این شاعر در یادداشتی آورده است: «شعر حکمت، صاحبِ ابزارِ معقول است، اما خود به جهانِ محسوس تعلق دارد، برآمدِ محسوسات است. همه قوالب، مکاتب، انواع، موجها و شکلهای دوشینه و پسینه را در مقام زیرمجموعه پوشش میدهد. حضوری همهپذیر با اعتبار خلاقه خاص دارد. بدونِ رمزیت و پرتو حکمت، متن مورد نظر از فراز و فاصله «شعر» به سطح کلمات قصار، واگویه، پند، اندرز، نصیحت و گزینگویه سقوط میکند. شعر حکمت به قدمتِ خود کلام، و امر و اتفاقی بینالبشری است. من در زبانِ مادری خویش و در جهان شعر پارسی، مسئول تشخیص آن بودهام. کاشفم و معرف.
ما با اشاره به این عطیه زمانناپذیر، به عصرِ طولانی و چندشآورِ تکرار و تکرارها… پایان میدهیم. این حادثه، سرآغازِ راهی زرین است. ما به مشغله هدر نیستیم، شاعریم، مشعله نظریم! پایانِ بیپرسشیها. پایانِ بیپرسشها.
مولانا همان معرفت منتظر است، صاحبِ شعر حکمت:
آمدهام که سَر نهم
عشق تو را به سَر برم
…
دوره مشابهسازیِ شِبهِ شعر… تمام! شعر حکمت میگوید باید به من برسی، من یک بار… و فقط یک بار اتفاق میافتم، نه قابلِ تقلیدم، نه مستعدِ گرتهبرداری، نه مهیایِ سرقت و تکرار. به همین دلیل رسیدن به وجودِ من دشوار است.
من وجودم. شاعر در من زاده میشود، و نه باژگون این تفسیر. شعر حکمت، درکِ آن، و خلق آن، عمر میخواهد، خلاقیت خاص و مراقبه. سختگیر میشوی، سپس سختپسند، دیگر هر کسی را در این جهانِ جلیل، یارای ادعای شاعری نخواهد بود. تولیدِ انبوه چیزی به نام شعر… تمام! کیمیا… کیمیایِ سینه در سحوریِ کلمات است. اگر کمطاقتی پرسید به یکی عبارت، خلاصم کن از این معنا، بگو: «سخن خاص، نهان… در سخنِ عام بگو!» مبادا شعر حکمت را با کلام فلسفی و حتی گزارشِ حکیمانه اشتباه بگیرید. گزارشِ حکیمانه، نوعی ارشادِ کلامی و هدایتِ لسانی است. و کلام فلسفی، یا مولدِ پرسش است، و یا نهایتِ حرفهاش، نشان دادنِ راهِ برونرفت از چراییهاست.
شعر حکمت، زائرِ زنده، زائرِ بیزمانی ضمیرِ ناخودآگاه است. جانِ جانان است، جهتِ بیجهات است، نه خطی است، نه مدور، چرخشِ لامکان است به دوران بیزوال. هم به همین حرمت است که از هر گونه دخالت، آرایش، زیورآلات، بزکگردانی و پیرایشِ زبانی پرهیز میکند. محسوس و بیرون زبان، عقلِ زبانِ ساده و فاهمه را در اختیار شهودیِ خویش میگیرد. نه پریشانیِ رهاشدگی در زبان و نه زندان زبان! حضورِ انفجاری و عروجِ در آنیّت، حُکم میکند که شعر حکمت، به کوتاهی و در لحظه زاده شود، و نه چندان طویل و بلند و به عقل آمده! در شعرهای بلند البته دیدهایم پارههایی که عین شعر حکمت است. از معاصرین، نیما، فروغ و شاملو بهرههای شوقآوری از شعر حکمت را برای ما به ارث بازگذاشتهاند.
شاعر، شاعر است. تاریخ ما سلسلهها بسیار دارد، و کم نیستند شاعران بزرگ ما. و حکیم، حکیم است. تاریخ ما سلسلهها بسیار دارد، و کم نیستند حکیمان بزرگِ ما… که بیشترینه عارفشان نامیدهاند. اما… ما پی کدام چیستی و کیستی هستیم؟ منظور نهاییِ ما کشفِ «شاعر-حکیم» است. چنانکه مولانا، چنانکه حافظ…! ضربالمثلها و کنایات به شعر حکمت نزدیک نمیشوند، اما شعر حکمت… بوده و هست که به ضربالمثل ملی بدل شده است. در این دفتر و به قرابتِ من، «شرق» همان نور است، چنان که حکمتِ شهابالدین سهروردی آورده است. و شعر حکمت، نوگشتِ داناییِ شرق است، و اشراقِ ماست، کرامتِ کلمه است.
دقتِ تشخیص، درک، حس و حضور شعر حکمت، ما را بر آن میدارد که دیگر هر متن و شِبهِ شعری را به عنوان «شعر» نپذیریم، بلکه بسا جلوهای از شعر باشد، دور، تجربی، و تمرینی. در این مَشغله، شعبده محو خواهد شد. در این مَشعله… کیمیا به کارستان میرسد. نه خودپذیری از سرِ شیفتگی، نه دگرپذیریِ روشنفکرانه، بلکه همهپذیریِ حافظانه. این مشرقنامه ما یعنی شعر حکمت است. نه مفهومپرستیِ عوام، نه شکلزدگیِ خواص. آنات…آناتِ شعر حکمت. زنهار… حتی شاعر-حکیم هم قادر نیست یک سر، پروردگارِ شعر حکمت باشد، بسا عمری به راه شعر، تا کشف و حلول و اشراق… وی را رخصتِ خلق شعر حکمت دهد، انگشتشمار. شعر حکمت از سرِ ناچاری مجبور به قبولِ ظهور باواسطه واژه شده است.
تکرارِ «اشباعشدگی» و قناعت به همقوارگیها، به مشابهسازی چیزی به نام شعر منجر شده است. و این دامن زدن به بلاتکلیفی است. این عین مَشغله هدر است، بیشباهت به این محکومیت نیست که همه عمر سنگ مزارِ خود را به دوش بکشیم. شعر حکمت از هر گونه صنعت کردن در فرم، شکل، صورت، بافت، ساخت و آزارِ زبان و زبانآزاری پرهیز میکند، زیرا نیرویی ساحرانه دارد که دیگر نیازی به این حواشی بیهوده ندارد. پدیداری پندارطلب که مخاطب و صاحب تشخیص را به صورتی حسی (همراه با درکی باطنی) از وجود شعر حکمت باخبر میکند.
نه معنانویسیِ مطلق، نه صورتگری صرف و نه بردگیِ زبان. ما دعوتِ دیگری آوردهایم؛ شعر حکمت از دوردستِ حافظه میآید و بر فرازِ تخیل اعلام موجودیت میکند. شعر حکمت، صاحبِ دو جلوه روشن است:
الف-تأثیرگذاری در آنیتِ وقت و وجود./ ب-فراروی در بیزمانیِ ذهن و عین. این دو جلوه جلیل… شعر حکمت را به جاودانگی میرساند. رها شدن در لذتِ شعر حکمت، خروارها نوشته شِبهِ شعر و متون مکرر را از چشمِ خواهنده خواهد انداخت. این فصلِ عجیبِ ساقط شدنِ اعتبارهای کاذب و نامهای فربه است.
هشدار میدهم: مبادا «تودهپذیریِ میرا و موقت» را به جای همهپذیری آن کلامِ غیب… اشتباه بگیرید. ما لسانِ غیب را نشان دادهایم؛ یعنی حضورِ حافظانه را… هم برای مخاطب و آن «همه تاریخی»! رخسار شعر حکمت در ملاقاتِ اول و قرائتِ نخست، هیچ تفاوتی با شعر (چه کهن، چه نو…) ندارد. تفاوت وقتی برهنه و معلوم میشود که روح و جان تشنه ما میطلبد که باز به آن بازگردیم. قرائت در قرائت…! سند تأثیر همین است. شعر حکمت دارای همه داشتهها، ظرائف و دقایقِ شعرِ پرقدرت و ناب است، به اضافه یک معجزه عجیب که ایشان را از دیگر سرودهها جدا میکند و به آن تشخص میدهد. این معجزه چیزی نیست جز تصرفِ روح و روان و جان و جهانِ مخاطب، یعنی همان آنِ فناناپذیر. / ایسنا