کم نیستند کسانی که در تاریخ معاصر ایران به دلیل جایگاه خانوادگی یا اجتماعی و سیاسی آدمهای مهمی بوده اند؛ اما کمترین ردی از آنها یافت میشود.
از آغاز که تصمیم گرفتم درباره زندگی و زمانه گمشدگان بنویسم و نوری درون تاریکخانه تاریخ بیندازم، خانواده مرحوم مصدق را برای شروع انتخاب کردم؛ آن هم به خاطر دختر سوم و آخرش خدیجه یا به قول خودشان «خدوج».
بدون شک محمد مصدق یکی از مهمترین شخصیتهای سیاسی تاریخ معاصر ایران است و به تبع آن خانواده اش نیز اهمیت دارند. فعالیتهای سیاسی پدر بر زندگی فرزندان تاثیر مستقیم گذاشت، اما حکایت دختران کمی متفاوتتر از دو پسر او بود.
آن دو دختر بزرگتر را ابتدا نوشتم تا به دردانه مصدق برسم؛ دختری که کودتای ۲۸ مرداد (که شاید بزرگترین واقعه زندگی مصدق باشد) را ندیده و آن زمان اصلا در ایران نبوده است؛ اما قربانی اصلی ظلم پهلوی پدر و پسر به پدرش بود.
دردی که خدیجه از رنج پدرش در سال ۱۳۱۹ متحمل شد تا حدود ۶۰ سال همراهش بود. خدیجه مصدق ۲۵ آذر ۱۳۰۶ مطابق با ۱۷ دسامبر ۱۹۲۳ در تهران به دنیا آمد و ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۲ مطابق با ۱۹ می ۲۰۰۳ دیده از جهان فرو بست.
او بیش از دو خواهر بزرگ ترش مورد توجه تاریخ قرار گرفته است؛ اما این توجه نه از برای فعالیتهایی بود که نداشته، بلکه به دلیل ظلمی بوده که بر او رفته است. خدیجه حدود ۵۰ سال از عمر خود را در بیمارستانی روانی در سوئیس گذراند.
یک روز نحس تابستان
«روز داغی بود؛ وسط تابستان ۱۳۱۹. مصدق به تهران آمده بود. او، زهرا، خدیجه و مجید (نوه مصدق فرزند ضیاء اشرف) توی ویلایی اجارهای بودند در شمیران، وسط دامنههای کوهستان البرز. آن زمان شمیران هیچ شبیه جنگل پر از برج الانش نبود.
در واقع هنوز جزئی از تهران هم نشده بود. روستایی بود و جمعیت اندک پراکندهای داشت و فقط رولزرویس رضاشاه سکوت و آرامشش را به هم میزد.
خانواده مصدق ساکن چندتایی اتاق بودند با اسباب و اثاثیهای ساده توی باغی بزرگ که وسطش آلاچیقی داشت کنار استخری، برای صرف غذا و تفریح و تفرج – گرگ و میش غروب بود که رییس پلیس محل و دوتا پاسبان رسیدند دم درِ باغ. نوکر خانه گفت «آقا خانه نیستند»؛ اما سر آخر زیر بار رفت که این طور نیست و گفت توی آلاچیق منتظر بمانند تا مصدق بیاید. مصدق وارد آلاچیق که شد، گفت «تمام ده سال گذشته را منتظرتان بودم.»
پلیسها ازش خواستند با ماشین خودش همراه شان بیاید و هر چه یادداشت و سند در آنجا دارد، با خودش بیاورد. قرار شد بروند خانه وسط شهرشان در خیابان کاخ، چندتایی سند دیگر را بردارند و بعد بروند به اداره پلیس. قرار شد آنها نگاهی به نوشتههای مصدق بیندازند، چندتایی سوال ازش بپرسند و بگذارند بروند.
مصدق حرفهای اطمینان بخش پلیسها را باور نکرد، اگرچه وقتی داشت میرفت، عین شان را برای همسرش تکرار کرد. احتمالا چندتایی عامل در بازداشت مصدق نقش داشتند، همه شان هم مرتبط با نوع روابط و ارتباطات واقعی یا منتسب او با خارجی ها، روابط و ارتباطاتی که رضاشاه را نگران میکرد و آزار میداد.
شاید مصدق اشتباه کرده بود که خانمی فرانسوی برای تدریس خصوصی به مجید و خدیجه استخدام کرده بود. محتمل است سفر برلینش شک برانگیخته باشد.»
آنچه نقل شد بخشی از کتاب کریستوفر دی بلیگ، روزنامه نگار و محقق بریتانیایی است: «ایرانی میهن پرست، محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی». این کتاب بر اساس یافتهها و اسناد منتشر شده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشورها به شرح زندگی سیاسی مصدق میپردازد. بخش مهمی از روایت کتاب درباره خدیجه است.
او در ادامه این بخش از کتاب مینویسد: «بعد از دستگیری مصدق، به خانواده اش دستور دادند برای زندانی غذا و لباس اضافی ببرند و آنها هم دوباره از شمیران نقل مکان کردند به خیابان کاخ تا به او نزدیکتر باشند.
وقتی شنیدند عزم به انتقال مصدق است، اجازه گرفتند آشپز خانوادگی، جواد، را همراهش بفرستند تا مراقب او باشد. دوستی در اداره پلیس به احمد، زمان دقیقی را گفت که قرار بود این سفر صعب انجام شود. (باز هم باید با ماشین خودش میرفت و در زندان هزینهها به عهده خودش بود.) دوست احمد بهش گفت: «اگر میخواهید برای آخرین بار پدرتان را ببینید، آنجا باشید.»
سر آن بعدازظهر مقرر، جمعیتی از خانه خیابان کاخ روانه شدند. احمد، ضیاء اشرف و دوتا نوجوان خانه، خدیجه و مجید روبروی اداره مرکزی پلیس اطراف خیابان را پرچین کشیده بودند و خانواده از آن پشت دولا شدند تا از لای درزها و روزنهها داخل اداره پلیس را نگاهی بیندازند.
قربانی این موقعیت خدیجه بود، دختر کوچک و عزیز کرده مصدق، او جزء همان جمع مختصری بود که وقتی داشتند مصدق را از اداره مرکزی پلیس بیرون میکشیدند تا هل بدهند توی ماشین و روانه شرق کنند، پشت بوتهها دولا شده بود و نگاه میکرد.
طبیعی بود که آن صحنه روی همه آن جمع تماشاگر اثر گذاشت؛ اما ابعاد اثرگذاری برای خدیجه متفاوت بود. بعد دیدن و بردن به زور مصدق، او و باقی برگشته بودند به خانه خیابان کاخ و آنجا او زار زد و فریاد میکشید که «پاپا، پاپا».
این قضیه به خصوص برای مجید ترسناک بود؛ جا خورده بود که میدید همبازی اش گرفتار چنین اندوهی شده.» این اتفاق سرنوشت غریب خدیجه را تا پایان عمرش رقم زد؛ بیش از ۵۰ سال بیماری و تنهایی آخرین بازمانده.
روند درمانی ناامید کننده در ایران
کریستوفر دی بلیگ در ادامه کتاب خود و درباره روند بیماری و درمان خدیجه مینویسد: «تصمیم این شد که خدیجه برود شمال شهر به خانه عمویش در شمیران تا پیش دختر عمویش باشد که تقریبا هم سنش بود و با هم نزدیک و صمیمی بودند؛ اما این هم جواب نداد.
چند روز بعدتر دم سحر دربان باغ ناگهان از جا پرید، وقتی دید هیبتی کوچک که فقط لباس خواب تنش است دارد باغ را به سمت دروازه اش میدود که به خیابان میرسد. تلاش جمعی دربان و چندتایی آدم دیگر بود که مانع بیرون رفتن او شد.
لباس مناسب تنش کردند. بعد به اغما رفت، چهار روز بعدتر به هوش آمد؛ اما دیگر از دست رفته بود. بیشتر وقتها آرام بود و توی خودش. به نظر میآمد عمیقا در فکر است و محزون؛ اما هر وقت آشفته و پریشان میشد و به خصوص موقعی که برای پدرش گریه میکرد و جیغ میکشید، آرام کردنش سخت بود.
بعضی وقتها به نظر میآمد مجید تنها کسی است که میتواند باهاش ارتباط برقرار کند. مجید مینشست کنارش، آرام حرف میزد و دستش را میگرفت و تشنج فروکش میکرد.»
تصویری که این محقق ایتالیایی از شرایط آن زمان خدیجه ارائه میدهد، دردناک است. او در ادامه مینویسد: «پزشکهای تهران گیج و سرگشته شده بودند. اندختندش توی آب سرد، یک دوره تزریق انسولین را امتحان کردند که باعث آرامشی مرگ وار شد؛ معنایش صحنههایی آزار دهنده بود.
اعضای خانواده و ساکنان خانه دور و بر باغ خدیجه را دنبال میکردند تا گیرش بیندازند و مجبورش کنند و تسلیم سوزن در انتظارش شود. پزشکها به خانواده گفتند خدیجه باید مدتی را دور از آدمهای آشنایش باشد. این شد که مدتی را همراهی ک پرستار در خانهای انتهای باغ زندگی کرد و غذایش را آنجا خودش تک و تنها میخورد.
باقی اوقات کسانی میرفتند به او سر میزدند. اعضای خانواده میآمدند به دیدنش و اگر آرام و خلقش خوش بود، میبردندش بیرون ماشین سواری یا پیاده روی. این کار بعضی وقتها خوب جواب میداد و خدیجه با روحیه خوب بر میگشت، اما تشنج هایش قابل پیش بینی نبودند. یک بار زهرا گفت دخترش دیگر خوب شده، فقط، چون دختر از وضعیتی وخیم به حال طبیعی برگشته بود.»
دست آخر تصمیم خانواده مصدق این شد که او را برای ادامه درمان به سوییس اعزام کنند. دی بلیگ در این باره تصریح میکند: «سال ۱۹۴۷ او را به درمانگاهی در سوییس فرستادند، جایی که پزشکانش مهربان بودند و داروها خوب بود.
جایی که میتوانست در محیطی مطبوع زندگی کند و مجید عزیزش (فرزند ضیاء اشرف و نوه مصدق) به او سر بزند. سر آخر جراحی برش مغزی که پزشکان آمریکایی به مصدق و غلامحسین پیشنهاد داده بودند روی خدیجه انجام شد؛ بعدش افسوسی تلخ بر تصمیم شان خوردند، چون این عمل دیگر آخرین برق چشمهای خدیجه را هم ازش گرفت.»
اقامت در بیمارستان روانی
غلامحسین، فرزند ارشد مصدق در کتاب «در کنار پدرم» که اولین بار در سال ۱۳۶۹ منتشر شد، درباره اتفاقی که برای خدیجه رخ داده، نوشت: «هنگامی که پدر را طناب پیچ کرده و دست و پایش را گرفته بودند تا به اتومبیل برسانند، خدیجه خواهر ۱۳ ساله ام که از چگونگی دستگیری پدر و مسافرت اجباری او خبر داشت، در کنار ساختمان زندان، انتظار دیدار او را میکشید.
مادرم در مقابل اصرار توأم با عجز و لابه خواهرمان، او را همراه مستخدم ما، آنجا فرستاده بود. خدیجه دختری زرنگ، باهوش و مهربان بود، با پدرم انس و الفت داشت.
آقا نیز به کوچکترین فرزندش بسیار علاقهمند بود. به درس و مشقش میرسید. برای او قصه میگفت. شیرینی و شکلات میخرید. با چنین روابطی بین دختر و پدر، ناگهان پدر به زندان میافتد و دختر که بسیار غمگین و افسرده شده در آن روز ناگهان مشاهده میکند که پدرش را دست و پا بسته، مانند کوله باری کشان کشان به داخل اتومبیل میاندازند و میبرند.»
غلامحسین در ادامه میافزاید: «خدیجه که با دیدن منظره تکان خورده بود، پس از بازگشت به منزل با حال نزار و رنگ پریده، هوش و حواسش را از دست داده بود. دخترک کارش ساخته شده بود. از آن روز به بعد، به بیماری اعصاب و روان دچار شد و دیگر به حال عادی برنگشت.
مدتی در تهران تحت درمان بود، سپس پدرم او را در یکی از بیمارستانهای سوییس بستری کرد. او سال هاست که در بیمارستان به سر میبرد و شفا نیافته است.
چند سالی است که به علت بالا رفتن قیمتها و گران شدن ارز نتوانسته ایم هزینه نگهداری او را به طور منظم بپردازیم. اخیرا انجمن شهر لوزان نامهای به بیمارستان نوشته و از جانب ما متعهد شده که بدهی گذشته را پرداخت کنیم.»
عمل جراحی نافرجام
شیرین سمیعی، همسر سابق محمود، نوه مصدق در کتاب «در خلوت مصدق» با اشاره به خدیجه مینویسد: «ضیاء اشرف به خواهرش خدیجه، کوچکترین دختر مصدق که همگان در خانواده او را خدوج مینامیدند، علاقه وافری داشت و هر زمان که به سوئیس میآمد، او را میدید. این دختر بیمار و در بیمارستانی در نوشاتل به سر میبرد و ضیاء اشرف به دستور پدرش به امور بیمارستان او رسیدگی میکرد.
روزهای یکشنبه اغلب به دیدارش میرفتیم. به خاطر عمل جراحی که سالها پیش به پیشنهاد برادرش غلامحسین خان بر روی مغزش انجام گرفته بود، بسیار آرام مینمود. کم حرف بود و مدت زمان کوتاهی با ما مینشست و سپس میرفت. زود خسته میشد و بیشترین خاطراتش به دوران پیش از عمل جراحی باز میگشت.
امور پزشکی خانواده مصدق همواره به غلامحسین خان محول میشد و میشنیدم که او را به خاطر تصمیمی که درباره درمان خواهر خدیجه گرفته بود، سرزنش میکنند؛ چون پس از یک چنین عملی امید هیچ گونه بهبود و دگرگونی وجود نداشت و تغییری در بیمار رخ نداد.
او برای همیشه در حالتی که به ظاهر خموش و آرام مینمود باقی ماند… دکتر مصدق بسیار خدیجه را دوست میداشت و فرزند محبوبش بود. دختر نیز به پدر دل بسته بود.» غلامحسین مصدق و مجید بیات، پسر خواهر خدیجه نیز در نوشتههای شان درباره این عمل جراحی چند باری سخن گفته اند.
روایت «عبدالمجید بیات» از خاله اش
بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱ عبدالمجید بیات، فرزند ضیاء اشرف دختر ارشد مصدق، رنج نامهای درباره خاله اش منتشر کرد. ایسنا مجید بیات در بخشی از نوشته خود میگوید: «بیماری خدیجه در سال ۱۳۱۹ بر اثر شوک شدید عصبی که مشاهده عینی بازداشت خودکامه پدر و شرایطی که ماموران شهربانی وقت با قهر و غلبه و خشونت ایشان را به زندان منطقه کویری بیرجند اعزام میکردند، به وجود آمد، چرا که علاقه عمیقی به پدرش دکتر محمد مصدق داشت.
من شخصا در کنار او شاهد این صحنه بودم. با اطلاعی که دوستی از صاحب منصبان شهربانی به دایی اینجانب مهندس احمد مصدق رسانده بود، همراه ایشان و مادرم ضیاء اشرف، خدیجه و من به شهربانی شتافتیم و پشت شمشادهای مشرف به در بزرگ ماشین رو پشت محوطه شهربانی، شاهد این صحنه تاثرانگیزی شدیم.
روایت دیگری در ذکر این ماجرا، از کتاب خاطرات دایی دیگر بنده دکتر غلامحسین مصدق نقل شده است که به علت سهو راوی و ویراستار از دقت لازم برخوردار نیست. در راه بازگشت به منزل حال خدیجه شدیدا دگرگون شد و از آن پس متاسفانه حالت عصبی و پریشانی وی ادامه یافت.
بر اثر شیوه خشن معالجه، پریشانی و افسردگی (دپرسیون) عمیق در تهران آن زمان (شوک الکتریکی و تزریق بی پروای انسولین) و زندانی بودن پدر، احوال خدیجه به تدریج به وخامت گرایید.»
او در ادامه مینویسد: «در سال ۱۹۴۷ برای تحصیل عازم سوییس شدم. چندی بعد خدیجه و خانم ضیاءاالسلطنه مادربزرگم نیز به منظور معالجه او به من پیوستند. خدیجه در آسایشگاهی واقع در نیون (نزدیک ژنو) و سپس در آسایشگاه دیگری در نوشاتل در شرایطی مناسب، با داشتن پرستار مخصوص تحت مراقبت پزشکی و معالجه قرار گرفت.
نوسانهای روانی خدیجه به صورتی بود که پزشکان نوشاتل با امید به بهبود طی چند سال به معالجه پرداختند، اما بالاخره عملی که پزشکان نوشاتل مناسب حال خدیجه نمیدانستند در برن انجام شد، اما برایش زمان متوقف شد و بقیه عمر محکوم به ماندن در آسایشگاه گردید.
در بازگشت به آسایشگاه پرفارژیه (Prefargier) که موسسهای معظم و شناخته شده بود تا با داشتن پرستار خصوصی به نام مادموازل بوم (Baum) که میتوانست سالی دو بار همراه وی به تعطیلات و گردش برود، در آسایش و رفاه، اما سکون و سکوت خویش زندگی کرد.»
مجید شرح حال خاله اش را این گونه ادامه میدهد: «در ماه یک یا دو بار به دیدار خدیجه به آسایشگاه نوشاتل میرفتم. از دیدنم و دریافت هدایا خوشحال میشد، ولی نمیخواست از پدر و مادرش صحبت شود و اگر در سوییس نبودم، دوستان سوییسی ام به جای من به او سر میزدند.
از گفتگو خسته میشد لذا بنا بر تجربه ناشی از شرایط روانی او قرار بر این شده بود حتی الامکان کسانی که به دیدارشان عادت نداشت از او عیادت نکنند. او شکلات دوست داشت و سیگار میکشید که مرتب برایش ارسال میشد.
با شروع جنگ ایران و عراق، وضع خدیجه نیز مختل شد. عایدی او اجاره بهای دو ساختمان بود که کاملا وصول نمیشد. دو ساختمانی که دکتر مصدق برای پرداخت هزینههای او خریده بود که پس از خدیجه بنا بر سند مالکیت به عنوان مال وقف به بیمارستان نجمیه برسد.
به علاوه دکتر مصدق طی وصیت نامهای رسمی ولایت خدیجه را به ترتیب سن، بر عهده اولاد خود قرار داده بود که سپس به همان ترتیب، بر عهده نواده اش قرار گیرد.
پس از وفات ایشان، مادرم خانم ضیاء اشرف ولایت را به عهده گرفت و نهایتا با درگذشت بقیه اولاد، بر عهده من قرار گرفت. بالا رفتن بی قاعده قیمت ارز هم قوز بالای قوز شد. به آسایشگاه پرفارژیه بدهکار شدیم. در این میان مادموزال بوم نیز فوت کرد و خدیجه همدم شفیق خودش را از دست داد.
با نبود امکان مالی استخدام جایگزین میسر نشد، لذا خدیجه با سایر بیماران بیش از گذشته محشور شد. از آن پس نیز عواید خدیجه تا پایان عمر، با مشکل وصول میشد و کافی هم نبود، از این رو من شخصا مخارج حوائج شخصی و هزینههای او را که بر ذمه من بود، پرداختم.» (مجله بخارا/ فروردین و اردیبهشت ۹۱/ شماره ۸۶)
مخارج بیمارستان
مصدق در زمان حیات خود وضعیت مالی مناسبی داشت و در وصیت نامه اش نیز برای تامین مخارج خدیجه برنامه ریزی مناسبی انجام داده بود. سرهنگ جلیل بزرگمهر، وکیل مرحوم مصدق در صفحه ۱۳۱ کتاب «خاطرات جلیل بزرگمهر از امور شخصی و خانوادگی مصدق» مینویسد:
«دکتر مصدق به موازات رسیدگی به امور وصیت و وکالت و قیمومیت دخترش از تنظیم برنامهای جهت تقسیم غیرمنقول و املاک واقع در ناحیه ساوجبلاغ از محال کرج که متعلق به فرزندان بود و او با حق وکالت اداره املاک را داشت، غفلت نمیکرد.
به هر ترتیب که بهتر میتوانند با هم کنار بیایند، ملک حسین آباد و دو سهم احمدآباد را هم از بابت سهم خدیجه قبول میکنم و ولایتا از طرف او میفروشم به دو برادر و خواهر او به مبلغ یک صد هزار تومان که هر کدام از آنها تعهد کنند از سهمی که املاک دیگر به او میرسد تا زمانی که حیات دارد، همه ساله مقدار هفتاد و پنج خروار گندم از عایدی خود که مجموعا در سال سیصد خروار گندم برای خرج مریضخانهای که هست و چنانچه خوب و از آنجا خارج شد، برای مخارج او بپردازند.»
بیانیه سفارت ایران در سوییس
در اواخر عمر خدیجه کم کم فضای اطلاع رسانی جهانی نیز در حال تغییر بود؛ گسترش اینترنت موجب شد کمی از فراموشی انسانها جلوگیری شود. عدهای از ایرانیان نسبت به وضعیت او معترض شدند و ادعا داشتند دولت ایران به وضعیت خدیجه، آخرین فرزند قهرمان ملی شدن صنعت نفت بی توجه است.
در پی انتشار برخی مطالب در این باره و شرایط اسفبار خدیجه در آسایشگاهی در سوییس، سفارت ایران در این کشور بیانیهای صادر کرد.
در بیانیه سفارت ایران در برن آمده بود: «اخیرا در فضای مجازی در خصوص سرکار خانم خدیجه مصدق فرزند مرحوم دکتر محمد مصدق نخست وزیر پیشین ایران مطالبی منتشر شده که با توجه به اطلاعات نادرست موجود در آن، بخش مطبوعاتی سفارت جمهوری اسلامی ایران موارد ذیل را برای اطلاع عموم و روشنگری اعلام میدارد.
خانم خدیجه مصدق در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۲ در ۸۰ سالگی در شهر نوشاتل سوییس دار فانی را وداع گفته و در همان شهر به خاک سپرده شده است.
ایشان به دلیل بیماری که در صغر سن دچار شده بود، بیش از ۵۰ سال در آسایشگاه بیماران شهر نوشاتل زندگی میکرد و در زمان حیات مرحوم دکتر محمد مصدق، هزینههای آسایشگاه مذکور (بعضا تا حدود ۱۰ هزار فرانک در ماه) توسط او و سپس تا اوایل دهه ۷۰ هجری شمسی توسط وراث پرداخت میشد. بعدا هزینهها توسط قیم و مشارکت یک نهاد اجتماعی مقیم کانتون نوشاتل تامین میگردید.
مسئولین کنسولی سفارت جمهوری اسلامی ایران در برن نیز وضعیت او را مورد پیگیری قرار داده و رد محل آسایشگاه مذکور از مرحومه خدیجه مصدق عیادت نموده اند. هر چند مرحومه مصدق بنا بر بیماری طولانی، علاقه به دیدار کسی نشان نمیداد.
همچنین به مناسبتهای مختلف علاوه بر تقدیم برخی هدایا، کمکهای مالی نیز از سوی دولت و سفارت جمهوری اسلامی ایران به آسایشگاه فوق الذکر صورت گرفته است.»
خدیجه بر صحنه تئاتر
پس از مرگ غریبانه خدیجه، اوایل سال ۹۵ نمایشی به نام «راپورتهای شبانه دکتر مصدق» در ایران روی صحنه رفت. رویا میرعلمی در گفتگو با باشگاه خبرنگاران جوان درباره این نمایش گفته بود:
«این نمایش به برهه یک هفته قبل از ۲۸ مرداد از زندگی دکتر مصدق میپردازد و آنچه من از متن و داستان متوجه شدم، همه چیز مستند است و من هم نقش خدیجه دختر مصدق را بازی میکنم. آن چیزی که من روی صحنه اجرا میکنم، ارتباط خدیجه با پدرش یعنی دکتر مصدق است.
البته بیشتر این نوع ارتباط تخیل نویسنده بوده. هر چند من تحقیقاتی هم درباره دختر دکتر مصدق داشتم و ایشان در آن برهه زندگی بسیار سخت و دشواری داشتند.
در آن دوران زندگی دختر دکتر مصدق آن قدر سخت و وحشتناک است که از نظر روحی وضعیتش روز به روز بدتر خواهد شد به نوعی که در بیمارستانی در خارج از کشور بستری میشود و همانجا هم از دنیا میرود.» او در ادامه تصریح کرده بود: «آن چیزی که گفتم مستندات زندگی دختر مصدق است، اما در این نمایش، نویسنده این نقش را دراماتیک و جذابتر روایت کرده. البته به بخشهای سخت زندگی خدیجه در اجرا اشارههایی دارد.»
به هر روی خدیجه چشم از جهان فرو بسته بود و این توجهات، دیگر حواشی موضوع بود. آنچه مسلم است، سرگذشت آخرین فرزند محمد مصدق دردناکتر از آن بود که در تصور بسیاری بگنجد، شاید او واپسین قربانی رضاخان بود.
منبع: برترینها