند، چون میدانست هم روز واقعه به کار نمیآید و هم او را ادامهدهنده راه پدر در تملک املاک نشان میدهد. ۱۲ سال بعد هم که از کشور گریخت مال چندانی با خود نتوانست ببرد و معلوم است که طی ۱۲ سال اول که هنوز دیکتاتور نشده بود مالی نیندوخت و ثروتاندوزی مربوط به بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است. در سالهای ۲۷ و ۲۸ هم بانک عمران مأموریت یافت تا بخش باقیمانده از املاک نیز به زارعین بازگردانده شود.]
تحقیر دوم هنگامی بود که چمدانهای او را تفتیش کردند تا مبادا جواهرات سلطنتی را با خود برده باشد و شایعاتی درباره محتوای آنها درگرفت؛ آن چنان که چهرهاش گواهی میداد هیچگاه چنین احساس تحقیر نکرده بود حتی در ایام تنگدستی جوانی و قزاقی.
تحقیر سوم هم هنگامی بود که سوار بر کشتی تازه دریافت قرار نیست به هند بروند. هم هند مستعمره بریتانیا بود و هم آفریقای جنوبی و به جای هند او را به جزیره موریس بردند و نهایت کاری که پادشاه ایران بعدتر توانست انجام دهد انتقال پدر به ژوهانسبورگ بود و نهتنها نتوانست او را به کشور بازگرداند که انتقال پیکر بیجان او هم سالها بعد انجام پذیرفت.
هر چند که همواره این شایعه شنیده میشد که انتقال جسد صوری بوده و بعدها احتمالا آورده شد. جسد رضاشاه آن قدر معما شد که در سال ۱۳۵۷ هم باز شایعه درگرفت که به خارج منتقل شده و چند سال قبل هم دوباره به خاطر ماجرای مومیایی بحث جسد تازه شد.
میتوان ۲۵ شهریور را روز جِستن رضاشاه از دست روسها دانست ولو همان روز فروغی به شاه تبریک گفته باشد و در عین اینکه یادآور آغاز دوران محمدرضا بود از پایان متفاوت و استعفای اجباری و تبعید پدر او نیز حکایت میکرد.
آغازین روز شاهی او را، اما باید ۲۶ شهریور دانست. انتقال سلطنت، سیمای ایران را از یک کشور اشغالشده و فاقد حکومت به دولتی تغییر داد که با تدبیر فروغی از بیطرفی هم خارج شد و پل پیروزی لقب گرفت و همانی شد که روزولت در تلگراف خود به رضاشاه خواسته بود. همکاری برای مقابله با هیتلر. وقتی انگلستان و اتحاد شوروی با تمام اختلافات متحد شده بودند ایران چرا سیاست خود را تغییر ندهد؟
این اشاره هم خالی از لطف نیست که نامگذاری میدانی در تهران به نام ۲۵ شهریور نشان میداد جنبۀ شیرین ماجرا برای محمد رضاشاه مهمتر بوده تا خروج تحقیر آمیز پدر از کشور.
با پیروزی انقلاب ضد سلطنتی نام این میدان به «رضاییها» تغییر کرد تا یادآور چهار عضو یک خانواده از سازمان مجاهدین خلق باشد که در رژیم شاه کشته شده بودند. نام جدید، اما تنها ۳۰ ماه دوام آورد؛ چرا که وقتی این سازمان رو در روی جمهوری اسلامی قرار گرفت و منافقین خوانده شد و در پی آن نیز حادثه هفتم تیر ۶۰ رقم خورد نام میدان هم به هفتم تیر تغییر یافت (همچنان که نام بیمارستان قلب مهدی رضایی دو ماه بعد به شهید رجایی. همان بیمارستانی که امام خمینی در سربرگ آن حکم ریاستجمهوری ابوالحسن بنیصدر را امضا کرد.)
حالا هر چند دیگر میدانی به نام ۲۵ شهریور در تهران و هیچ جای دیگر ایران نیست، اما از این روز نمیتوان یاد نکرد، زیرا ۸۱ سال قبل را فرایاد میآورد که شاه ایران آشفته و سراسیمه چارهای جز ترک کشور ندید. هر چند که دیگر همچون گذشته محمدعلی فروغی در مظان اتهام نمینشیند؛ چرا که ابتکار او ولو با صورت انتقال سلطنت از پدر به پسر استقلال ایران را تضمین کرد و از زیر چکمۀ روسها که تا قزوین آمده بودند بیرون آورد.
شاید گفته شود، ولی بعدتر نیروهای شوروی قصد ترک ایران را نداشتند. فروغی برای آن هم چاره و پیشبینی کرده بود؛ چرا که چنانچه اشاره شد پس از استعفا و خروج رضاشاه ایران از حالت بیطرفی خارج شد و اگرچه اغراقآمیز، اما پل پیروزی لقب گرفت و بعد از پایان جنگ حضور نیروهای شوروی در خاک ایران دیگر توجیهی نداشت و یکی از نمایندگانی که بهجد پیگیر خروج بود دکتر مصدق بود و بعدتر نیز با تدبیر قوام و شکایت ایران به جامعه ملل و حمایت آمریکا ناچار از ترک ایران شدند.
فروغی از دنیا رفته بود، اما تدبیر او در خروج از بیطرفی و دخالتدادن آمریکا و قرارگرفتن در مقابل آلمان کارگر افتاد. این همان نکتهای بود که در زمان خود درک نشد و تماشاگر مجلس را به خشم آورد و سنگی به جانب او پرتاب کرد. پاداش فروغی پارهسنگ محمدعلی روشن و اتهامات فراوان بود، اما آرزوی او که حفظ تمامیت ارضی ایران بود، برآورده شد.»