سجاد شیخیان، ۱۶ساله: در میدان هفت تیر با برادرش شال و روسری میفروشد. صبحها ساعت ۱۰میآیند و تا ۱۱شب به کاسبیشان ادامه میدهند. اگر امسال به مدرسه رفته بود کلاس دهم بود ولی حالا بهخودش میگوید سیکل تمام.مدرسه سابقش در شهر ری بوده و حتی در هنرستان هم برای رشته حسابداری ثبت نام کرده اما یکماه و نیم که از سال تحصیلی میگذرد، پشیمان میشود و تصمیم میگیرد به جای درس خواندن، کار کند. «خیلی چیزها باعث شد که ترک تحصیل کنم، اول از همه، بیپولی خانوادهام بود. برادرم خودش زن و دو بچه دارد، از طرفی باید خرج خانه ما که پدرم رها کرده و رفته را هم میداد. من دیدم زیر فشار کار کم آورده و واقعا نمیتواند از پس دو خانه بر بیاید، به همینخاطر گفتم من هم کار کنم.»
سجاد جملاتش را کوتاه و بدون فعل تمام میکند و دائم نگاهش را میدزدد. میگویدکه خوش ندارد درباره ترک تحصیل حرف بزند چون شاید سال دیگر دوباره ثبتنام کند و به مدرسه برود. «شاید هم برای همیشه قید مدرسه را زدم. برادرم فوق دیپلم دارد اما مجبور شد دستفروشی کند یا خواهرم لیسانس دارد اما او هم بازاریاب یک شرکت است که فقط ماهی یک و نیم میلیون حقوق میگیرد. خب من چرا باید چند سال عمرم را در مدرسه و بعد دانشگاه حرام کنم تا آخرش هم دستفروش شوم یا بازاریاب یا یک شغل این شکلی. این کارها که نیاز به این همه زحمت درس خواندن ندارد.»دوستانش به او گفتهاند نیازی نیست که در همه کلاسها حاضر شود، میتواند فیلمهای ضبط شده را شب ببیند و تکالیف را از روی دیگران بنویسد و در امتحانها شرکت کند. «من ۱۰صبح از خانه بیرون میآیم و ۱۱شب می رسم خانه. شما بگو دیگه جانی برای درس خواندن میماند؟رشته حسابداری هم طوری نیست که با یکی دو ساعت درس خواندن بشود حل و فصلش کرد. بعضی بچهها گفتند که مشقهای کلاس را از روی ما کپی کن. برای امتحان هم تقلب میکنیم اما من از این کارها خوشم نمیآید. با دروغ که نمیشود درس خواند. وقتی هیچی یاد نگیرم سال بعد را میخواهم چه کنم؟ این بود که بیخیال شدم.»
معاون هنرستان هم یکبار اوایل آبان به او تلفن زده و علت اینکه چرا سر کلاس درس حاضر نمیشود را پرسیده اما بعد از آن دیگر از طرف هنرستان تماسی با او نداشتهاند. «گفتم دستفروش شدم. او هم خیلی حرفی نزد و تلفن را قطع کرد.»
حوریه مرادی، ۱۲ساله، هلیلان ایلام: معدل کلاس ششم حوریه ۳۵/۱۷است. میخواسته درس بخواند و وقتی بزرگ شد، یک داستاننویس معروف شود اما روستایشان «گلدره» فقط دبستان دارد و بچهها برای ادامه تحصیل باید بهخود هلیلان بروند. پسرها مشکلی ندارند و اگر بخواهند راهی شهر میشوند اما پدرها اجازه رفتن دخترها به شهر را نمیدهند. «خیلی گریه کردم اما فایدهای نداشت. گفتند نمیشود که هر روز به شهر بروم. وقتی مدرسه را مجازی کردند، خوشحال شدم و گفتم حداقل این یک سال را اینترنتی درس میخوانم اما روستای ما اینترنت ندارد و همین فرصت را هم از دست دادم.»حوریه و یکی از دوستانش آنقدر گریه میکنند که یکی از مردهای روستا، آنها را با دو دختر از روستای دیگر میبرد آموزش و پرورش ایلام تا مشکلاتشان را بگویند. «آنجا رفتیم و نگهبانی ما را فرستاد پیش خانمی که میگفت کارشناس است. گفتیم که برای ما دو روستا یک دبیرستان دخترانه راه نینداختید یا حداقل نکردید برایمان معلم بفرستید، پس حداقل کاری کنید که اینترنت روستا درست شود و بتوانیم با بچههای شهر مجازی درس بخوانیم. همه ما جلوی او به گریه افتادیم، بعد خیلی راحت توی چشم ما نگاه کرد و گفت یک نامه بنویسید که اینترنت میخواهید و بدهید اداره تلفن، آمدید اینجا چه کار؟»
ترک تحصیل دختران روستایی در بسیاری از شهرهای ایران مانند ایلام اتفاق خیلی معمول و طبیعی است و آنقدر در طول همه این سالها، کسی نسبت به آن اعتراض نکرده که مدیران استانی و کشوری هم از کنار آن بیتفاوت عبور میکنند. «خانم کارشناس خیلی رک و پوست کنده برگشت و به ما گفت درس میخواهید بخوانید که چه بشود؟ آخرش که ۱۶سالگی شوهرتان میدهند و ۲ سال نشده بچه میآورید. من هم گفتم میخواهم یک مادر باسواد باشم تا یک مادر کمسواد. خانم هم پوزخندی زد و دستی به سرم کشید.»برادر حوریه میگوید که در روستاهای دیگر هلیلان هم وضعیت همینطور است و هیچ دختری به دوره متوسطه دوم نمیرسد. «اینکه میگویند فرهنگ این مناطق پایین است و خودشان نمیگذارند دخترهایشان درس بخوانند، دروغ است. چرا پدر و مادر ما تا اینجا اجازه دادند خواهرم درس بخواند، بعد برای دبیرستان مانع میشوند؟ شما برای ما مدرسه متوسطه دوم ساختید یا معلم آوردید که نگذاشته باشند؟ آنها دروغ میگویند. میخواهند فرهنگ ما را پایین نشان دهند و همه تقصیرها را گردن ما بیندازند.»
سیاوش نیکنژاد، ۱۶ساله، شهریار: شوهر خاله سیاوش، خرداد پارسال که امتحانات تمام شده، برای پسرش و سیاوش در یکی از چاپخانههای ظهیرالدوله کار پیدا میکند. حالا دقیقا ۹ماه است که پسرخالهها، صبح زود از شهریار عازم تهران میشوند و شبها آخر وقت به خانه بر میگردند. اول قصدشان این بوده که ۳ماه تابستان را کار کنند اما بعد که مزه پول زیر دندانشان میرود، تصمیم میگیرند که درس را رها کنند.البته اینترنتی شدن آموزش و نداشتن تبلت و موبایل هم کم تأثیر نداشته و بهانه تازهای میشود برای اینکه تصمیمشان را قطعی کنند. سیاوش میگوید که یک موبایل پدرشان بوده و دو خواهر دیگری که آنها هم باید در کلاس آنلاین شرکت میکردند. «یکی از خواهرهایم کلاس اول و آن دیگری چهارم ابتدایی است. مادرم که موبایل هوشمند ندارد. پدرم هم که راننده وانت است و موبایل اگر نباشد، کارش لنگ میماند. یکماه بعد از شروع مدرسه، یکی از اقوام از طریق یک هیأت عزاداری توانست پول جمع کند و برای ما یک موبایل دست دوم بخرد. من دیدم اگر من بخواهم درس بخوانم، هر روز جنگ و دعواست، پس بیخیال شدم و گفتم آن دو تا از من واجبتر هستند.»
معدل کلاس نهم سیاوش ۱۵شده و برای هدایت تحصیلی به او گفتهاند که باید برود یکی از رشتههای کارودانش اما او حتی برای ثبتنام به هنرستان نرفته. «صاحب چاپخونه گفت که خیلی از بچههای کارودانش تهش میان اینجا دنبال کار. گفت همینجا بمون و کار رو عملی یاد بگیر. نیازی نیست بری مدرسه. من هم دیدم حداقل اینجا بهم حقوق میده و اگر خوب کار کنم میتونم پولهام رو جمع کنم و بعدا برای خودم کاری راه بندازم. همین شد که موندم و مدرسه نرفتم.»نه از طرف مدرسه و نه آموزش و پرورش تماسی با او گرفته نشده، اما به خانه خالهاش یکبار زنگ زدهاند و پیگیر شدهاند که چرا پسرشان به مدرسه نمیرود. «پسرخالهام کلاس یازدهم علوم انسانی بود که ترک تحصیل کرد. حالا یه کم پشیمونه و میگه سال دیگه ادامه تحصیل میده. ولی من بعید میدونم که دوست داشته باشم دوباره به مدرسه برم.»
حمید، ۱۳ساله، مشهد: گاریدار بازار گل محلاتی است. ساعت ۴صبح میآید بازار، هر چه گل، گلدان، خاک و کود نهال، وسایل تزئینی که مشتری یا صاحب حجرهها بخواهند، بار گاریش میکند و از این حجره به آن حجره میبرد. راس ۲ظهر به زمین کشاورزی پشت بازار گل میرود و آنجا همراه صاحب زمین، سبزی میکارد، میچیند و میفروشد و شب را همانجا بهعنوان نگهبان میماند.با پدر، عمویش و چند نفر دیگر تابستان امسال از مشهد به تهران آمده و قصدشان ماندن برای کار است. میگوید تا کلاس هفتم خوانده و برای هشتم هم ثبتنام کرده اما حتی یکبار هم سر کلاس حاضر نشده. «دیگه اومدیم تهران و مشغول کار شدیم. اینجا هم که نمیشد برم مدرسه چون باید کار میکردم و وقت درس خوندن نداشتم.»گاری از مجتبی بزرگتر است، وقتی بار هم رویش برود، سنگینتر از وزن او میشود. اما طوری آن را هل میدهد که به همه حجرهدارهای بازار گل نشان دهد از پس باربری بر میآید. «مادرم گریه میکنه که برگرد و برو مدرسه. بابام هم دوست داره. اما خب کار کنم بهتره.» حمید خجالتش را پشت خندههای کوتاه پنهان میکند. چند جعبه بنفشه و یک گلدان کاج مطبق باید بار بزند تا بیرون بازار گل. در حالی که میرود، میگوید: «مدرسه برای پولدارهاست. ما باید کار کنیم.»