حامد عسکری، نویسنده و شاعر، در یادداشتی در روزنامه جام جم نوشت: «جایی حوالی هفتسالگی من بود که اولین پیتزای عمرم را خوردم. خاله اطی، تهران دانشجو بود. برای امتحانهای میانترم بود یا تابستان و تعطیلیهایش یادم نیست. آمده بود کرمان خانه مادرش که مادربزرگ من باشد. ما هم آنجا بودیم. یک روز ظهر با چند تا کیسه خرید آمد خانه و به همه گفت ناهار میخواهیم یک چیز جدید بخوریم و وقتی گفتیم چی؟ کلمهای از بین لبهایش بیرون آمد که تا آن روز نشنیده بودیم: پیتزا! تا قبل از آن چند بار در تلویزیون و سینما شنیده بودم ولی مواجهه مستقیمی با آن نداشتیم. به لوازم خریدش که نگاه میکردی نمیتوانستی در ذهنت ترکیبشان را متوجه بشوی فلفل دلمهای، گوشت، مرغ، کالباس ورق شده و قارچ و در کنار اینها یک کیلو خمیر و بدتر از همه پنیر را هیچ جوره نمیشد با حرارتدادن و پختن کنار هم تصور کرد.
خاله اطی، فلفلها را خلالی کرد و قارچها را ورقه. پیاز و گوشت و مرغ را پخت و آبش که افتاد تفت داد و بعد خمیر را در سینی بزرگ گاز آردل مادربزرگ پهن کرد. بعد گوشت و مرغها را پهن کرد. بعد فلفل، کالباس، قارچ، پنیر و در آخر هم سس را داد روی همهشان. در طول این عملیات ما عین آدمهایی که دور از جانتان دور ماشین تصادف کرده و موتوری زمینخورده جمع میشوند، جمع شده بودیم و سوال پشت سوال. خاله اطی، پهلوانی بود که معرکه آشپزی گرفته بود و ما رهگذرانی بودیم که از سر کنجکاوی دورش جمع شده و منتظر بودیم از جعبه مارگیریش اژدهای خوردنیای در بیاورد. مادربزرگم یکی در میان هی میگفت نعمت خدا رو ببین چطور حروم کردی؟ از قدیم گفتن دخترجون از شهر خودت برو، از رسمت نه. بابات فیتزاخور بود یا ننهات که حالا اومدی معرکه گرفتی و داری غذای فرنگی درست میکنی. گوشت و مرغ بیزبون رو حروم کردی. من که نمیخورم…
پنیر پیتزا در حال طلاییشدن بود و خاله اطی حرف میشنید و به جان میخرید. خاله گفت سفره بندازین و مادربزرگ نون، سبزی، ماست و خرما رو چید توی سفره. خاله گفت نون و ماست و مخلفات نمیخواد و مادربزرگ گفت: بسما… غذای ظهر بینون؟ مگه میشه. آدم یه پیچم که میخواد ببنده واشر داشته باشه محکمتر بسته میشه و نون واشر غذاست و قوتش از بدن خارج نمیشه. سینی فر از شکم گاز بیرون آمد. خاله یک حوله مستعمل انداخت زیرش و بعد سینی را گذاشت وسط سفره و با کارد شروع کرد به برش دادن پیتزا. با کفگیر تکهها را جدا کرد و در بشقاب هر کی، یکی-دو تکه گذاشت. چند تا از پر ملاطهایش از وسط دیس هم برای مادربزرگ گذاشت. مادربزرگ در سکوت کامل پیتزا را تکهتکه میخورد و رویش قلپقلپ نوشابه. ناهارش که تمام شد جوری که خاله اطهره هم پر رو نشود گفت الحق که دختر خودمی، آفرین دستپختات به خودم رفته. بعد دوباره یک تکه از دیس برداشت و همین طور که گوشه لپش بود گفت: خودمونیم چه چیزا میخورن این خارجیا!»
انتهای پیام