می پرسم اگر ماشین بود راحت تر نبودید که هر سه با هیجان می گویند: خدا خیرت بدهد اگر بود که راحت می شدیم، یکی شان می گوید: حالااگر برای همه ماشین نمی گذارند فکر ما را بکنند که پیر و ناتوانیم و بعد هم عصایش را بالا می گیرد و می گوید: فکر نمی کنند من با این عصا چطور باید این همه راه را پیاده بروم.بعد از کلی گپ و گفت راجع به اینکه در این شرایط کرونا چه ضرورتی بود بیایید و فکر سلامتتان باشید و …از جمع دوست داشتنی شان جدا می شوم.بعد از کمی پیاده روی به گل فروشی آرامستان می رسم، از کار و کاسبی دراین روزهای کرونایی می پرسم و اینکه آرامستان همیشه اینطوری شلوغ است که می گوید: تازه امروز روز عادی است. پنجشنبه بیا ببین چه خبر است. بعد کمی از مغازه فاصله می گیرد و وارد مسیر آرامستان می شود و با دست سر و ته مسیر را نشان می دهد و می گوید: دیروز جوانی اینجا دفن کردند از اول مسیر تا آن ته، پر از جمعیت بود، جای سوزن انداختن نبود. قیامتی بود.می گویم بهتر نبود می گذاشتند مردم ماشین بیاورند، می گوید: معلوم است که بهتر است. من هر روز اینجا هستم خیلی ازآدم ها توان راه رفتن ندارند، خیلی ها پیرند و نایی ندارند. اگر ماشین بگذارند اینها اینقدر زجر نمی کشن.بعد هم دوباره دستش را سمت جمعیتی که از بالای مسیر آرامستان برمی گردند می گیرد و می گوید: این جمعیت رانگاه کن، خیلی هاشان ماسک نزده اند، اما همه الان کنار هم خیلی راحت دارند حرف می زنند و پیاده روی می کنند، خب اینجوری که بیشتر کرونا می گیرند، اما اگر ماشین باشد هر خانواده ای با ماشین خودش می رود سر مزار خودش و فاتحه می دهد و برمی گردد، اما حالا همه مجبورند حداقل نیم ساعت کنار هم پیاده روی کنند.
دراین حین پیرزنی از کنارمان عبور می کند و گل فروش به او اشاره می کند و می گوید: حداقل باید برای اینها ماشین بگذارند. آخر خدا را خوش نمی آید، خیلی هاشان خسته که می شوند بد و بیراه می گویند، حق هم دارند، اما مسئولین آرامستان هم گناهی ندارند آنها هم تابع دستورات مسئولین بالاتر هستند و مردم این را نمی دانند و آن مسئولین بالادستی باید فکری برای حل این مشکل کنند.در حین صحبتمان ماشینی از پایین مسیر می آید، با تعجب می پرسم مگر ورود ماشین ها ممنوع نیست، می گوید: بعضی وقت ها تک و توک ماشین وارد آرامستان می شود و من هم نمی دانم چطور.بعد از مدتی گشت زنی در آرامستان و مشاهده خیل عظیم پیاده روی، راهی می شوم که سری هم به آرامستان جدید کرمانشاه بزنم، درراه برگشت دوباره از نگهبان در خصوص ورود بعضی از ماشین ها می پرسم و می گوید: من چندان مطلع نیسم و برخی از جایی مجوز می گیرند و درحین این صحبت ها ماشینی نزدیک می شود به راننده می گویم شما چطور داخل آرامستان شدید؟ پیرمردی از ماشین بیرون آمده نزدیک می شود و می گوید: دخترم، خواهرمن هر دو پایش را عمل کرده و الان هم تازه شوهرش فوت کرده مجبور بودیم بیاییم و خواهش کردیم اجازه دهند با ماشین تا سر مزار ببریمش.گفتم بهتر نبود به همه اجازه می دادند؟ او هم مثل بقیه با گلایه نسبت به این موضوع می گوید: بخدا ما هم همین را می خواهیم، چرا ما باید این همه خواهش کنیم اجازه بدهند ماشین بیاید تو، اگر ورود ماشین آزاد بود هر کسی راحت چند دقیقه ای می رفت سر مزار و برمی گشت، اما حالا ببین چه خبر است.
در بین صحبت ها نگهبان می گوید: بخدا ما گناهی نداریم، ما هم تابع دستوراتیم، اما قبل از اینکه مسئله ممنوعیت خودرو به آرامستان باشد از مردم بخواهید محض رضای خدا آرامستان نیایند، بخدا خطرناک است، هر چه می گوییم توی کتِشان نمی رود و زن و بچه و ایل و تبار همه باهم راه می افتند و می آیند آرامستان.نگهبان حق داشت، آمدن خیلی ها به آرامستان هیچ توجیهی نداشت. آن هم در شرایطی که خیلی هاشان حتی ماسک هم نداشتند!…راهی آرامستان جدید کرمانشاه می شوم، آرامستان بهشت زهرا (س)، اینجا هم مثل “باغ فردوس” هیچ محدودیتی برای ورود افراد وجود ندارد، اما همچنان ورود خودرو به این آرامستان هم ممنوع است!سراغ نگهبان می روم تا استدلال این کار را از زبان او هم بشنوم، می گوید: این کار باعث می شود بعضی ها که توان راه رفتن ندارند نتوانند وارد آرامستان شوند! با تعجب می پرسم مگر چند درصدشان ناتوانند، می گوید: خب به هر حال همان درصد جزیی هم وارد نشوند خوب است!درک استدلال عجیب و غریبش برایم سخت است. می گویم این هم جمعیت پیاده کنار هم راه می روند و صحبت می کنند و خیلی هاشان بدون ماسک هستند خطر کرونا برایشان وجود ندارد! در جوابم سکوت می کند و تنها با لبخندی که نشان می دهد مامور است و معذور، دور می شود.
سراغِ گل فروش آرامستان می روم، ماسک ندارد و با این وجود با هر مشتری کلی گپ و گفت می کند و خوشحال و شاداب گُل دستشان می دهد. جوان کم سن وسالی است می پرسم از کرونا نمی ترسی که ماسک نمی زنی با خنده و شرمی که سعی می کند پنهانش کند، می گوید: تمام شده دیگر، قوی هستیم، نمی گیریم!
بعد از کلی بحث راجع به ماسک نزدن، نگهبان نزدیکمان می آید و می گوید: خود ما خیلی می گوییم اما گوشش بدهکار نیست، خودش دیده دیروز جوانی را برای دفن آوردند که کرونا گرفته بود و نمی دانم چرا اینقدر بی خیال است.ساختمانی درست در نزدیکی گل فروشی توجهم را جلب می کند. می پرسم اینجا کجاست؟ پسرِ گلفروش با لبخند می گوید: همینجا فوتی های کرونا را غسل می دهند، از تعجب دهانم باز می ماند می گویم روبروی غسلخانه فوتی های کرونا کار می کنی و ماسک نمی زنی؟! که بازهم فقط لبخندی تحویلم می دهد!
از نگهبان می پرسم همین جا فوتی های کرونا را هم دفن می کنند، می گوید: اوایل همه را اینجا دفن می کردند اما حالا هرکس در هر قبری که خریداری کرده دفن می شود، لابلای قبرهای دیگر.نزدیک غروب آفتاب است و باید برگردم. نزدیک در که می رسم مرد میانسالی با پسر کوچکش وارد آرامستان می شود، مرد سنگین وزن است و برای همین هنوز وارد آرامستان نشده و چند قدم راه نرفته به نفس نفس افتاده. می پرسم پیاده سخت نیست این همه راه را بخواهید بروید؟ با همان نفس نفس زدن می گوید: چرا والا خیلی سخت است. من همین چند قدم از محل پارک ماشین آمدم تا اینجا نفسم بند آمده.
پسر کوچکش هم غرغر کنان زیر لب می گوید: پای من هم درد گرفته چون چند بار است اینجا می آیم، آرام صورتم را نزدیکش می گیرم و می گویم: جنابعالی اصلا نباید تشریف می آوردید! می خندد و می گوید باید با پدر و مادرم می آمدم و بعدهم شکلات هایی که دستش دارد را سمت من می گیرد و می گوید برای فاتحه است….نگاهی دوباره به پیاده روی آدم ها در آرامستان می اندازم، پیاده روی که می تواند چند روز بعد به قیمت جان خیلی هاشان تمام شود، اما همچنان ساعت ها میان قبرها به آرامی برای خود در گشت و گذارند و انگار نه انگار بیش از هزار نفری که در همین آرامستان برای همیشه به خواب ابدی رفته اند، قربانی کرونا شده اند……از آرامستان بیرون می آیم و به صف ماشین هایی نگاه می کنم که منتظرند صاحبانشان هرچه زودتر از سر مزار برگردند و من می مانم که اینها کرونا دارند که باید بیرون بمانند یا آن جماعت زیادی که کنار هم مشغول پیاده روی و گشت زنی در آرامستان هستند!