روزنامه شهروند نوشت: در روستاهای دورافتاده و مناطق محروم استان سیستانوبلوچستان تا جنوب و شرق کرمان تا خوزستان و هرمزگان هرساله، روستاییان زیادی به دلیل مارگزیدگی و عقربگزیدگی میمیرند. آمار مرگ میان کودکان بیشتر است، چون آنها کمبنیهتر هستند و سم با سرعت بیشتری در بدن کوچک و نحیف آنها پخش و آنها را دچار مرگ میکند. چهار تا ۶ ساعت اول زمان طلایی برای نجات است. ساعتهای طلایی که به آسانی از دست میرود؛ چون در این روستاهای دوردست راه وجود ندارد.
نبود جاده موجب میشود مسیر یکساعته اغلب سه تا چهارساعت طی شود. از سوی دیگر روستاییان در این مناطق، اغلب فقیر بوده و با حداقل امکانات زندگی میکنند و تقریبا تنها داشته آنها ممکن است یک موتور باشد. موتورهایی معمولی که میبایست سالیانی دراز در مسیرهای پردستانداز تاب بیاورد و روستاییان را از روستایی به روستای دیگر یا به شهر انتقال دهد. این موتورها که عصای دست روستاییان است؛ بسیار اتفاق میافتد که در راه لاستیکشان پاره شود. در مسیرهای بدون جاده روستایی میتوان موتورسوارانی را دید که به دلیل تمامکردن بنزین، خرابشدن موتور یا ترکیدگی و جرخوردن لاستیک در راه ماندهاند. آنها ساعتهای طولانی میان برو بیابان به امید رسیدن کمکی منتظر میمانند.
زنان باردار بسیاری در همین جادهها از بین رفتهاند، چون مسیر رسیدن از روستا تا شهر به دلیل ایجاد موانعی، چون نبود جاده، نبود پزشک و ماما در خانههای بهداشت، عدم وجود تجهیزات پزشکی لازم برای کمک به زنان باردار یا مادران تازه زایمان کرده یا افراد دچار مار یا عقربگزیدگی در مراکز جامع سلامت روستایی در عمل منجر به مرگ روستاییانی میشود که صدا و تصویر آنان، اگر نگوییم هرگز، اغلب دیده و شنیده نمیشود. روستاییانی که بسیارشان به حقوق خود آگاهی ندارند و حتی درصورت اشراف به حقوق خود، توجهی به تقاضاهای آنها وجود ندارد. از سوی دیگر نبود خطوط مخابراتی و دسترسینداشتن به تلفن ثابت یا تلفن موبایل از دیگر مشکلات جدی روستاییان است.
هرچه روستاها از مرکز شهر دورتر باشند، از امکانات کمتری هم برخوردار میشوند. حتی درصورت داشتن تلفنهمراه به دلیل عدم آنتندهی، درصورت بروز هرگونه گرفتاری، امکانی برای درخواست کمک وجود ندارد. این روستاییان باید با پای پیاده، موتور یا وانتهایی که گهگاه از راههای روستایی عبور میکنند؛ خود را به جایی برسانند که موبایل آنتن میدهد و بعد بتوانند خواسته خود را پیگیری کنند. روستاییان نقاط محروم در یک سه ضلعی بسته و غیرقابل گشایش گیر افتادهاند؛ نبود جاده، دسترسینداشتن به آنتنهای مخابراتی و نبود پزشکان متخصص و تجهیزات لازم بیمارستانی.
در این بین آنچه موجب شگفتی است، آمار هرساله مرگ به دلیل مار و عقربگزیدگی است که حتی در روستاها و مناطقی که فراوانی این نوع مرگ در آن گزارش شده، کاملا مشخص است. اما هیچگونه اقدامات پیشگیرانه و جدی در این خصوص انجام نگرفته و با آغاز سال تازه و گرمشدن هوا، به راحتی از روستاهای مختلف مرگ گزارش میشود. سوال اینجاست که چرا خانههای بهداشت یا مراکز جامع سلامت روستاها که در برخی از آنها پزشک عمومی یا ماما مستقر است، فاقد تجهیزات لازم برای بیماران مار یا عقربگزیدگی هستند؟ چرا نزدیکترین مرکز درمانی مجهز به داشتن ویال یا سرمهای دارویی مخصوص و پادزهر، حداقل ۶ تا ٧ساعت از روستاهای حادثهخیز فاصله دارند؟ آیا روسای مراکز بهداشت نیازهای خود را به مراجع بالاتر خود در دانشگاههای علوم پزشکی اعلام نمیکنند؟
برخی مسئولان محلی که تمایلی برای گفتگو با رسانههای رسمی ندارند، خبر از نامههای ارسالی و بیجواب بسیاری میدهند که در تمام آنها تقاضاهای جدی برای دریافت تجهیزات لازم درمانی جهت جلوگیری از مرگ افراد دچار گزیدگی است. تقریبا در هیچیک از خانههای بهداشت پزشک متخصص وجود ندارد و اگر روستاییان شانس حضور یک پزشک را داشته باشند، اغلب پزشکان عمومی هستند که دوره طرح خود را سپری میکنند و کمتر مهارت و تجربه یک پزشک قدیمیتر یا متخصص را دارند.
اگر مراکز جامع سلامت در روستاها، پزشک و مامای مقیم و باتجربه و البته مجهز به وسایل پزشکی لازم داشته باشند، زنان باردار روستایی برای زایمانهای متعدد خود ناچار به آمدوشد با موتورسیکلت و در نتیجه خونریزی و مرگهای دردناک نیستند. اگر مراکز جامع سلامت روستایی در مناطقی که آمار مرگومیر به دلیل مار و عقربگزیدگی بالاست؛ سرم، ویالهای دارویی و پادزهر در اختیار داشته باشند، در همانجا بیمار بستری و از مرگ او جلوگیری میشود. باید بررسی شود که چه عواملی موجب بیتوجهی مسئولان تصمیمگیرنده به این موضوع مهم است.
تابوت کوچک رباب هنوز بر بلندترین نقطه روستا باقی است. کنار مزاری که رویش شالی سبزرنگ کشیدهاند و با چهارسنگ آن را محکم کردهاند؛ تا شالی را که زمانی رباب بر سر میگذاشت، باد نبرد. این تنها نشانههای باقیمانده از اوست. به زودی او نیز مثل دهها کودک دیگر فراموش میشود و بچههای دیگری جای او را میگیرند. چون اینجا در «روستای درشهر» مرگ همخانه آدمهاست. کافی است کپرنشین باشی. هوا گرم باشد و عقربها در تاریکی شب برای شکار یک خوردنی از سوراخهایشان بیایند بیرون. آنها جذب نور فانوس و روشنایی لامپهایی میشوند که پشههای زیادی را به خود جذب کرده است.
عقربها به سمت شکار پشهها میروند. اما از لباس بچهها سر درمیآورند. تقلا میکنند که خود را خلاص کنند. نیشی که از ره کین نیست و اقتضای طبیعت است بر دستی، پایی، گلویی یا هرجای دیگر مینشیند و کودکان را به کام مرگ میبرد. رباب به همین آسانی مُرد. با نیش ساده یک عقرب که خودش هم ترسیده بود و راه فراری از لباس دخترک کوچک جستوجو میکرد. رباب و عقرب با هم مُردند. عقرب زودتر، رباب دیرتر.
«رباب یکدفعه جیغ کشید و گفت: دارم میسوزم. داد کشیدم به خواهرم که بیا رباب را عقرب خورد. خواهرم همین که میآمد گفت: عقرب کجا بود؟ ما که توالت و حمام نداریم. بردمش داخل یک اتاقک حصیری که آنجا خودمان را میشوییم، لختش کردم. پیراهنش را که درآوردم، عقرب افتاد بیرون.»
سکینه مات است. چشمهایش باید همین چند روزه که بچهاش رباب مُرده، گود افتاده باشد. هنوز چندین بچه دیگر دارد. شوهرش زن دیگری هم گرفته که بچههای بیشتری داشته باشند.
رباب اگر نمرده بود، مهر باید میرفت کلاس اول. دو تا روستا آنطرفتر. اسمش هنوز از فهرست دانشآموزان سال تحصیلی ٩٩- ١۴٠٠ خط نخورده است.
رباب اولش گیج بوده و جای نیش بیشتر میسوخته و هی دلش میخواسته جای نیش را بخاراند. در بدنش چیز عجیبی احساس میکند. یک چیزی که انگار اگر دست ببرد و از درونش بیرون بیاورد و بیندازدش دور، حالش مثل قبل میشود. سکینه پستان لاغرش را از دهان کوچکترین بچه که آویزانش است، بیرون میکشد و داد میزند که رباب را ببرند شهر. از چشمهایش اشک میجوشد. بابا و عمو با لنگ سروصورتشان را میپوشانند و راه میافتند. رباب میانشان نشسته.
روستا راه ندارد. نَه اینکه در شهر از سردشت خیلی دور باشد، نَه. فقط ۶۵کیلومتر. یعنی اگر جاده و راه آسفالت و ماشین خوب باشد؛ نیمساعته نَه، یکساعته میشود رسید سردشت که بیمارستان بقیهالله (عج) دارد. هرچند بیمارستان به اندازه یک درمانگاه هم امکانات ندارد. راه بد است. روی سنگ و زمین ناهموار میرانند. رباب شروع به لرزیدن میکند.
عمو محکمتر بغلش میکند. رباب بالا میآورد. سکینه مرغی است که سرش را بریدهاند. بدون سر راه میرود و خودش را به این کپر و آن کپر میزند. داد میکشد که مرا به رباب برسانید. موتور علیاحمد جانی ندارد. روغن میخواهد و تایرهای تازهنفس. کارت پولش را گذاشته سردشت تا یارانه این ماه را لاستیک بخرد. نازگل هنوز از پستانش آویزان است. نیسان آبی درب و داغانی، پرگاز از کنارشان میگذرد. سکینه و برادرش احمدعلی و نازگل در خاکی غلیظ گم میشوند. سکینه دستهای بزرگش را روی دهان نازگل میگذارد. نازگل به گریه میافتد. کسانی از دور پیدا هستند. سکینه دلش میریزد. یا امام غریب؛ رباب رباب.
لاستیک عقب پنچر کرده است. مینشینند شاید موتوری، ماشینی، کسی رد شود و تایر اضافه داشته باشد. سکینه رباب را با شالش باد میزند. رباب نای حرفزدن ندارد. فقط میگوید سرم درد میکند مامان. از صبح که رباب را عقرب زده تا الان که نزدیکهای سه عصر است، چند ساعت گذشته. خانم دکتر مرکز جامع سلامت روستای سیتوماسیتی هم بوده، اما پزشکی که دستش خالی باشد، به چه درد میخورد. مرکز جامع سلامت اجارهای که فقط میز و صندلی نمیخواهد، ابزار میخواهد، تجهیزات میخواهد و سرم و آمپول مخصوص میخواهد.
مگر نمیبینند چقدر بچه تلف میشود از نیش مار و عقرب. مگر نمیبینند بچهها چه تند تند میمیرند. چون کوچکترند. کمبنیهترند. لاجانند و زهر زودتر میکشدشان. کو؟ کجا بروند؟ به که بگویند؟ کسی اصلا آدم حسابشان نمیکند. در این بر و بیابان نه موبایل آنتن میدهد که بشود به کسی زنگ زد و کمک خواست؛ نه جادهای هست که بشود مریض رو به مرگ را به دکتری، بیمارستانی رساند.
علیاحمد میگوید لاستیک موتور مرا بردارید. تا جگین هم شما را برساند باز خدا بزرگ است. مردها دست به کار میشوند. خورشید هنوز درشت و طلایی میدرخشد. سکینه رباب را بغل میگیرد و مینشیند ترک شوهرش. نازگل عقب مادرش جیغ میکشد.
یا امالبنین بچهام یخ کرده. رباب در سکوت فقط میلرزد. رسیدهاند به جگین. آب شدت دارد. با موتور بروند، همه را آب میبرد. سکینه رباب را روی کولش میگذارد و چادرش را محکم دور کمرش میبندد و راه میافتد داخل جگین. آب رودخانه سرد است. خم میشود و مشتی آب مینوشد. دستهای خیسش را از کنار به صورت رباب میکشد. رباب با چشمهای نیمهباز مادرش را نگاه میکند. چقدر دلش میخواست مادرش اینطور محکم در آغوش بگیردش. چقدر دلش میخواست سکینه فقط مادر خودش باشد. موهایش را شانه کند. داخل کپر سر و تنش را بشوید و رویش کاسه کاسه آب بریزد و برایش از چیزهایی که بلد بود، تعریف کند.
رباب همان وقت که سکینه داشت قلقلکش میداد، از مادرش خواست شال سبزش را بدهد که فقط برای خودش باشد. شال بوی مادرش را میداد و رباب شبها هم حتی شال را از سرش باز نمیکرد و حالا شال دراز از سر رباب باز شده و نصفش توی آب بود. غلام لباس و شلوارش را جمع کرده بود، موتور سنگین را روی دوشش گذاشته بود و پشت رباب و سکینه میآمد. نمیشد موتور را در رودخانه راه ببرد. آب که داخل موتور بشود، کلا خراب میشود و میماند روی دستش. از آن سوی جگین کسانی به این سمت میآیند. اهالی روستای گافر هستند. معلم روستا هم هست.
از سیل به این طرف مدرسه معلم نداشته. نه اینکه نداشته، داشته، راه نبوده که بیاید. همان جاده نیمبند را هم سیل شسته و برده و بدتر از همه جگین. مگر میشد به جگین نزدیک شد؟ کفآلود و خروشان بود. پا که میگذاشتی، وسط آب نرسیده، شدت رودخانه آدم را میکند و میبرد. درخت خرما را کنده بود. آدم که جای خود دارد. مگر همین پارسال نبود سه دانشآموز در همین جگین غرق شدند و فقط یکی زنده ماند. چهارشنبه عصر از مدرسه شبانهروزی برمیگشتند بروند روستا تا دوباره شنبه صبح زود برگردند سردشت بروند مدرسه. سه دختر کلاس هفتم. مال همین روستاهای گافر بودند. آب تند بوده. حالا مسافتی هم نیست از این دست رودخانه تا آن دست، شصت متر هفتاد متر. اما آب تند بوده. وسطهای رودخانه را هم رد میکنند. اما آب میبردشان. بیستوچهارساعت بعد پیدایشان میکنند. شدت آب آنقدر زیاد بوده که لباسهایشان از تنشان درآمده بوده. جگین سرکش است.
اگر یک پل میزدند. چقدر میشود مگر؟ ما آدم نیستیم؟ ما زن و بچه نداریم؟ الان این بچه من بمیرد چه کسی جواب میدهد؟ نه جاده داریم. نه پل داریم. نه درمانگاه. نه تلفنی. نه موبایل آنتن میدهد. خب یک دفعه بگویند بروید بمیرید دیگر. از جگین گذشتهاند. شانس بیاورند سه ساعت دیگر میرسند سردشت. رباب چند بار استفراغ کرده و سکینه با همان شال سبز دهان و صورتش را پاک کرده. روستای دهوست را هم رد میکنند. موتور از میان گله بزهایی که از چرا برگشتهاند، عبور میکند. درِ آغلها باز میشود و برههای کوچک دنبال مادرهایشان میگردند تا شیر بنوشند. برهها مادرشان را از بویش میشناسند. برای همین هیچ برهای مادرش را گم نمیکند.
صورت رباب را اشکهای چشم سکینه خیس میکند. ساعت ۶ عصر است و سردشت از دور پیداست. در بیمارستان بقیهالله (عج) نمیتوانند برای رباب کاری کنند. تجهیزاتی ندارند. بیمار رباب جعفری به میناب اعزام میشود. از سردشت تا میناب سه ساعت دیگر راه است. در بیمارستان میناب هم برای رباب کار زیادی انجام نمیشود. بیمار بد حال است و فقط در بندرعباس میشود کاری برایش انجام داد. یک ساعت راهِ دیگر. ساعت حدود نه شب است.
رباب نیمه هوش است. باید آزمایش ادرار دهد. سکینه جیغ میکشد. ادرار رباب خون خالی است. به زبان پزشکی یعنی از دست دادن گلبولهای قرمز خون؛ یعنی مرگ تدریجی. به رباب سرم مخصوص وصل میشود. چند آمپول در سرمش خالی میشود، اما زمان طلایی که حدود ۶ ساعت از زمان گزش است، از دست رفته. عملیات احیا هم بیفایده است. رباب میمیرد. بدن کوچکش را با پارچهای سفید میپوشانند و در تابوتی همقد خودش جا میدهند تا باز همان مسیر سخت را تا رسیدن به روستای در شهر طی کند.
سال گذشته زینب برزگر از همین روستای درشهر، دو بچهاش را در فاصله ٩ ماه به دلیل عقربگزیدگی از دست داد. حسین و نجمه علیزاده؛ هفت و نه ساله.
«روستای درجادون» از بخش بشاگرد نیز چند قربانی داده است. همه کودک. فاطمه بشنویی پنجساله، فائزه کمالی چهاردهساله، محمدجواد راهیزاده پنجساله، رضا نورالدینی شش ساله. روستایی که فاصلهاش از شهر سردشت تنها ١١٠ کیلومتر است.
«روستای اهون» نیز که مربوط به بخش مرکزی شهرستان سردشت است، طی حدود پنج سال گذشته، مرگ چند کودک را ثبت کرده است. کبری روشنی فرزند محمد، محمد شاهی فرد فرزند حسن، محمد دادشاهی فرزند دادشاه و عیسی روشنی فرزند ابراهیم. روستایی که با سردشت که مرکز بخش بشاگرد است، تنها ١۵ کیلومتر فاصله دارد.
«روستای گروغ» هم مربوط به بخش مرکزی از شهرستان سردشت است. یحیی دهقانی، گراناز بیتاللهی، گنجی گنگزاری، صادق عیدزاده، موسی و حسین دادشاهی فرزندان اکبر، مریم دادشاهی و رستم ترکیزاده؛ و همین چند روز قبل شیرین بلوچی دانشآموز پایه ششم از روستای سی سلمان که حالا اسمش شده «روستای کرکی» بخش مرکزی، از دهستان فنوج که حالا شده شهرستان در استان سیستانوبلوچستان. روستای کرکی با فنوج فقط ۵ کیلومتر فاصله دارد. جاده آسفالته است و پنج دقیقهای میشود به بیمارستان شهر فنوج رسید. ساعت ٨ صبح یک «عقرب گادیم» شیرین را میگزد. عمو، مادر و پدرش بلافاصله او را به تنها بیمارستان شهر فنوج میرسانند.
اما برای پذیرش او در بیمارستان، ولی عصر (عج) دچار مشکل میشوند، چون دفترچه بیمهاش مهر نداشته است. عموی شیرین با چند نفری تماس میگیرد تا بالاخره یک آشنا مشکل را حل میکند. حال شیرین بدتر شده است، بستری میشود و به او سرم و آمپول تزریق میکنند. اما امکانات کافی نیست و حال شیرین چهارده ساله بدتر میشود. پزشکان توصیه میکنند بیمار به بیمارستان ایرانشهر منتقل شود. از ساعت سه بعدازظهر تا زمانی که آمبولانس آماده حرکت میشود، سه ساعت تمام طول میکشد؛ یعنی بیمار ساعت ۶ عصر به سمت ایرانشهر حرکت داده میشود. در حالی که بسیار بدحال بوده است. سه ساعت بعد به بیمارستان ایرانشهر میرسند؛ یعنی ساعت ٩ شب. اما مسئولان از پذیرش بیمار بدحالی که با آمبولانس اعزام شده، خودداری میکنند. شیرین عملا به حالت نیمه هوش است.
خانواده روستایی که متوجه وخامت حال دخترشان هستند؛ او را به بخش اورژانس بیمارستان ایران میرسانند. شیرین بستری میشود، دیگر کاملا بیهوش است و روی صورتش ماسک اکسیژن قرار دارد. مدتی بعد به هوش میآید. اما باز هم تنفس با دستگاه اکسیژن ممکن است. خانواده متوجه میشوند که از دهان شیرین کف بیرون میآید. به نظر آنها شیرین مرده است. خانواده شیون کنان از پزشکان کمک میخواهند. شیرین را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل میکنند. خانواده پشت در نالان و گریان منتظر میمانند. ساعت ٨ صبح مرگ شیرین بلوچی اعلام میشود.
پزشکان به خانواده میگویند شیرین دچار ایست قلبی شده و تلاشهای آنان بیفایده بوده است. چه کسی را میتوان مقصر دانست؟ نبود تجهیزات لازم، بیمارستانهایی که حتی در حد یک درمانگاه هم مجهز نیستند؟ پزشکان کمتجربه یا بیمهارت؟ یا مسئولانی که خود را بینیاز از پاسخگویی میدانند؟ سوال این است. وزارت بهداشت و دیگر نهادهای مرتبط چه کارهایی برای کاهش آمار مرگ بر اثر مار و عقربگزیدگی انجام دادهاند؟ آیا هیچگونه آموزشی به زبان ساده و قابل فهم به روستاییان دادهاند؟ آیا تلاشی برای تغییر شکل خانههای روستایی در جهت محافظت از آنها از مار و عقرب و دیگر حیوانات گزنده شده است؟ آیا بودجهای برای مقابله با این مرگومیرهای غمانگیز و فراوانی آن صورت گرفته است؟