داستان «زنجیره» با زنی بهنام ریچل شروع میشود که از طریق تماسی تلفنی متوجه میشود دختر مدرسهایاش در راه رفتن به مدرسه دزدیده شده است. اما فرد رباینده، هم مثل ریچل کسی است که فرزندش را دزدیدهاند. در نتیجه مشخص میشود که والدین اینماجرای فرزنددزدی، همگی قربانی یک شبکه باجگیری مخوف هستند. به اینترتیب است که زنجیره شکل میگیرد.
در ادامه داستان ریچل تصمیم میگیرد به جنگ زنجیره برود. اما صدایی که مشخص است با دستگاه تغییرش دادهاند، خطاب به او میگوید باید دو چیز را به خاطر بسپارد: «یک: تو اولین نفر نیستی و مسلماً آخرین نفر هم نخواهی بود؛ دو: یادت باشه، موضوع پول نیست ــ موضوع زنجیرهست. تو در زنجیره هستی و این یه فراینده که به مدتها قبل برمیگرده. من دخترت رو دزدیدهم برای اینکه پسرم آزاد بشه. یه مرد و یه زن اون رو دزدیدهن و نگهش داشتهن. تو باید هدفی رو انتخاب کنی و یکی از عزیزان اون شخص رو بدزدی. به این ترتیب، زنجیره ادامه پیدا میکنه.»رمان «زنجیره» ۷۷ فصل دارد.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
ریچل لوله هفتتیر کالیبر ۳۸ را به گونه مایک فشار میدهد.«هنوز نفهمیدی موضوع چیه، مگه نه؟ حتی اگه ما آمیلیا رو بهت برگردونیم، هیچی تموم نمیشه. زنجیره باید ادامه داشته باشه. اینجوری ایجاد شده. اونها تو و آمیلیا و زنت و توبی رو میکشن. همهتون رو میکشن و دوباره شروع میکنن و من و خونوادهم رو هم میکشن.»
مایک سر تکان میدهد و میگوید: «ولی من…»
ریچل هفتتیر کالیبر ۳۸ را به صورت او میزند. مایک میلرزد و به پشت به طرف یک آکواریوم ماهی تلوتلو میخورد. ریچل به یقه کتش چنگ میاندازد و جلوی افتادن او را میگیرد.ریچل او را به طرف خود میکشد. «حالا گرفتی؟»مایک ناله میکند: «فکر کنم.»ریچل سلاح را زیر چانه مایک میگذارد و تاکید میکند: «گرفتی؟»مایک با غرغر میگوید: «گرفتم.» و بعد واقعا گریه میکند.