در دمای ۳۵ درجه سانتیگراد یکی از روزهای تیرماه به منطقه زلزله زده قزلحصار روستایی از توابع شهرستان گرمه رسیدم؛ منطقهای که از دور فقط چادرهای سفید هلال احمر در حیاط خانهها و حاشیه ورودی روستا دیده میشود.وارد روستا میشوم. کمی تجهیزات و کمکهای مردمی برای روستاییان آوردهام و دنبال نیروهای امدادی میگردم تا تجهیزات را به آنها برای توزیع بین اهالی تحویل دهم اما دریغ از اینکه نیرویی اینجا حضور داشته باشد!
کمی جلوتر در اطراف مسجد روستا جستوجو کردم. به سراغ چند چادر هلال احمری که در همان حوالی به چشم میخورد و مردمی رفتم که خانه و کاشانهشان را تسلیم زلزله اخیر کردهاند. حتی حیاطی برای برپایی چادر ندارند و به خاطر همین در کنار مسجد چادر زدهاند.گروهی از بانوان با فرزندانشان در گوشهای ایستادهاند و تعدادی از آنها با دیدن خودرو به استقبالمان میآیند. چهرههایشان خسته و چشمهایشان پر از غم است و بیاختیار اشک از چشمانم جاری میشود.
دختری که کمتر از ۱۳ سال داشت و تکهنانی در دستش بود، میگوید: «۵ دقیقه پیش زلزله شدیدی آمد، به همین دلیل از چادرها خارج شدهایم.»پیرزنی که چهرهاش بسیار خسته و ناراحت بود، به سمت ما میآید و میگوید: «از همه مسئولان بابت امکاناتی که تاکنون در اختیار ما قرار دادهاند، تشکر میکنم اما چه زمانی به مشکلات ما رسیدگی و خانههای ما تعمیر میشود؟ اینجا امکانات ضعیف است. صبر فرزندانمان لبریز شده است. شما از کدام اداره آمدهاید؟ آیا به مشکلات ما رسیدگی میکنید؟»
یکی از بانوان که ناگهان بغضش میترکد، با گریه میگوید: «دخترم سه سال است که نامزد است و با زحمت فراوان در این سالها جهیزیه تهیه کردم به امید اینکه اوضاع کرونا مساعد شود و او را به خانه بخت بفرستم ولی جهیزیه دخترم زیر آوار ماند.» وی ادامه میدهد: «به کجا باید بروم و چه کار کنم؟ کدام مسئول پاسخ مشکلات ما را میدهد؟ آیا امیدی هست که بتوانم برای دخترم جهیزیه تهیه کنم؟»«مرتضی» پسر نوجوان این خانواده با بیان اینکه پس از آواربرداری تعداد مارها زیاد شده است، میگوید: «شبها از گزیدگی مار و عقرب درون چادر در خطر هستیم و نمیتوانیم خواب درستی داشته باشیم.»صدای بلند گریه نوزادی میآید. به سمت صدا میروم. مادرش میگوید: «امکانات بهداشتی ضعیف است. رفتن به شهر برای خرید پوشک، پماد سوختگی و تجهیزات برای نوزاد سخت است و نمیدانم از کدام مشکلم بگویم.»
به هر سو نگاه کنید با خرابه مواجه میشوید؛ با مردمی سرگردان و بلاتکلیف و سفره دلی پر از گلایه. به راهم تا اواسط روستا ادامه میدهم. در میانه راه دختری جوان از چادر بیرون میآید. با دیدن دوربین من متوجه میشود خبرنگارم. به سمتم میآید و میگوید: «میدانم رسانهها و فضای مجازی میتوانند تاثیرگذار باشند. شما صدای ما را به گوش مسئولان برسانید. خواهش میکنم از مسئولان بپرسید چه زمانی از این مصیبت و چادرنشینی رها میشویم؟ چرا همه از شهر میآیند و نگاه میکنند و میروند؟»در حیاط خانه روبهرویی پیرمردی حضور دارد. او به سمتم میآید و میگوید: «آب اینجا اصلا قابل آشامیدن نیست. آب، کدر و تیرهرنگ است.»در حالی پس از ساعتی این روستای زلزلهزده را ترک میکنم که تعدادی از اهالی بشدت از نبود آب سالم و مشخصنبودن زمان بازسازی منازلشان گلایه دارند.
این شعر در خصوص زلزلهزدگان خراسان شمالی به ذهنم خطور میکند که: «ماییم و نوای بینوایی …»