خبرگزاری مهر – گروه استانها: ۱۳ دی ماه سال گذشته بود، که خبر شهادت سردار دلها، شهید حاج قاسم سلیمانی، نه تنها مردم ایران که بسیاری از آزادیخواهان جهان را در بهت و حیرت و سوگ و اندوه فرو برد.
یک استاد دانشگاه در خصوص سردار شهید، حاج قاسم سلیمانی میگوید: «نقشی که حاج قاسم سلیمانی در مبارزه با تروریسم در منطقه ایفا کرد، بر هیچکس پوشیده نیست. حتی امروز که آمریکاییها او را به شهادت رساندند، در داخل خود آمریکا برخی از شخصیتها و گروهها اعلام میکنند که او در مبارزه با تروریسم نقش برجستهای داشته است.»
نقش سردار دلها در امنیت و ثبات کشور و حتی منطقه غرب آسیا مانند روز بر همه روشن است، اما برای آنکه در آستانه سالگرد شهادت این شهید عزیز، بیشتر با ابعاد شخصیتی وی آشنا شویم، به گفتگو با رستمی، از همرزمان این شهید، در دفاع از حرم نشستیم، که ماحصل آن در ادامه میآید:
* در مورد شخصیت حاج قاسم سلیمانی برایمان بگویید.
حاج قاسم شخصیتی نیست، که بنده بتوانم، راجع به ایشان صحبت کنم، مگر انسان چند سال عمر میکند؟ بالاخره موسم رفتن فرا میرسد، حاج قاسم از ابتدای جنگ در کنار همرزمانش در افغانستان، یمن، سوریه و عراق و هرکجا که به وجودش نیاز بود، جنگید و در انتها به دست شقیترین افراد شهید و به فرموده مقام معظم رهبری خوشبخت شد.
حاج قاسم بسیار مخلص بود، همه کارهایش را برای خدا انجام میداد، بسیار شجاع بود، در لحظه تصمیمات مهمی میگرفت، مطیع امر رهبری و ذوب در ولایت بود و از نظر نظامی فوق العاده باهوش و تئوریسین برجسته ای بود.
* اولین بار که با حاج قاسم برخورد داشتید، کی و کجا بود؟ برایمان تعریف کنید.
یک بار بچههای رزمنده سوالهایی داشتند، که خجالت میکشیدند، از حاج قاسم بپرسند، من را واسطه قرار دادند، که سوالهایشان را بپرسم، که من هم سوالها را از حاج قاسم پرسیدم، بچهها هم حضور داشتند و سردار متوجه شد، سوال بچهها است، با لبخند و گشاده رویی به سوالها پاسخ داد.
* تا به حال در دیدارها خستگی و یا خشم حاج قاسم را دیده بودید؟
بله چند بار خشم حاج قاسم را دیده بودم، که البته این خشم فقط در مسائل کاری و نظامی بود، زمانی که میگفت، این کار باید انجام شود، بایستی انجام میشد، در انجام کار با کسی شوخی نداشت و در صورت عدم انجام ناراحت میشد.
البته حاج قاسم با رزمندگان فوق العاده مهربان بود ولی در سیستم نظامی بسیار با شدت و با صلابت عمل میکرد.
اما خستگی سردار را کسی نمیدید، حداقل من ندیده بودم.
* ارتباط شما با حاج قاسم در چه حدی بود؟
ارتباط من با حاج قاسم، ارتباط سرباز با یک فرمانده بود، البته من در سوریه مسئولیت داشتم، اما حاج قاسم فرمانده سپاه قدس بود، که در سوریه فرمانده مجزا و جانشین داشت و حاج قاسم در مواقع ضروری به سوریه میآمد و فرماندهی جبهه مقاومت از عراق، سوریه، یمن و دیگر جبههها را بر عهده داشت و فرماندهی وی منحصر به سوریه نبود.
* خاطره عملیات آزادسازی شهر «بوکمال» و نقش حاج قاسم در این تسخیر جالب است، برایمان تعریف کنید.
«بوکمال» آخرین پایگاه داعش بود، شهر «بوکمال» آخرین نقطه در سوریه و لب مرز با عراق بود، این طرف و در سوریه شهر «بوکمال» وسط رودخانه فرات و در عراق شهر «القائم» قرار داشت، در شهر بوکمال تقریباً چهار هزار داعشی برای جنگ با ما آماده شده بود.
حاج قاسم چند وقت قبل در مراسمی در ایران اعلام کرده بود، که کمتر از سه ماه دیگر بساط داعش برچیده میشود، داعشی ها نیز تمام تجهیزات و نیروهای انسانی و مهمات و مواد غذایی را برای شش ماه آماده کرده بودند و برای عملیاتی طولانی و تمام عیار آماده بودند.
جنگ بسیار سخت و سنگینی بود، در میان این جنگ پدر حاج قاسم به رحمت خدا رفت و حاج قاسم مجبور شد، سه روز به ایران بیاید، در این سه روز داعشی ها فهمیده بودند، که حاج قاسم در صحنه حضور ندارد و اوضاع جنگ بسیار پیچیده شده بود و در برخی از نقاط ما یا پیشروی نداشتیم و یا جو جنگ به نفع داعشی ها شده بود.
بعد از چند روز که حاج قاسم برگشت به تنهایی سوار موتور شد و یک تنه داخل شهر بوکمالی که در تسخیر داعش بود، رفت و بعد از یک ساعت الی یک ساعت و نیم که منطقه را شناسایی کرد، بازگشت و دستورات لازم را داد و بچهها پیشروی کردند، جنگ بسیار سخت شد و با د ستور حاج قاسم ۵۰ الی ۶۰ نفر از بچههای ایرانی که بنده و نیروهایم نیز در میان این افراد بودیم،.
گاهی این تصاویر را در تلویزیون نشان میدهد، که حاج قاسم چفیه انداخته و در حال صحبت کردن است، ما تقریباً شهر «بوکمال» را دور زدیم، وسط یک بیابان حاج قاسم پیاده شد، ما نیز پیاده شدیم و حاج قاسم شروع کرد، صحبت کردن که «شما یاران سیدعلی هستید و امروز تمام جبهه حق در برابر باطل صف آرایی کرده است.» صحبتهای زیادی کرد و در انتها شروع به گریه کرد، بچهها نیز همراه حاج قاسم گریه میکردند.
قرار بر این شد، که بچههای ما وارد روستای «سکریه» شده و از پشت بوکمال عملیات انجام داده و وارد شهر بوکمال شوند، آن روز به خوبی یادم است، زمانی که بچهها دعا میکردند، که شهید شوند، حاج قاسم میگفت: «دعا نکنید، شهید شوید، شما باید برای جنگ با اسرائیل بمانید.»
خلاصه در آن عملیات ما راه را باز کردیم، تا ارتش جیش سوریه وارد شده و محاصره بوکمال شکسته شود و همین طور هم شد، بعد از چند روز محاصره شکست و داعشی ها یا به بیابان گریختند و یا اسیر و کشته شدند.
* خاطره دیگری هم از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی دارید؟
بله خاطره زیاد است، دو مورد دیگر را برایتان تعریف میکنم، ۴۰ کیلومتری شهر «حلب» روستایی به نام «خانات» بود، که داخل آن ساختمانی سه طبقه بود، که حاج قاسم هربار که به حلب میآمد، در آن ساختمان مستقر میشد و جلسات را در آن مکان با فرماندهان میگذاشت، حلب و آن منطقه معمولاً بسیار شیمیایی بود.
حاج قاسم نیز از قبل و زمان جنگ ایران و عراق شیمیایی شده بود و هر وقت به این منطقه میآمد، حالش بد میشد، برایش یک کپسول اکسیژن آماده کرده بودند، که هر زمان به آن مکان میآمد و حالش بد میشد، از کپسول اکسیژن استفاده میکرد، حاج قاسم خود جانباز بود، اما این بدحالی هرگز سبب نشد، تا به منطقه نیاید و لحظهای در عملیات خللی ایجاد شود.
خاطره دیگر نیز اینکه رزمندگان قصد محاصره یک روستا را داشتند، تعدادی از بچهها که من هم جزو آنها بودم، حرکت کردیم و وارد ساختمانی شبیه به مرغداری بود شدیم، داعشی ها متوجه شدند، که بچهها در این مرغداری مستقر هستند، تعدادی از عوامل انتحاری خود را با ماشینهای پر از مهمات به سوی ما فرستادند، که البته در راه داخل گودالهایی افتادند و قبل از رسیدن به ما منفجر شدند.
بچهها روستا را محاصره کردند و توانستند، روستا را از لوث داعشی ها پاک کنند، نیروهای آمریکایی برای کمک به داعشی ها زیر یکی از پلها که امروز به نام پل «شهید صمدی» نامگذاری شده تله انفجاری قرار داده بودند، که یک حسگر چشمی داشت، که با عبور حیوانات منفجر نمیشد و به حرکت انسان حساس بود و منفجر میشد، شهید صمدی با چهار پنج تا از بچهها برای شناسایی منطقه رفته بودند، که تله عمل کرده و آن چهار الی پنج نفر زخم سطحی برداشته و به عقب پرتاب شدند، اما شهید صمدی که از بچههای زنجان بود، به شهادت رسید و خاطرم هست، تکههای بدنش تا چند متر آن طرف تر افتاده بود.
مسئول محور با من تماس گرفت و گفت حاج قاسم در خط مقدم پیش من است، با چند نفر بروید و این شهید را از خط به عقب بیاورید، که حاج قاسم متوجه نشود، چرا که در عملیات شهید شدن یکی از بچهها حاج قاسم را ناراحت میکرد، آخر ایشان خیلی حساس بود، که بچهها شهید نشوند، البته بعداً به وی میگفتند، اما در جنگ اگر متوجه میشد، به صلاح نبود.
من دو تا از بچهها را فرستادم با یک پتو شهید را به عقب منتقل کردند.