تنها سرش حرکت می کند و بخشی از انگشت ها و مچ دستش. حتما باورش برای شما هم سخت خواهدبود اگر بگویند تمام کارهایی که بر روی میز می بینید از شال گردن، پاپوش ها، عروسک ها، لیف ها، گل ها و… کار دست های خودش است که به شکل خوابیده بر روی زمین آنها را درست کرده و بافته. شاید به همین خاطر باشد که میل بافتنی از دستش نمی افتد و هر از گاهی دستی به میل و کامواهایش می برد که کمی باورپذیری این ماجرا را برای بازدیدکننده ها ساده تر کند.
فربیا با همین کارهایی که انجام داده برای پدر و مادرش خانه ای در فومن گیلان ساخته است و با هم زندگی می کنند. در حال حاضر هم از زندگی اش راضی است و خدا را شکر می کند و حتی می گوید از جوان های امروزی هم پرانرژی تر است و امید به زندگی فراوانی دارد. دلش می خواهد همه بیایند و کارهایش را ببینند. نه به این دلیل که بتواند آنها را بفروشد بلکه به این خاطر بیایند و کارهایش را ببیند که متوجه شوند وقتی کسی مانند فریبا با چنین وضعیت جسمی می تواند چنین کارهایی انجام دهد آنها هم می توانند کارهای بزرگ تر از فریبا بکنند.
بار دومش است که به تهران آمده. اینبار هم به دعوت شهرداری در بازارچه کارآفرینی و صنایع دستی که در خیابان بهشتی، خیابان مفتح شمالی قرار دارد کارهایش را برای فروش گذاشته است. ما هم به آنجا رفتیم و برای ساعاتی میهمان این کارآفرین با انرژی بودیم.
مشتری های تلگرامی
بسیار با شور و هیجان مشتری هایش را راه می اندازد و قیمت کارهایش را می گوید. مردم هم از او خرید می کنند و هر کدامشان که دوست داشته باشند عکسی هم به یادگار با او می اندازد. سرش حسابی شلوغ است و در عین آنکه با مشتری هایش صحبت می کند از گروه های تلگرامی گوشی اش غافل نمی شود. می گوید در این ۱۰ روزی که به تهران آمده سه چهار روز اول اصلا مشتری نداشته و با تلگرام توانسته دوستانش را خبردار کند و آنها هم با خبردادن به کسانی که می شناختند بازدیدکننده هایی را برای خرید کارهای فریبا فرستاده اند و حالا چند روزی می شود که مشتری های خوبی برایش می آیند: «از طرف آقای لطفی، نماینده شهرداری تهران به اینجا دعوت شدم. دومین بار است که به تهران می آیم. در قلعه رودخان غرفه ای اجاره کرده بودم و کارهایم را می فروختم اما آنجا خیلی سرد شد و دیگر نمی توانستم کار کنم. حالا ۱۰ روزی می شود که به تهران آمدم.»
بعد از ۱۸ سال کار کردن هر چه ببینم می توانم بکشم و ببافم
از او داستان زندگی اش را که می پرسیم می گوید: «ما چهار خواهر و دو برادر هستیم. من فرزند چهارم هستم و هیچ کدام از خواهر و برادرهایم مانند من معلول نیستند. تا زمانی که آنها کنارم بودند خوب بود و من مشکلی نداشتم. احساس تنهایی هم نمی کردم. اما آنها یکی یکی سر خانه و زندگی شان می رفتند و من تنهاتر می شدم. در این حین که آنها بچه دار می شدند من برای بچه های آنها نقاشی می کشیدم. از تخیلات خودم استفاده می کردم و چیزهای مختلف برای آنها می کشیدم. تا جایی که یادم می آید از ۱۲ سالگی کارهایی مانند نقاشی و بافتنی انجام می دهم. ابتدا با دندانم میل بافتنی را می گرفتم که دندانم خیلی درد می گرفت و اذیت می شدم. با دو میل هم می بافتم اما خیلی سختم بود. اولین بار که چیزی برای خودم بافتم یک لباس کوچک برای عروسکم بود. خیلی از آن خوشم آمد. بعد از آن شروع کردم دستگیره درست کردن. اوایل طرح بلد نبودم به کارهایم بدهم کم کم این کار را هم یاد گرفتم. دیگر الان بعد از ۱۸ سال کار هر چه ببینم می توانم ببافم بکشم. البته دراین بین ۵ سال مجبور شدم کار نکنم. چون مادرم مریض شده بود و پدرم هر چه داشت فروخت و خرج عمل های مادرم کرد.»
فریبا از زمان هایی می گوید که احساس تنهایی می کرده و دوست داشته کسی در کنارش باشد در صورتی که پدر و مادرش برای کار در مزرعه او را در خانه با آب و نان می گذاشتند و می رفتند. او هم کاری نداشته جز آنکه با خدای خودش درد و دل کند و از خدا بخواهد کاری کند که دیگر تنها نباشد و خودش را با کارهایی مانند پولکدوزی، کاموابافی، عروسکسازی، نقاشی، گلسازی و… سرگرم می کرده است.
در نقش جهان ۱۴ میلیون تومان فروختم
وقتی برای اولین بار چهار پنج سال پیش بهزیستی کارهای فریبا را می بیند از او می پرسند چه جایزه ای دوست دارد به او بدهند؟ او هم گفته است دوست دارد به مشهد برود: «وقتی به مشهد رفتم صاحب هتل به من یک میلیون تومان وام داد. من یک میلیون تومان را وارد کار تولید کردم. نمایشگاه زدم و وسایلم را فروختم و ۵-۶ میلیون پول دستم آمد و اینطور کارهایم را توانستم بیشتر کنم.» اما بهترین نمایشگاهی که برگزار کرده است را در اصفهان میدان نقش جهان می داند که توریست ها با دیدن کارهایش سنگ تمام گذاشتند: «توریست ها در اصفهان خیلی استقبال کردند و توانستم ۱۴ میلیون تومان کارهایم را بفروشم. دیگر هیچ جای دیگر تا این اندازه بازدید کننده نداشتم.»
من را کبوتر کن پیش مادرم بروم
فریبا تا قبل از ۲۶ سالگی آنقدر شهرت نداشته که بتواند کارهایش را جایی به غیر از خانه بفروشد اما ماجرا برمی گردد به زمانی که مادرش سکته می کند و او را برای درمان به تهران می آوردند: »وقتی مادرم سکته کرده بود هیچ کس به من نمی گفت چه اتفاقی افتاده است. من برای سلامت مادرم به مشهد رفتم و دعا کردم. در آنجا نذر کردم و گفتم خدایا من را یک کبوتر کن تا بتوانم پیش مادرم بروم. من فقط می خواهم مادرم را ببینم. خواب دیدم مادرم نشسته و راه نمی رود. به خواهرهایم التماس می کردم حقیقت را به من بگویند اما می گفتند چیزی نیست. در راه برگشت از مشهد بودیم که برادرم ناگهان تصمیم گرفت به تهران برود. همان زمان خدا را شکر کردم که دعاهای من را قبول کرد. وقتی رفتم مادرم را دیدم در وضعیتی بود که حتی نمی توانست خودش لباسش را به تن کند. بنده خدا نمی توانست دیگر راه برود. برگشت به من گفت: «فریبا در این ۲۶ سال چطور طاقت آوردی و زمین گیر بودی؟» گفتم: «مادر خدا به آدم صبرش را هم می دهد.» به مادرم گفتم من شفاعت تو را از امام رضا می گیرم. آمدیم خانه قرآنم را بغل گرفتم و گریه کردم. گفتم یا امام رضا از تو کمک می خواهم. یک فرصت دیگر به من بده. باز به مشهد رفتم و مادرم را هم بردم. دیدم مادرم دیگر راه می رود. حتی همان روزها مادرم خودش کالسکه من را دور حرم امام رضا چرخاند بدون آنکه دردی احساس کند.»
با فروش کارهایم برای پدر و مادرم خانه ساختم
فریبا وقتی ۴ سال پیش به تهران می آید و برخی مسئولان از طریق رسانه ها با او آشنا می شوند دیگر کمی در بین مردم شناخته شد به طوری که دوسال کارهایش را در خانه فروخت و دو سال دیگر هم با برگزاری نمایشگاه و برپایی غرفه در قلعه رودخان توانست آنقدر کارهایش را بفروشد و پول جمع کند که از طریق آن برای پدر و مادرش در فومن خانه ای بسازد: «مادرم آرزو داشت خانه داشته باشد. من هم راز و نیاز می کردم با خدا می گفتم خدایا من آرزو دارم هنرم را همه بشناسند و با این هنرم برای مادرم خانه بسازم. خدارا شکر بعد از این چهار سال توانستم در فومن خانه و کارگاهی درست کنم.»
انگار همه ناامید هستند اما من نیستم
فریبا دوست دارد کارهایش را مردم ببیند فقط به این خاطر که جوان ها انگیزه پیدا کنند و ببیند در هر شرایطی می توان کار کرد. او زندگی کردن را خیلی دوست دارد و به هیچ عنوان ناامید نیست: «آنهایی که سالم هستند به من می گویند خوش به سعادتت تو خوشبخت ترین آدم دنیا هستی. کاش ما هم مثل تو بودیم. انگار همه در زندگی شان ناامید هستند. اما من واقعا نا امید نیستم. وقتی جوان هایی را می بینم که قدر جوانی شان را نمی دانند می گویم خدایا شکرت راضیم به رضای تو. من همیشه از خدا راضی بودم. حتی آن زمان هایی هم که تنها بودم با خدا درد و دل می کردم. من دوست دارم جوان ها بیایند و کارهای من را ببیند. آنها با دیدن کارهای من امیدوار می شوند که فلانی با این وضعیت دارد کار می کند پس اگر بخواهند کار هست.»
من را اینطور نبینید یک مارمولکی هستم!
بی حرکت در گوشه ای از میز خوابیده اما حسابی شش دانگ حواسش جمع است. از یک طرف مشتری ها راه می اندازد از طرف دیگر به سوالات ما جواب می دهد. با این وجود همچنان با گوشی اش در تلگرام مشغول است. وقتی به از او می پرسیم چطور می تواند همه این کارها را با هم انجام بدهد می گوید: «من را اینطور نبینید یک مارمولکی هستم.» ۱۵ سالی هم می شود که موبایل دارد و حتی سواد خواندن و نوشتنش را هم از طریق موبایل یاد گرفته است. یک سال است که گوشی هوشمند گرفته آن هم به پیشنهاد دوستان قلعه رودخان که به او گفتند در تلگرام گروه بسازد و کارهایش را معرفی کند: «من اصلا سوادم را با گوشی یاد گرفتم. دوست داشتم مدرسه بروم اما ۳ سال پیش بهزیستی برایم یک معلم گرفت و من در عرض شش ماه جهشی خواندم. الان تا کلاس ششم خوانده ام اما بهزیستی به معلم من حقوق نداد و من هم امسال عید ۶۰۰ هزار تومان به او پول دادم و گفتم دیگر نیاید. فعلا هم دیگر درس نمی خوانم. مدرک فنی حرفه ای هم دارم. وقتی مدرک گرفتم به من گفتند می توانم آموزش بدهم. کارگاه هم را درست کردم و دیگر می خواهم کارم را شروع کنم تا قبل از آن هم ۵۰ نفری را در خانه آموزش داده ام.»
بهزیستی به من می گوید ازدواج کن!
دلش از مسئولان به خصوص سازمان بهزیستی پر است و می گوید ۲۶ سال از او هیچ حمایتی نشد. به طوری که حتی تا ۲۷ سالگی سواد خواندن و نوشتنش را هم از طریق موبایل یاد گرفته بود و هیچ آموزش مدرسه ای ندیده بود: «یک نامه برای بهزیستی رشت نوشتم و گفتم ۲۶ سال حمایتی از من نشده است. نامه می فرستادم که به من کار بدهید؛ می گفتند جوان های امروز بیکار هستند به تو چه کاری بدهیم؟! حتی سرویس بهداشتی هم نداشتم مادرم من را پله پله برای سرویس بهداشتی پایین می برد. حمام هم نداشتیم و وقتی این مشکلات را می گفتم به من جواب می دادند که برو بیرون حمام کن! حتی درخواست کردم جایی به عنوان کارگاه در اختیار من بگذارند اما قبول نکردند. آنقدر اعتراض کردم که دیگر قبول کردند کاری برای من بکنند؛ اما بعد از مدتی به من گفتند راهت دور است نمی شود. الان ۱۰ روز است تهران هستم هیچ کدام از مسئولان بهزیستی نیامدند. در رشت و فومن برای من نمایشگاه نمی گذارند که کارهایم را بفروشم باید با این وضعیتم باید تا تهران بکوبم و بیایم. آنها حتی کارهای من را می توانند بخرند اما حاضر به این کار هم نمی شوند. اینها تنها مشکل من نیست. همه معلول ها مشکل دارند اما مشکلات حل نمی شود. بهزیستی به من می گویند ازدواج کن تا شوهرت خرج و مخارجت را بدهد و نیازهایت را برطرف کند! الان مردها یک زن سالم را نگه نمی دارند چه برسد به معلول ها. آیا یک مسئول باید به جای آنکه مشکل معلولی را حل کند اینطور حرف بزند؟!»
ای کاش مثل عروسک هایم بودم
از فریبا در این چند سال مستندهایی نیز ساخته شده است. او یک خاطره از مستندهایش می گوید: «وقتی داشتند از من مستند می ساختند آقای کارگردان از من پرسید وقتی که این عروسک ها را درست می کنی چه احساسی داری؟ گفتم ای کاش من هم مثل آنها بودم. آنطور که من برایشان دست و پا می گذارم خداوند هم به من دست و پا اهدا می کرد. از آن به بعد که مستند من پخش شد و خیلی ها این حرف را شنیدند و برای عروسک های من مشتری هایش چندبرابر شد.»