اعتماد، م. ح. وقتی با حجم بالای مراجعات روبرو شد، داوطلبانه انتخاب کرد که در بخش بماند، مثل ۴ همکار دیگرش او میگوید که روسای دانشگاه علوم پزشکی قم هیچ پرستاری را مجبور به ماندن نکردند.
میگوید که ۲۰۰ پرستار در ۵ بیمارستان شهر، به دلیل شرایطی که داشتند؛ بارداری، پرفشاری خون، مصرف داروی دیابت، مصرف داروهای نقص سیستم ایمنی، یا حتی به دلیل ترس از ابتلا، انتخاب کردند که به بخشهای کمخطر منتقل شوند؛ به بخش قلب، به بخش جراحی.
میگوید که از ۲۲ پرستار بخش مراقبتهای ویژه ۵ بیمارستان که بر بالین مبتلایان آلوده به ویروس کرونا ماندند، ۱۵ پرستار مبتلا شدند و م. ح. هم از همین ۱۵ نفر بود.
م. ح، ۳ روز است به خانه برگشته. از سوم اسفند تا ۲۴ فروردین در بیمارستان ماند و دو برابر ساعت موظف ماهانهاش کار کرد؛ شیفتهای صبح و شب مستمر برداشت و مثل ۴ همکار دیگرش، جای خالی پرستاران منتقل شده را پر کرد.
بامداد اولین روز سال نو، کمی مانده به زمان تحویل سال، شیفت صبحگاهی م. ح. شروع شد.
چند دقیقه پیش از تحویل سال، ۵ پرستار بخش مراقبتهای ویژه، در گوشهای از اتاق نشستند، رو به ۱۰ تخت و ۱۰ مبتلای بیهوش متصل به دستگاه تنفس مصنوعی، پای هفت سین مختصری که تدارک دیده بودند، با همان لباسهای کاور که از سر تا پایشان را محافظت میکرد و آنها را به عرقریزی میانداخت، با دستکش و ماسک و عینک محافظ، در سکوت و در حالی که مراقب بودند کوچکترین صدای مزاحمی نداشته باشند.
ساعت ۷ و ۱۸ دقیقه، یکی از پرستارها، روی گوشی تلفن همراهش، موج رادیوی قم را پیدا کرد و ۵ مرد پرستار، به محض شنیدن «یا مقلب القلوب والابصار…» دستهایشان را رو به آسمان بالا سر بیمارستان گرفتند و برای بقای حیات ۱۰ بیمار بیهوش که «ونتیلاتور» به جایشان نفس میکشید دعا کردند.
م. ح. ۴۳ ساله است و یک فرزند دارد؛ مهیار ۷ ساله، ۷ صبح جمعه، پای هفتسین و کنار مادرش، برای سلامتی پدر پرستارش دعا کرد، اما ۱۲ ساعت بعد صدای پدر را از گوشی تلفن شنید؛ وقتی شیفت کاری پدر تمام شده و توانسته بود آن لباسهای ایزوله را از تن درآورد.
م. ح، از معدود پرستارانی بود که حاضر شد از عجیبترین و تلخترین تجربه زندگی و سابقه حرفهایاش؛ مشاهده مرگ بدون وقفه آدمها ظرف ۵۰ روز، تعریف کند. باقی پرستاران ترسیده بودند. ترسانده شده بودند.
م. ح. میگوید از آن ۱۰ بیمار بیهوشی که سال نو را با نفسهای مصنوعی آنها تحویل کرد، فقط ۳ نفر زنده ماندند.
از اواخر بهمن بیمارای مسن با علائم ظاهری عفونت ریه و به عنوان مریض آنفلوآنزا تو بخش مراقبتهای ویژه بستری میشدن، ولی اسکن ریهشون، علائمی غیر از آنفلوآنزا داشت. آمار مرگ اینا بالا بود. همهشون با تنگی نفس و افت شدید سطح اکسیژن خون میمردن. همون زمان، مشکوک شدیم که اونا، مبتلای آنفلوآنزا نیستن. ۲۸ بهمن دو مریض بستری تو بخش ما فوت کردن که جوونتر از بقیه بودن. چون کیت تشخیص کرونا نداشتیم، پزشکای بیمارستان و مدیریت دانشگاه علوم پزشکی قم، نتیجه معاینات اونا رو برای وزارت بهداشت فرستادن. بعد از ظهر ۳۰ بهمن، وزارتخونه اعلام کرد که علت فوت، کرونا بوده.
وقتی با تب و تنگی نفس به بخش مراقبتهای ویژه میرسیدن، یعنی ۲۰ روز قبل از این علائم، ویروس وارد بدنشون شده بود. بیمار تبزده و دچار تنگی نفس که به اورژانس میرسید، یعنی دو هفته قبل آلوده شده بود. خیلی از مریضایی که بستری کردیم، انقدر دیر رسیده بودن که هیچ کاری براشون ممکن نبود. همه، با علائم تب و لرز به پزشک مراجعه کرده بودن و نسخه آنتیبیوتیک گرفته بودن. تا دو روز بعد از مصرف دارو هم بهبودی ظاهری داشتن، اما واقعیت، چیز دیگهای بود. وقتی به بخش مراقبتهای ویژه میرسیدن، انقدر تنگی نفس داشتن که دستگاه اکسیژن هم کاری از پیش نمیبرد و باید به دستگاه ونتیلاتور (دستگاه تنفس مصنوعی) وصل میشدن.
هفتههای اول، اغلب اونایی که عفونت تنفسی داشتن، مردن؛ پیرمردا و پیرزنای ۷۰ ساله که اقوامشون اصرار داشتن اینا آلوده به کرونا نیستن. رییس دانشگاه – که خودشم مبتلا شد – درخواست داد که باید برای این مریضا تست کرونا انجام بشه. ولی از تست خبری نبود. تا ۳۰ بهمن حتی لباس محافظم نداشتیم. البته پرستار بخش مراقبتهای ویژه از گان و دستکش و عینک استفاده میکنه، ولی برای رگگیری و تزریق دارو و سرم، یا حتی موقع تخلیه ترشحات ریه مریض، نه فقط رعایت فاصله یک متر و یک و نیم متر، ممکن نبود، حتی ممکن بود دستکشامون پاره بشه و ترشحات ریه مریض روی دستمون بریزه. ۱۵ پرستار بخش مراقبتهای ویژه، به همین سادگی آلوده شدن؛ بدون وسایل حفاظت فردی با مریض بستری آلوده به کرونا تماس داشتن و وقتی دچار تب و لرز و تنگی نفس شدن، بهشون گفتند نگران نباشین، شما مبتلا به آنفلوآنزا شدین. ۳۰ بهمن که نتیجه تست کرونای اون دو تا مریض تو بیمارستان کامکار مثبت شد، همه ما ترسیدیم، چون بدون هیچ حفاظتی، از مریضای کرونا مراقبت کرده بودیم.
طبق قانون، هر پرستار بخش مراقبتهای ویژه، باید در طول ماه، ۲۵ شیفت ۷ یا ۱۲ ساعتی، معادل ۱۵۰ ساعت کار کنه. وقتی بستریای کرونا زیاد شد، مدیریت دانشگاه علوم پزشکی گفت: هر پرستاری بخواد، میتونه به بخشای کمخطر منتقل بشه. از بیمارستان ما هم، همکارامون درخواست انتقال به بخشای کمخطر دادن و ما، داوطلب شدیم به جای اونا هم کار کنیم. هفته اول اسفند، اوج مراجعه مریضای تنفسی و بستریای بیدلیل بود. هر مریضی با تب یا سرفه به بیمارستان اومد، به عنوان بیمار کرونا بستریش کردن. وقتی همکارامون به بخش غیرتنفسی منتقل شدن، شیفتای بدون وقفه گرفتیم. شیفت صبح، ۷ ساعته بود، شیفت شب، ۱۲ ساعته. من از سوم اسفند تا ۲۰ فروردین، هر روز، دو شیفت کار کردم؛ صبح و شب. بعضی از همکارام، سه شیفت در روز کار کردن. کنار ساختمون بیمارستان، «خانه معلم» رو آماده کردن و گفتن اینجا، پاویون پرستاریه و اگه پرستار، بابت آلودهشدن خانوادهاش نگرانه، میتونه تو پاویون بمونه. من از سوم اسفند تا ۲۴ فروردین، خونه نرفتم و تو پاویون موندم.
خیلی از مریضا، در حدی دچار مرگ از ترس از مرگ شده بودن که اصلا به بیمارستان نیومدن. اقوامشون، اونا رو موقعی به اورژانس رسوندن که دیگه بیفایده بود. ساعتای آخر عمرشون به بیمارستان میرسیدن و دلیل بالا رفتن آمار مرگ هم، همین بود. ما فقط ۱۰ تا تخت مراقبت ویژه تو بیمارستان داشتیم و حجم مراجعات، انقدر زیاد بود که تمام تختا پر شد و مجبور شدیم چند بخش عادی رو هم به بخش جنبی مراقبت ویژه تبدیل کنیم.
ویروس کرونا بعد از ورود به ریه، باعث التهاب ریه میشه. مریض کرونا هم با ریههای ملتهب به بخش مراقبتهای ویژه میرسید؛ با علائم خفگی، با ناتوانی از تنفس، با سطح پایین اکسیژن خون. با ریههای پر از ترشح. باید تلاش میکردیم ترشحات ریه رو تخلیه کنیم تا التهاب ریه کم بشه. ولی تخلیه ترشحات هم باعث انتشار اونا تو فضای بخش میشد. مریض رو به ونتیلاتور وصل میکردیم و داروی بیهوشی و مخدر میدادیم که عضلات تنفسی فلج بشه و با تنفس مصنوعی، التهاب ریهاش کم بشه و درصد اکسیژن خونش بالا بره. البته یک عدهشون خیلی به دارو مقاوم بودن. یک عدهشون هم تا وقتی به دستگاه تنفس مصنوعی متصل بودن، سطح اکسیژن خونشون بالای ۸۰ بود و به محض اینکه از دستگاه جدا میشدن و دارو میدادیم که به هوش بیان، درصد اکسیژن خون میرسید به زیر ۸۰. دوباره باید داروی مخدر و بیهوشی میدادیم که با ۷۲ ساعت تنفس مصنوعی، التهاب ریه برطرف بشه و البته بدن خیلیهاشون هم تحمل این حجم دارو رو نداشت، ولی اگه این داروها رو نمیگرفتن، خیلی زودتر از دست میرفتن، چون در هشیاری، درصد اکسیژن خونشون بالا نمیاومد و سطح اکسیژن خون به ۳۰ و حتی ۲۰ میرسید.
بعضی مریضا هشیار بودند، ولی ناگهان، دچار افت اکسیژن خون میشدن. باید به سرعت به دستگاه وصل میشدن تا با تنفس مصنوعی زنده بمونن. و، چون هشیار بودن، دچار حالت خفگی میشدن و این حالت خفگی رو احساس میکردن. این وقتا ما میفهمیدیم که مریض، به فاز خیلی شدید التهاب ریه رسیده. ما از هشیار بودن مریضا میترسیدیم. چون اگه این مریضا، بعد از تنفس مصنوعی و افزایش سطح اکسیژن خون، به آرامش میرسیدن، کافی بود مریض تخت کناریشون بد حال بشه و کد ۹۹ بزنیم و تیم احیا بیاد و احیا بیفایده باشه و مریض بد حال، بمیره. این مریض هم از شدت نگرانی بد حال میشد و میگفت: نفر بعدی، حتما من هستم. اعلام کد احیا هم استرس مریضا رو چند برابر میکرد. یادمه تو یک شیفت شب، ظرف ۳ ساعت، ۲۰ بار کد احیا زدن. تو این مدت، مرگ از ترس از مرگ، بین این مریضا، زیاد اتفاق افتاد. اونا شاهد بودن که مریض تخت ۲ مُرد و مریض تخت ۳ هم مُرد و مریض تخت ۵ هم کد احیا گرفته و دچار ترس میشدن که حالا هم نوبت اوناست و همین نگرانی و ترس شدید، سطح اکسیژن خونشون رو به ۲۰ میرسوند.
بهبودی زیاد داشتیم؛ مریضایی که زودتر مراجعه کردن، اونایی که جوونتر بودند، بیماری زمینهای نداشتن و حالشون خوب میشد و مرخص میشدن و این، بهترین خاطره من از همه اون ۵۰ روز بود. اما اونایی که با مشکل قلبی یا با فاز خیلی حاد التهاب ریه به دستمون میرسیدن، زیر ۲۴ ساعت تموم میکردن. وقتی بستری میشدن هم، میدونستیم که غیرقابل بازگشت هستن. مرگ جلوی چشم ما بود و تلاش میکردیم آدما رو زنده نگه داریم، ولی بیفایده بود. روزای اول، از دیدن اون همه مرگ خیلی اذیت شدیم. تصویر ذهنی همه ما این شده بود که تمام بستریها تو این بخش، محکوم به مرگ هستن. مریضا از دیدن مرگ همدیگه میمردن. از دیدن اینکه مریض تخت کناریشون نمیتونه نفس بکشه دچار خفگی میشدن. مریضا میگفتن کرونا یعنی مرگ. هرچی تلقین میکردیم که واقعا اینطور نیست و تحمل و بدن آدما باهم متفاوته، باور نمیکردن. این دلخوشیا حتی برای همکارای خودمونم بیفایده بود. سه تا دانشجوی پرستاری برای کمک به بخش داخلی بیمارستان آمده بودن، ولی انقدر از دیدن شرایط جسمی و روحی مریضا حالشون بد شد که نتونستن بمونن. فشار شدید کار، روحیه خراب ما رو بدتر میکرد. گاهی میشد که همزمان، ۵ مریض، بدحال میشدن. چرا همه اینا میمردن؟ باورمون نمیشد. بیمار، هشیار میاومد و ظرف یک ساعت از دست میرفت.
مرد جوونی رو تو بخش داخلی بستری کردن؛ تو همون بخشی که به بخش جنبی مراقبتهای ویژه تبدیل شد. ۳۲ ساله بود و علائم حادی هم نداشت. مریض تخت کنارش بد حال میشه و کد احیا میخوره و تلاش تیم احیا نتیجه نمیده و مریض، میمیره. این جوون هم از شدت استرس و ترس از مرگ، بد حال شد و به بخش اصلی مراقبتهای ویژه منتقل شد. سطح اکسیژن خونش ۸۰ بود. سعی کردم با حرف، آرومش کنم. میگفتم نگران نباش، آروم نفس بکش، شما جوونی و بدنت مقاومت میکنه. میگفت: منم میمیرم مثل همین تخت کنار دستم که اونم جوون بود. گفتم آقا اینطور نیست، دارو میگیری و حالت خوب میشه. با دارو، آروم شد، ولی ۴ ساعت بعد، اکسیژن خونش رسید به ۳۰ و مجبور شدیم به دستگاه وصلش کنیم. دو روز بعد تموم کرد؛ از ترس…
بعضی از مریضا که خیلی دیر به بیمارستان رسیده بودن، دچار خونریزی ریه میشدن، چون فشار راه هوایی در حدی زیاد بود که مریض، به زور نفس میکشید و این فشار، باعث پارگی کیسههای راه هوایی و خونریزی میشد. ریه این مریضا، پر از ترشحات خونی بود که تخلیه میکردیم. بعضی مریضا هم به خاطر التهاب شدید ریه، دچار اِدِم ریه میشدن (تجمع آب در بافت ریه) و همه این مریضا، غیرقابل برگشت بودن. گاهی ویروس به کلیههاشون میرسید، به قلبشون میرسید و این مریضا هم غیر قابل برگشت بودن. یک مریض سرطانی داشتیم که دو هفته هم با ویروس جنگید، ولی در نهایت، ویروس برنده شد. یکی از مریضا، یک آقای ۶۰ ساله بود که انقدر حالش خوب شد که تنفس خودش برگشت و از دستگاه جداش کردیم. حتی ۲۴ ساعت هم با تنفس خودش ادامه داد، ولی ۴ صبح دوباره نفس کم آورد و مجبور شدیم دوباره به دستگاه وصلش کنیم. حس کرده بود که نمیمونه و میره. هرچقدر بهش امید دادیم که حالت خیلی خوبه و نگرانی بیخود داری، فایدهای نداشت و دایم تکرار میکرد میدونم که نمیمونم. ساعت ۶ صبح، قلبش از کار ایستاد و حتی به احیا هم جواب نداد. یکی از مریضا، سه بار از دستگاه جدا شد. هر بار امیدوار میشدیم که دیگه همه چی خوبه. بار سوم، بدحال شد و دیگه رفت.
اگه مریض به دستگاه وصل میشد، تا زمان برقراری علائم حیاتیش نمیتونستیم اونو از دستگاه جدا کنیم، چون از نظر اخلاقی، قتل عمد محسوب میشد. دلیل اون همه مرگ توی هفتههای اول هم همین بود که با نظر پزشک بیهوشی، مریضای سالمند تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شدن و همهشون هم به دستگاه وصل شدن و جدا کردن مریض از دستگاه هم ممنوع بود.
مریضایی که هشیار بودن، وقتی حس میکردن میمیرن، قبل از مرگشون، قبل از اینکه بدحال بشن، از نگرانیهاشون به ما میگفتن، از خانوادهشون. از اضطراب مرگ، گریه میکردن، با چهرههایی که پر از نگرانی بود، به حال خفگی میافتادن و حرفاشون ناتموم میموند. بیحال میشدن و با وجودی که به سرعت به دستگاه وصلشون میکردیم، دیگه فایدهای نداشت. رنگ صورتشون میپرید و تنفس، بهطور کامل متوقف میشد. اون وقت، احیا هم جواب نمیداد، ضربان قلب برنمیگشت، صفحه مونیتور سیاه میشد و مردمک چشما ثابت میشد. یک مریض، دو هفته توی بخش میموند و بعد، تموم میشد. ۴ روز میموند و بعد، تموم میشد. ۳۰ نفر جلوی چشم ما مردن؛ و ما میترسیدیم. از این همه مرگ. خودمون دچار افسردگی و پرخاشگری شده بودیم. گریه میکردیم، بیخواب شده بودیم و میترسیدیم.
هر مریضی میمرد، ما به اقوامش تلفن میزدیم و خبر میدادیم. اوایل که پروتکل دفن نداشتیم، گفتن جسد باید ۴۸ ساعت توی سردخونه بمونه تا نتیجه تست کرونا اعلام بشه. ولی چون تست کرونا خیلی کم بود، مجبور بودن علت مرگ خیلی از مریضارو کرونا اعلام کنن. اقوام مریضا هم با مدیریت بهشت معصومه درگیر شدن که پدر ما، مادر ما کرونا نداشته. حرفشون شاید درست بود، چون مثلا پیرمردی که با تنگینفس به دلیل مشکل قلبی اومده بود هم به اسم مریض کرونا، تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شد و تستی هم وجود نداشت که نتیجه آلودگی رومشخص کنه.
اون همه مرگ ما رو خسته کرد. خسته شدیم از اینکه هر بار دستگاه رو از مریض جدا میکردیم و امیدوار میشدیم و کمتر از ۱۲ ساعت، کمتر از ۴۸ ساعت، مریض از دست میرفت. اونا برادرا و خواهرای ما بودن که تلاش میکردیم نجاتشون بدیم و بیفایده بود و اونا از دست میرفتن.