«سراپا غرق جواهر بود و چنانکه نشسته بود پیدا بود مرد زورمندی است که تقریبا چهل سال دارد و میلیونها جواهر به خود بسته بود. تاجش و بازوبند چپش بسیار گرانبها بود. ریش سیاهش که زیباترین ریشهای ایران بود تا به زانو میرسید.
در پای تختش پسرانش صف کشیده بودند. دیگر هیچکس در تالار نبود. دیگران همه در ده قدم فاصله در باغ صف کشیده و دستهایشان در آستینها پنهان شده بود. {… } شاه به ما گفت که ما را مانند فرزندان خود دوست میدارد و آینده این را ثابت خواهد کرد.
پس از آنکه محاسن هر یک از ما را به او گفتند، گفت که ما جوانان زیبا و رعنایی هستیم و او قدر خدماتی را که به ناپلئون کردهایم میداند؛ زیرا این دو کشور امروز یکی است و نیز گفت: به همین جهت هر یک از شما که مورد قدردانی خاص برادر من واقع شدهاید بیش از دیگران مورد قدردانی من خواهید بود.
ما پاسخ دادیم که بازوهای ما و هنر ما و همه خون ما در خدمت اعلیحضرت خواهد بود. سپس به من تکلیف کرد به اصفهان بروم و من گفتم گزارش به او خواهم داد و هرچه تصمیم بگیرد خواهم کرد.»
این روایت، توصیفی است مجمل از یکی از همراهان هیات مستشاران ژنرال گاردان که در زمان فتحعلیشاه قاجار به دستور ناپلئون بناپارت از فرانسه به ایران سفر کرد و مامور تاسیس کارخانه توپریزی در اصفهان شد؛ فابویه فرانسوی که قصه کوشش و تکاپوی او در کارخانه کوچکش در شهری دور از پایتخت، از قصه و سرگذشت دومین شاه بزرگ قاجار با آن ریشبلند جذاب و آن همه افسانه مهآلود اطرافش شیرینتر و شنیدنیتر است.
قصه مردی که در میان خیال و خاطره، با وجود کارشکنیهای ایرانیان و تنها با یک نشان خورشید که فتحعلیشاه به او داده بود و چند شمش مس توپهای جنگی افسانهایاش را ساخت و به کمک روستاییان به طهران انتقالشان داد، آن هم درست وقتی که ناپلئون سیاست نزدیکی به دربار ایران را رها کرده بود؛ درحالیکه مدتی پیش با اطمینان تصریح کرده بود که فرشتگان آسمانی دوستی میان ایران و فرانسه را توصیه کردهاند:
«من باید باور کنم فرشتگانی که پاسبان سعادت دولند، خواستار آنند که من با مساعی که تو در تامین قدرت مملکت خویش به کار میبری یاری کنم؛ زیرا که در یک زمان در اذهان ما خطور کرده است. {… } باید تن به قضای آسمان داد؛ زیرا که پادشاهان را برای آن قرار داده است که ملل را سعادتمند کنند و، چون قرن به قرن مردان بزرگ را به وجود میآورد، این قاعده را برایشان هموار میکند که با یکدیگر همداستان شوند تا اینکه مقاصد ایشان، مفاخر ایشان را بیشتر رونق دهد و ارادهای را که در نیکوکاری دارند، تقویت کند.»
بناپارت در این نامه بهویژه بر نقش مستشاران خود بهعنوان انتقالدهندگان شادی و افتخار و امنیت به مردم ایران تاکید میکند و مینویسد: «من از اخلاق ایرانیان آگاهم و میدانم که با شادی و به سهولت آنچه را که لازم است برای افتخار و امنیت خود فرامیگیرند و میآموزند.
امروز ممکن است سپاهی مرکب از ۲۵هزار بیگانه ایران را قتل و غارت کند و شاید آن را به خود منقاد سازد؛ ولی وقتی که رعایای تو ساختن اسلحه را بدانند و سربازان تو تربیت شوند که به مجموع حرکات سریع و منتظم جمع شوند و متفرق گردند، وقتی که بتوانند از آتش توپخانه متحرکی در جنگ استفاده کنند {… } من از تو خواهشمندم خدمتگزار باوفایی را که نزد تو میفرستم خوب پذیرایی کن…».
اما قصه فابویه از آنچه امپراتور سرزمینش در این نامه بر آن تصریح داشته، دور است؛ تنهایی و بیپناهی فابویه در کارخانهاش در اصفهان و بیمهریهای منتسبان به فتحعلیشاه در تعامل با او به خوبی نشان میدهد که نه تنها دربار ایران متوجه اهمیت آتش توپخانه متحرکی که بناپارت از آن سخن گفته، نشدهاند، بلکه افزون بر این فتحعلیشاه اقدامی جدی برای پذیرایی خوب و شایسته از خدمتگزار باوفای بناپارت در اصفهان انجام نمیدهد؛ با این حال فابویه موفق میشود عرادههای توپ جنگی دستسازش را با اقتدار و همچون مردی افسانهای در بیکرانه بیابانهای ایران به حرکت درآورد؛ درحالیکه ایرانیان نه کارخانه توپریزی داشتند و نه زرادخانه و تنها چند توپ قدیمی در ایران برای تزئین عمارتهای نظامی به کار میآمد که سالها پیش شاهعباس از پرتغالیها گرفته بود یا در جنگهای روس و ایران از روسها به غنیمت گرفته شده بود و در این میان تنها توپ در خور اعتنای دربار ایران هم همچون ندیمی محبوب همیشه همراه شاه بود و استفاده جنگی نداشت؛ چراکه شاه آن را چونان معشوقههایش در کنار خود میخواست و در واقع به جانش بند بود چنانکه سعید نفیسی در کتابش «تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران در دوره معاصر» به تفصیل روایت میکند که در منابع تاریخی چنین آمده است که فتحعلیشاه با آن توپ نشانه کرده و آن را در کرده بود و گلولهاش به نشانه خورده بود و از این رو مثل تکهای از یک افسانه رزم شاهانه، به اموال سلطنتی افزوده شده بود.
نفیسی در ادامه همین گفتار روایت میکند: «هنگامی که فابویه را مامور توپخانه ایران کردند وی اختیارات تام برای این کار خواست و فتحعلیشاه اختیارات را به او داد. قرار شد وی به اصفهان برود و در آنجا کارخانه توپریزی تاسیس کند و پول و لوازمی را که برای این کار لازم است در آنجا به او بدهند و کارگران و توپچیانی را که لازم دارد همانجا اجیر کند و در پایان سال پنجاه عراده توپ کامل دارای همه وسایل شبیه به همان توپ روسی که در نظر فتحعلیشاه این همه عزیز بود تحویل بدهد.»
قصه فابویه حکایت از آن دارد که در اصفهان فرامین شاه بزرگ مملکت به درستی اجرا نمیشود، نه امکانات کافی در اختیار مستشار فرانسوی میهمان قرار میگیرد و نه کارگران و توپچیان تخصص و مهارتی دارند که به درستی به یاری فابویه بشتابند، بلکه بیشتر ناظرانی دستپاچه و نابلدند که به تماشای تقلاهای مرد بیگانهای آمدهاند که بیش از آنها برای ساختن توپهای جنگی و دفاع از ایران مصمم است؛ چراکه آنها قادر به درک این ماجرا نبودند که فابویه همه این رنجها و محرومیتها را برای کشور خودشان به جان میخریده و به سوگند افسری خود وفادارانه پایبندی نشان میداد.
روایت شده است که «فابویه در اصفهان به کلی تنها و بیکس بوده و از اطرافیان خویش همواره مینالیده است. نصاریهای (مسیحیان) اصفهان که ممکن بوده است با او محشور باشند به قول خود او سوداگران ناکسی بودند که از همه کشورها آمده بودند یا ارمنیانی که اگر به او نزدیک میشدند برای سودجویی بود و اگر به او تملق میگفتند از او توقعی داشتند.
در نامهای که فابویه به پدرش نوشته است، میگوید: چندینبار خواستهاند هدایای گرانبها به او بدهند، ولی او رد کرده است؛ زیرا یا برای کارهایی بوده است که میباید بکند یا برای کارهایی که نباید بکند. به همین جهت همیشه مجبور بوده است کسانی را که به او رجوع میکردهاند به خشونت از خود براند…
فابویه در نامههای متعددی که از اصفهان به کسان خود نوشته بدگویی فراوان کرده است و میگوید که اعیان شهر همواره با بیان پرکنایه و استعاره و مبالغه و اغراق با او سخن میگفتهاند، نزد او میرفتهاند، قلیان میکشیدهاند و تحفه و هدیه بسیار برای او میبردهاند؛ ولی در حقیقت او را فریب میدادهاند و میکوشیدهاند او را در پیشرفت کارش مانع شوند.»
جالب اینجاست که اصلانخان، رئیس توپخانه شهر که باید زمینه را برای فعالیتهای فابویه هموار کند، دوستی و همراهیاش به رگ زدن و تنقیه کردن و نبض گرفتن مستشار فرانسوی خلاصه میشده است و البته این داده و دادههای مشابه دیگر در واقع بسترهای جامعهای را مینمایاند که فتحعلیشاه قاجار در روز پنجم دوم محرم ۱۲۱۲ هجری قمری بر آن مسلط شد چنانچه خود فابویه نیز در سفرنامهاش عرصهای مییابد تا درباره رنج و اندوه فرودستانی روایت کند که بیشترین مردم شهری همچون اصفهان را دربرمیگرفتهاند و به این ترتیب سفر فابویه از پاریس به اصفهان افزون بر ساخت آن چند عراده توپ جنگی یک فایده دیگر هم برای تاریخ ایران داشته و چه بسا ملموستر از فایده اول که همانا روایت بخشی از تاریخ اجتماعی ناگفته روزگار فتحعلیشاه قاجار است؛ روایتی از مردمی مسکین که نظام پادشاهی قاجار هیچ قدمی برای خوشبختیشان بر نمیداشته است:
«تنها سه، چهار تن هستند که مال این مردم را میربایند و اینها بیچارگانی هستند که نتوانستهاند ازین شهر بروند وگرنه هر کس توانسته جان و مال خود را از دست اینها به در برده است. من کاخهای بسیار بزرگ آیینهپوش دیدهام که هنوز قسمتی از نقاشیهای آنها باقی است و، چون با چکمه در آنجا سیر میکردم چند تن دستار مرا لعنت میکردند که قصرهای شاهان را آلوده میکنم.
بازارهای بسیار بزرگ دیدهام که وقتی مملو از هرگونه متاع مردم صنعتگر هنرمندی بوده و امروز تنها قدری میوه در آنها هست و جز آن چیز دیگر نیست. اگر مدتی در اینجا بمانم حتما چهره من از غم و حسرت چین برخواهد داشت؛ زیرا که گرداگرد خویشتن جز مردم مسکین دیگر کسی نمیبینم.»
این بیکسی و بیپناهی خود را در کار توپریزی نیز به روشنی نشان داده بود چنانکه حاکمان اصفهان تنها عمارتی حکومتی به فابویه دادند و کاروانسرایی هم برای کارهای کارخانه در اختیارش نهادند و درباره پیدا کردن کارگر ماهر و هموار کردن بقیه مسیر هیچ قدمی برداشته نشد و از همین روست که «فابویه میبایست توپ بریزد و آنها را تراش بدهد و سوراخ کند و پایه و صندوق برای آنها بسازد و برای این کار نه تنها هیچ یک از ماشینهای ساخت اروپا در اختیار او نبود، بلکه سادهترین و لازمترین وسایل را هم نداشت و کارگرانی که با او بودند نمیتوانستند این وسایل را آماده کنند.
یکی از آنها هرگز پرگار به دست نگرفته بود و هیچکدام لایق آن نبودند که چیزی از آهن بسازند.» و اینجا بود که مرد فرانسوی در خاطرات کودکی خود غرق شد و کوشید در خیال راهی برای ادامه فعالیت خود پیدا کند: «یادش آمد که در کودکی که در پونتاموسون ولادتگاه خود بوده است پیرون نامی نجار همسایهشان بوده و وی برای تفریح و سرگرمی مدتها در دکان او چوب تراشیده و این کار را یاد گرفته و اینک میتواند از آن استفاده کند.
{به این ترتیب} فابویه نخست با دست خود یک گلکش و یک مته و یک چرختراش ساخت و کارگران را واداشت از آنها تقلید کنند. حتی برای پیش بردن ساختمانهایی که نقشه آنها را کشیده بود ناچار شد خود دست به کار بنایی بزند.
برای ساختن تکههای لازم و مخصوصا برای ماشینهای فلزی نه تنها مجبور شد نقشه آنها را بکشد و نمونههایی بسازد، بلکه اشیا را خود سوهان بکشد و به آن درجه از دقتی که لازم داشت و کارگران از عهده آن برنمیآمدند و حتی فایده آن را هم نمیفهمیدند، دربیاورد.»
جز خاطرات کودکی، دانش فابویه از اندک امکانات اطرافش که در عالم خواب و بیداری به آنها میاندیشیده نیز روزنه دیگری است که او را به تلاش وامیداشته، چنانکه روایت شده است که وقتی از کارآمدی قالبهای گلی دستساز خود ناامید شد در بدخوابی شبی که از تبی سخت رنج میبرد، به این فکر افتاد که «میتواند کورههای کهنهای را که سابقا انگلیسیها در اصفهان ساخته بودند با مختصر تغییری برای این کار آماده کند.»
و این همان نقطه جالب روایت فابویه است از همکاری ناآگاهانه میان دو دشمن: انگلیس و فرانسه در شهری در قلب ایران؛ و در این میان این همکاری برای حصول به نتیجه کافی نبود، بلکه برای ساختن مفرغ محتاج به قلع و مس بوده است.
عبداللهخان نایبالحکومه که باید قلع و مس را تهیه کند چند هفته او را معطل کرده و برای اینکه در این راه خرجی نکند دستور داده است هر چه دیگ در اصفهان هست از مردم بگیرند. فردای آن روز مردم شهر با چشمان اشکآلود دیگهای خود را آوردهاند. فابویه از این منظره متاثر شده مردم را با دیگهایشان برگردانده و خود خشمگین نزد نایبالحکومه رفته است و در نامهای مینویسد: من به او گفتم که همان روز به طهران برمیگردم و مخالفت او را به شاه میگویم.»
صحنه جالبی که پس از این تلاش و تکاپوها در شهر خلق شد، دسته دسته آمدن همان مردم دیگ به دست روزهای پیش است برای تماشای معجزه فناوری مرد تنها درحالیکه کارگزاران حکومتی همچنان در انفعال هنر و موفقیت فابویه را انکار میکردند تا زمینهای برای همکاری و کوشش آنان به وجود نیاید.
هرچند بعد از ماجرای دیگها مجبور شده بودند چند شمش مس برای این کار بفرستند؛ اما آمدن شمشها هم فابویه را از تنهایی درنیاورد. او شمشها را در کوره گداخته نهاد و «فردای آن روز وقتی که خواستهاند لوله را در قالب بریزند کارگرانی که از دیدن این فلز گداخته هراسان شده بودند از این کار سر باز میزدند.
ناچار وی اهرمی به دست گرفته و با دو ضربت سخت چکش راه را باز کرده و بدینگونه فلز گداخته بیرون ریخته است؛ ولی ترشح مایع سوزان وی را از پا درآورده و به عقب افتاده است. کارگران تصور کردهاند وی مرده است؛ ولی ناگهان از جای جسته و به همین حال مخزنهای دیگر فلز گداخته را شکافته و بدینگونه همه قالبها را پر کرده است.»
نوای جاری در پسزمینه این آزمون و خطاها، کوشش و تقلاها، فریاد بارکالله و ماشاءالله کارگران مسکینی است که سالهاست در کنار خود آدمی را ندیدهاند که مصرانه برای پیشرفت و رسیدن به هدفی بزرگ و ملی تلاش میکند، درحالیکه عدهای هم از ترس فریاد میکردهاند، چون تماشای ساختن توپهای جنگی به اندازه خود جنگ آنها را به هراس میانداخته است و اینان شاید همانها بودهاند که راضی میشدهاند از خارج از محیط کارخانه پولی بگیرند و به کارفرمای بیش از اندازه کوشای خود خیانت کنند و مانع پیشرفت در کارش شوند؛ چیزی که فابویه در خاطرات خود به کرات به آن اشاره میکند و در این میان بیشک سهمی را هم برای روسها و انگلیسیها باید قائل شد که به کمک عبداللهخان حاکم شهر از بیلیاقتی فابویه به فتحعلیشاه گزارش میدادند تا ادامه کار هر چه زودتر متوقف شود و به همین دلیل است که از دادن چوب و زغال و مس به او برای ادامه ساختن توپهایش جلوگیری میشود.
فابویه حتی دیگر پولی نداشت که مزد کارگران غیرخائنش را بپردازد، شکایتهای فابویه هم راه به جایی نبرد و حاکمانی که به اندازه فابویه از ساخت عرادههای توپ خرسند نبودند، به تحفه فرستادن ۱۹ خربزه برای وی بسنده کردند.
در این روزها تنها دو کارگر از مردم مسکین شهر در کنار فابویه ماندند که حقوق آنها را فابویه از جیب خودش میداد و در روز تولد بناپارت همه توپهایی را که در این روزها با رنج فراوان ساخته بود به صدا درآورد و با آنها شلیک کرد و «بدینگونه رسما اعلان کرد که کارخانه وی نتیجه خود را بیرون داده است.
در ضمن جشنی در کارخانه گرفت و عدهای از اعیان شهر را دعوت کرد و {… } در آن مجلس جشن تا نیمه شب آن روز فابویه با مردم اصفهان درباره مفاخر کشور خود سخن رانده و شرحی از تمدن فرانسه و مساوات در میان مردم و عدالت مطلق و اینکه هر کس در آنجا به واسطه لیاقت به هر مقامی میتواند برسد بیان کرده است.»
سخنانی که هم جبران رنجی بود که فابویه از کارگزاران کارشکن حکومت فتحعلیشاه در مدت اقامتش در ایران کشیده بود و هم اشارهای بود تلخ به بحرانهای اجتماعی بزرگی که بر اثر حاکمیت حاکمان نالایق و ناآگاه به آن دامن زده شده بود و درنتیجه مردم این سرزمین برای رسیدن به آرزوهای کوچکشان هم راهی دراز در پیش داشتند.
فابویه شادمان و خوشبین بعد از این نطق غرا، وقتی به زحمت و پس از روزهای متمادی و به کمک مردم روستایی مسیر بیست عراده توپش را به تهران منتقل کرد، دریافت که فتحعلیشاه دیگر دلبستگیای به فرانسه ندارد؛ چون فهمیده است ناپلئون در حال سازش با روسها و خیانت به ایران است و از همین رو فتحعلیشاه که نمیدانست فابویه در میان خاطرات و خیالاتش، به تنهایی و در رنج توپها را ساخته است بهانه میآورد که توپها به کارشان نمیآیند؛ چون «وی صندوقهایی ساخته است که برای بردن آنها دو اسب لازم است و از او میخواستند کاری بکند که یک اسب کافی باشد.»
منبع: تاریخ ایرانی