بیبیسی انگلیسی نوشت: پدر هانی بگ (Hanni Begg) برای زمان حمله نازیها و دستگیری اعضای خانوادهاش یک برنامه چیده بود: خودکشی تمام اعضای خانواده با سیانور. اما زمانی که نیروهای گشتاپو در سال ۱۹۴۳ به سراغ آنها در آپارتمان سه طبقهشان رفتند، هم هانی ۱۴ ساله و هم پدرش بیرون از خانه بودند. بخت با ماکس، برادر کوچکتر هانی و خواهرش راث یاری نکرد. این دو باقی عمر کوتاهشان را در اردوگاه کار اجباری آشویتس سر کردند.
آفتاب، هانی که حالا ۸۶ ساله شده است، میگوید: من دیگر هرگز برادر و خواهرم را ندیدم. البته میدانستم که دیگر هیچگاه آنها را نخواهم دیدم. برایم مثل روز روشن بود. با آن سن و سال کمم خیلی چیزها را میدانستم. من اصلا امیدی به دیدار مجدد آنها نداشتم. پس از آن اتفاق به شدت گریه کردم اما به تدریج مجبور شدم که با این قضیه کنار بیایم و زیاد به آن فکر نکنم.
پس از مرگ مادر هانی به دلیل سرطان در سال ۱۹۳۹، پدر هانی در مورد تهدید زندگیشان توسط نازیها به او هشدار داد. هانی چیزهایی را به خاطر میآورد: آنها تمام پول ما را گرفتند و کتابهای سهمیهای به ما نمیدادند. همان موقع، پدرم در مورد کتاب «نبرد من» هیتلر نکاتی را به من گفت. او گفت که اقدامات یهودستیزی ترویج پیدا خواهد کرد اما من باید به عقبه خودم افتخار کنم.
هانی در ادامه صحبتهایش نیز گفت: پدر همچنین هشدار داد که روزی از گشتاپو نامهای دریافت خواهم کرد که در آن نامه نوشته برای حفظ جان خودت به سراغت میآییم و تو را به اردوگاه منتقل خواهیم کرد. هر کس باید تمام متعلقات شخصیاش را در چمدانی ببندد تا در زمان بازگشت به ما تحویل داده شود.
هانی خاطراتش را مرور میکند تا جزئیات بیشتری را به یاد آورد. او میگوید: پدرم میدانست که تمام اینها دروغ است. او میگفت که به تبلیغات نازیها گوش ندهید. او میگفت که ما هیچوقت راهی اردوگاهها نخواهیم شد. او جعبههایی را آورد که چهار قرص سیانور داخل آن بود. او میگفت زمانی که نامه را دریافت کردیم، قرصها را میخوریم و با هم میمیریم. این اتفاق که چهارنفرمان با هم بمیریم برایم رمانتیک بود.
آن نامه هرگز به دستشان نرسید، اما گشتاپو به سراغشان رفت. هانی میگوید: وقتی از مدرسه به خانه آمدم، بعضی از همسایهها در خیابان منتظر مانده بودند و به من گفتند که به خانه نروم زیرا گشتاپو در آنجا منتظر من است تا مرا به اردوگاه کار اجباری منتقل کند. همین شد که چندین سال پدرم را ندیدم. چارهای جز پنهانشدن نداشتم اما افرادی بودند که همیشه به من کمک میکردند؛ البته آن کمکها میتوانست برای آنها خیلی خطرناک تمام شود.
او مدتی را با همسایهها و برخی از دوستان خانوادگی زندگی کرد. آنها در هر اقدامی هویت واقعی هانی را پنهان میکردند که یکی از این اقدامات، مدرسهرفتن او بود. همین اتفاق بود که سبب شد او رو در رو با آدولف هیتلر دیدار کند.
او میگوید: او به مدرسه ما سر زد. من در ردیف جلو ایستاده بودم و تنها دانشآموز یهودی آن کلاس بودم. البته چهره من به یهودیها نمیخورد.
هانی میگوید: چندین محافظ از هیتلر مواظبت میکردند. من و هیتلر دست دادیم و تمام شد. همهاش چند ثانیه بیشتر طول نکشید. بعد از آن، از اینکه با هیتلر دست داده بودم، احساس شرمندگی داشتم اما کاری نمیشد کرد. آن موقع زمان کافی برای فکر کردن نداشتم و اگر هم با او دست نمیدادم، ممکن بود خیلی گران برایم تمام شود.
جنگ به آخر خود نزدیک میشد. همان روزها بود که هانی از طریق یکی از دوستان توانست از حال و اوضاع پدرش باخبر شود. پدر هانی در خانهای بمباران شده در شهر زندگی میکرد.
پدر هانی به سل مبتلا شده بود و در روز ۹ مه ۱۹۴۵، یعنی روزهای واپسین جنگ، از دنیا رفت. هانی پدرش را در حیاط خانه دفن کرد. پس از آن، خانوادهای دیگر سرپرستی هانی را به عهده گرفت.
دیری نپایید که یکی از دوستانش، چشمش به یک آگهی خورد: اعزام زنان جوان آلمانی به بریتانیا برای گذراندن دورههای آموزش پرستاری برای سازمان ملی تامین بهداشت و درمان انگلستان (NHS) که به تازگی تاسیس شده بود.
هانی به بریتانیا رفت و در آنجا با یک پزشک ازدواج کرد. آنها در گویسبورو در نزدیکی میدلزبورو ساکن شدند و تا امروز نیز در همانجا زندگی میکنند.
او میگوید: آیا از اینکه زنده ماندم خوشحالم؟ نه لزوما همیشه. بارها از اینکه تنها فرد زندهمانده خانوادهام هستم، خودم را سرزنش کردهام. چرا فقط من باید زنده میماندم؟ کمی شانس با من یار بود که زمان آمدن نیروهای گشتاپو، من در خانه نبودم. در حال حاضر زندگی عادی و خوبی دارم. الان دیگر خودم خانوادهای دارم که بابت آن بسیار خرسندم.