stat counter
تاریخ : پنج شنبه, ۶ دی , ۱۴۰۳ Thursday, 26 December , 2024
  • کد خبر : 393896
  • 31 شهریور 1400 - 12:04
2

روایت‌های کادر درمان از روزهای جنگ تحمیلی

روایت‌های کادر درمان از روزهای جنگ تحمیلی

سکوت دوباره برقرار می‌شود. در ذهنم تصویر می‌سازم. تصویر سرباز دهقان و ساک بسته‌اش که هرگز آن را باز نکرد. تصویر کودک سروان افشار که هیچ خاطره‌ای از پدر نداشت؛ مگر چند عکس یادگاری در چندروزگی. یاد ستارگان روشن افق می‌افتم که بهیار جوان را مسحور کرده بود؛ یاد شهیدانی که تبدیل به ستارگان روشن افق شدند.

قلم | qalamna.ir :

روزنامه ایران نوشت: ««اولین بار بود که ستارگان را در افق می‌دیدم. شب‌های خوزستان برای من آنچنان زیبا و حیرت‌انگیز بود که هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. من بچه کوهستان هستم و هیچ وقت ستارگان را در افق تماشا نکرده بودم. شبی در دفترم نوشتم شما ستاره‌ها چقدر شاهد شهادت فرزندان ایران بوده‌اید؟»

گریه‌اش می‌گیرد. مجبور می‌شود مکالمه را متوقف کند. صبر می‌کنم تا آرام شود. آرام مثل شب‌های اهواز و ستاره‌های افق که چه دور بودند و چه نزدیک. شمس‌الدین متقی‌زاده از روزگار جوانی می‌گوید و گذراندن سربازی در بهیاری. خاطرات حالا جلوی چشمانش رژه می‌روند؛ روشن و بی‌کم و کاست. انگار همه چیز دوباره جان گرفته و از قاب ذهن بیرون آمده است.

«خبر آمد که می‌خواهند از مرکز آموزش بهیاری چند نفر را بفرستند اهواز. قرار شد قرعه‌کشی کنیم و خود من هم قرعه‌کشی کردم. اسم خودم اولین نفر درآمد. ما با قطار از تهران اعزام شدیم به اهواز و از اهواز هم به شهر چنانه.» مکث می‌کند. از خوزستان شب‌های روشن و ستارگان افق و روزهای خون و آتش را خوب به خاطر دارد.

ذهنش مثل پرنده‌ای میان خاطرات پرواز می‌کند. می‌رود سمت سومار، بیمارستان ۵۲۸ صحرایی: «ما به بیمارستان ۵۲۸ صحرایی سومار که اعزام شده بودیم، وظیفه‌مان این بود که هر مجروحی که می‌آوردند به بیمارستان، خدمات اولیه را انجام می‌دادیم. اگر نیاز به جراحی اورژانسی داشت به اتاق عمل می‌فرستادیم و اگر نیاز به جراحی اورژانسی نداشت، با آمبولانس می‌فرستادیم بیمارستان کرمانشاه و اگر هم حالش خوب نبود یکی از ما تکنسین‌های پرستاری در آمبولانس می‌نشست و همراهش می‌رفت. گاهی هم مجروحی اگر می‌آوردند که حالش خیلی وخیم بود از هلی‌کوپتر کمک می‌گرفتیم. یک بار که من با هلی‌کوپتر به‌ عنوان همراه مجروحان رفته بودم، وقتی نزدیک گردنه قلاجه رسیدیم، ناگهان هلی‌کوپتر ۱۰۰ یا ۲۰۰ متر سقوط آزاد کرد. خلبان می‌خواست هلی‌کوپتر را از خطری که تهدیدش می‌کرد در امان نگه دارد و دلیل سقوط آزادش هم همین بود. مجروحان سراسیمه شدند و فکر کردند دیگر امید نجاتی نیست. من در آن حال سعی می‌کردم آنها را آرام کنم و پشت سر هم می‌گفتم من هستم و هیچ اتفاقی برایتان نمی‌افتد. جوانی است دیگر.»

خاطره‌ای دیگر یادش می‌آید: «دو هفته بعد از اعزام من به بیمارستان صحرایی سومار، در خط مقدم درگیری شد و مجروحان زیادی را آورده بودند و ما داشتیم اقدامات اولیه را انجام می‌دادیم. من داشتم به یکی از مجروحان آب کمپوت می‌دادم که اشاره کرد آب کمپوت را به یکی دیگر از مجروحان بدهم. گفتم: نگران نباش! به او هم می‌دهم. گفت: «آخر او اسیر است. به اسیر زودتر رسیدگی کنید.» ذهنم تصویر را می‌سازد. مجروح تشنه‌ای که اسیر را بر خود مقدم می‌دارد. حالا کجاست؟ شهید شده یا نه؟ حس می‌کنم در آن خاطره سهیم شده‌ام.

«در همین حین که داشتیم کار می‌کردیم و مجروحان را پانسمان می‌کردیم، باز اطراف بیمارستان را بمباران کردند. قبل از آن یک بار بیمارستان ۵۲۸ صحرایی را بمباران شیمیایی کرده بودند و یک پزشک معروف به‌ نام دکتر هجرتی در آنجا شهید شده بود. از آن به بعد اسم بیمارستان ۵۲۸ را گذاشته بودند بیمارستان شهید هجرتی. شهید هجرتی خودش جراح بود. ما در بیمارستان ۵۲۸ صحرایی تا دلتان بخواهد رشته‌های پیراپزشکی داشتیم اما بیشتر وقت‌ها کمبود پزشک بود. تکنسین بیهوشی و دندانپزشکی زیاد بود. یک بار مجروحی آوردند که به سرش ترکش بمب خوشه‌ای اصابت کرده بود و چند سانتیمتر داخل مغزش رفته بود. با چشم نگاه می‌کرد و هیچ چیز نمی‌توانست بگوید. فقط می‌دانستیم بچه خراسان است. من مأمور شدم این مجروح را از سومار به کرمانشاه ببرم. از ورودی کرمانشاه تا بیمارستان ارتش یکسره آمبولانس آژیر می‌کشید و مردم کرمانشاه هم انصافاً راه را باز می‌کردند تا آمبولانس به بیمارستان برسد. چشم‌های مجروح جوان و نگاهش….»

بغض می‌کند: «من خیلی برایم مهم بود بهترین خدمات به مجروحان ارائه شود و در این کار هر چقدر می‌توانستم کوشش می‌کردم. مراقب بودم که به مجروحان اول لباس تمیز پوشانده شود و شرایط بیمارستان برای مجروحان خوب باشد. خیلی روی این کار وسواس داشتم. اگر رزمنده‌ای در منطقه مجروح می‌شد، همانجا اقدامات سرپایی را انجام می‌دادند و بعد می‌فرستادند بیمارستان صحرایی پیش ما. بیشتر مجروحان سرپایی درمان می‌شدند و بعضی هم به بیمارستان کرمانشاه فرستاده می‌شدند.»

سکوت می‌کند. تصور می‌کنم باز یاد چشم‌های رزمنده جوان می‌افتد. حالا کجاست؟

دکتر نادر نظری جراح است؛ جراحی که روزهای جنگ را از نزدیک لمس کرده؛ مثل دکتر هجرتی، شهید دکتر هجرتی. دکتر نظری اما امروز در میان ماست تا روایت کند آن روزها را. خاطره سال‌های ۶۱ تا ۶۳ در مهاباد.

«به روح مقدس و پاک شهدا تعظیم می‌کنم چون به چشم شاهد فداکاری‌هایشان بوده‌ام و همواره برایم عزیزند. حالا چند نمونه از هزاران را برایتان نقل می‌کنم. از سیامک افشار، سروان کادر تیپ سه مهاباد، می‌گویم که مسئول مین‌روبی در جاده مهاباد سردشت بود. سروان افشار رفته بود مرخصی پنج روزه برای تولد فرزندش. وقتی برگشت، پادگان بمباران شد. او در کنار من مشغول حمل مجروحان و رسیدگی به آنها بود که ترکش خمپاره به قلبش اصابت کرد و با یک‌ الله‌اکبر گفتن در کنارم جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و شهید شد. زار زدم. آن زمان همسرش هنوز از رسیدن او به مهاباد مطلع نشده بود و باید چه خبری به او می‌دادم!»

دکتر بغض می‌کند. این بغض چقدر آشناست! ادامه می‌دهد: «از دهقان، سرباز بهداری، می‌گویم که بچه اراک بود. وقت مرخصی‌اش رسید که مصادف شده بود با تاسوعا و عاشورا. گفت دو روز دیرتر می‌روم. ظهر تاسوعا شد. خبر دادند که در سه راهی بوکان، تعدادی زخمی شده‌اند. دهقان و فرمانده گروهان بهداری و فرمانده بهداری سپاه رهسپار شدند. این تله‌ای بود که هر سه را شهید کنند. چشم‌مان روزهای زیادی به ساک بسته سرباز دهقان، مات ماند.»

روایتی دیگر را بازگو می‌کند: «از پرستاران شریف بیمارستان هلال احمر می‌گویم که همه کُرد بودند و دو جراح کُرد عالی‌قدر، دکتر ابریشمی و حسین‌زاده که زیر بمباران در شهر ماندند و هنوز هم آنجا هستند و در زیر بمباران مجروحان را با کم‌ترین امکانات و بهترین جراحی نجات دادند که هنوز بعد ۴۰ سال طبابت، شیوه جراحی آنها برای من الگو است که اگر آنها نبودند این زخمی‌ها در جاده مین‌گذاری‌شده مهاباد به ارومیه، مرگ نصیبشان می‌شد. در آن مدت خدمت ۱۴ پزشک از ۱۲۷ پزشکی را که در آموزشی افسریه با هم لباس نظامی پوشیدیم و با هم رهسپار جبهه شدیم را از دست دادیم.»

سکوت دوباره برقرار می‌شود. در ذهنم تصویر می‌سازم. تصویر سرباز دهقان و ساک بسته‌اش که هرگز آن را باز نکرد. تصویر کودک سروان افشار که هیچ خاطره‌ای از پدر نداشت؛ مگر چند عکس یادگاری در چندروزگی. یاد ستارگان روشن افق می‌افتم که بهیار جوان را مسحور کرده بود؛ یاد شهیدانی که تبدیل به ستارگان روشن افق شدند.»

انتهای پیام

هشتگ: , , , , , , , , , , , , , , , , , ,

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.