مهدی تدینی
کسی میداند آمریکاستیزی از کجا به ایران آمد؟ یا اگر بخواهیم از عقبتر آغاز کنیم: کسی میداند آمریکادوستی از کجا به ایران آمد؟ اصلاً آمریکادوستی در ایران وجود داشت؟ راستی خود آمریکا از کجا وارد سیاست ایران شد؟ سیاست آمریکا بیش از آنکه بر زندگی خود آمریکاییها اثر داشته باشد، بر زندگی ما ایرانیها اثر دارد! پس جا دارد بپرسیم «معضلِ آمریکا» از کجا وارد سیاست ایران شد؟
پیش از هر چیز یک اعلام موضع جامع و صریح کنم: برخی فکر میکنند من «روسستیز» یا «چینستیز»ام و این را هم به لیبرال بودنم ربط میدهند و نتیجه میگیرند من «آمریکادوست»ام. اما من چنین دوگانهای را اصلاً قبول ندارم. برای من آمریکا و اروپا و روسیه و چین هیچ فرقی با هم ندارند ــ خود این قدرتها با هم فرق دارند، اما از جهت «ارتباط با آنها»، برای من هیچ فرقی میان آنها نیست؛ روسیه و چین برای من همانقدر مهم است که آمریکا و اروپا مهم است. البته من چند مشکل با روسیه و چین دارم:
یکی اینکه روسیه و چین دموکراسیستیزند. چین هیچگاه نسبت به آزادی سیاسی و دموکراسی در یک کشور در هر جای دنیا موضع مثبتی نمیگیرد. چین دشمن «آزادی سیاسی» است. البته دفاع غربیها هم از آزادی و دموکراسی دروغین است. برای غربیها هم اهمیتی ندارد مردم دیگر سرزمینها تحت دموکراسی و آزادیاند، یا زیر سرکوب و دیکتاتوری ــ فقط این بیتفاوتی را با تظاهر پنهان میکنند. البته غرب یک واحد یکدست نیست، اما در کل غرب هم فقط نسبت به مسائلی حساسیت جدی نشان میدهد که نفعی مادی برایش داشته باشد. عجیب هم نیست! دولتهای غربی برآمده از صندوق رأیاند و فقط پاسخگوی مردمیاند که ما برایشان اهمیت نداریم ــ چرا باید داشته باشیم؟
روسیه نیز یکی از کمتجربهترین و عقبماندهترین کشورهای جهان در «تجربۀ آزادی سیاسی» است. دموکراسی در ایران و روسیه همزمان ظهور کرد، اما کارنامۀ ایران غنیتر از روسیه است. همین بس که بدانید اولین انتخابات آزاد برای انتخاب رئیس دولت در روسیه در دهه ۱۹۹۰ رخ داد که این عقبافتادگی رسماً فاجعه است! روسیه یک تا دو قرن از قافلۀ آزادی سیاسی عقب است. از جهت کمیت نیز روسها از چالۀ تزاریسم به چاهِ حکومت تکحزبی لنینی و سپس به سیاهچالۀ نجومیِ استالینیسم افتادند و تازه از دهۀ ۱۹۹۰ مدتی طعم آزادی را چشیدند. اما روسها از جهت فرهنگی نیز اقتداگرایی را دوست دارند و آزادی سیاسی و لیبرالیسم را درک نمیکنند. ایرانیها ــ به گواه متقن تاریخ ــ از روسها دموکراتترند و دموکراسی و آزادی در ایران مقبولیت و ریشههای قویتری دارد تا در روسیه. دموکراسی و آزادی در ایران کارنامۀ بسیار درخشانتری دارد تا در روسیه و چند باری هم خود روسها چوب لای چرخ دموکراسی و آزادیخواهی در ایران گذاشتند.
مشکل دوم این است که روسیه و چین از سیاست نامتوازن ایران و جدال جمهوری اسلامی با غرب سود میبرند، به همین دلیل خود به یکی از نگهبانان و حافظان وضع زیانبار موجود بدل شدهاند. آنها ترجیح میدهند ایران مهرهای در سیاست آنها و دیواری دفاعی در برابر غرب باشد، تا پرندهای با دو بال آزاد و جنگجویی با دو دست باز! آنها در یارکشی بینالمللی، ایران را فقط یار خود میخواهند، در حالی که سود ایران در سراسر جهان پخش است، نه فقط در مرزهای این دو کشور.
اما اینها اصلاً باعث روسیهستیزی یا چینستیزی در من نمیشود، فقط خواستار ایجاد توازن در روابط خارجیام. اگر ایران ــ به فرض ــ سیاست خارجی خود را در تضاد مطلق با روسیه تعریف کند و «مرگ بر روسیه» سیاست رسمی ما شود، آیا روسیه مینشیند و با لبخند نگاهمان میکند؟ ستیز ستیز میآورد، از جانب هر طرف شروع شده باشد. هنر سیاست کاستن از ستیزهاست، زیرا هر ستیزی ــ حتی کوچکترین ستیز ــ زیانبار است. به جای آن باید در پی جذب حداکثری بود. اتفاقاً معتقدم اگر خدا خواست و ما روزی روابطمان با شرق و غرب را متوازن کردیم، بسیار باید محتاط باشیم، زیرا تنها کشوری که واقعاً میتواند موجودیت ایران را تهدید کند، روسیه است (و البته اجازه بدهید بیشتر توضیح ندهم که چگونه). ما نباید در وضعیتی مشابه اکراین قرار گیریم، گرچه شاید سختترین کار ما همین باشد که چگونه این توازن را بدون رنجش خطرناک روسیه انجام دهیم و اصلاً با کارشکنیهای آن چه کنیم…
با این اوصاف، اگر قرار باشد اندیشهام را توصیف کنم نامش را میگذارم «ستیزستیزی»؛ یعنی من با خود «ستیز» در ستیزم. از ستیز هیچ نفعی نصیب ما نمیشود. به همین دلیل سیاست خارجی مطلوب خود را در یک جمله چنین تعریف میکنم: «بیشترین دوستی با بیشترین شریک و کمترین ستیز با کمترین دشمن». از دست دادن فرصت همکاری و شراکت با روسیه و چین خطاست، اما به همین میزان از دست دادن فرصت شراکت با غرب هم خطاست. مدافعان همکاری اقتصادی گسترده با چین، دائم از این میگویند که چین به زودی قدرت اول دنیاست! اگر دوستی با قدرت اولِ آتی دنیا خوب و مفید است، دشمنی با قدرت اولِ دیرینه دنیا و از دست دادن فرصت همکاری با قدرت سوم تا دهم دنیا چگونه میتواند خوب و مفید باشد؟
اما آمریکا از کجا آمد؟ روزی روزگاری در دهههای پایانی قاجار، در یک «بازی بزرگ»، گربه (ایران) گرفتار شیر (بریتانیا) و خرس (روسیه) شده بود. از زمان انقلاب مشروطه سیاستمداران به این نتیجه رسیده بودند راه نجات از این دو مزاحم امپریالیست و استعمارطلب کمک گرفتن از یک قدرت جهانی سوم است که اینقدر هم خوی امپریالیستی نداشته باشد. آمریکا آن زمان همچنان سخت پایبند به دکترین مونرو و انزواطلبی بود و میلی نداشت سر از گریبان قارۀ خود درآورد. اما مجلس دوم ایران مشتاق بود پای آمریکا را به ایران باز کند یا دستکم از آمریکاییها کمک گیرد…
ایران اوضاع مالی افتضاحی داشت. مشاور کاردانی لازم بود تا اوضاع مالی ایران را سامان دهد. مورگان شوستر آمریکایی به ایران آمد. او عملکرد درخشانی داشت و حسابی پا روی دم روسها گذاشت و با تأمین مالیِ مشروطهخواهان از منابع مالیاتی به پیروزی آنها بر محمدعلیشاه مخلوع که میخواست با کمک روسها به سلطنت بازگردد، کمک کرد.
شاید زشتترین رفتار روسها با ایران در طول تاریخ اولتیماتومی باشد که آنها برای اخراج شوستر به ایران دادند و در نتیجۀ آن، مجلس دوم که مجلسی دوستداشتنی، کارآمد و میهنپرست بود، منحل شد و روسها به ایران قشون کشیدند و شوستر زیر فشار روسیه از ایران رفت، اما سالهای بعد مستشار آمریکایی دیگری به نام آرتور میلِسپو در دو نوبت به ایران آمد. ذهنیت مثبت نسبت به آمریکا تا پس از جنگ جهانی دوم در ایران وجود داشت تا اینکه مارکسیستها به عنوان اولین گروه آمریکاستیز در ایران ظهور کردند. برای اولین بار آمریکاستیزی به انگارهای ثابت تبدیل شد که اصل را بر تعاریف ایدئولوژیک میگذاشت، نه سود و زیان ملی.
وقتی در پی ریشههای آمریکاستیزی در تاریخ معاصر ایران به عقب میرویم چیز زیادی دستمان را نمیگیرد. اول آمریکا با ما دشمنی کرد یا ما با آمریکا دشمنی کردیم؟ جواب این سوال بسیار به نگاه سیاسیِ بیننده ربط دارد. در دوران پس از انقلاب، دقیقتر، از زمان «انقلاب دوم» ــ اشغال سفارت آمریکا ــ ما از آمریکا گزندهای زیادی دیدیم و از آن پس گناهان زیادی را میتوان پای آمریکا نوشت. اما اگر به پیش از آن برویم، احتمالاً تنها چیزی که میتوان یافت، مشارکت آمریکا در سرنگونی مصدق است.
اما اول اینکه در جریان سرنگونی مصدق یک گروه از ایرانیان نهایتاً با پشتیبانی آمریکا یک گروه دیگر از ایرانیان را کنار زدند، بنابراین آن سرنگونی نمیتواند کاملاً «ضدایرانی» قلمداد شود، بلکه ضد «یک جریان سیاسی» بود؛ مگر اینکه جریان و اندیشۀ مصدق را معادل کل ایرانیان بگیریم، اما افول دائمی مصدق نشان میدهد نمیتوان مصدق را نمایندۀ کل ایرانیان دانست؛ گرچه همیشه یک پشتوانۀ اجتماعیِ اقلیتی داشته است. دوم هم اینکه اگر در نظر بگیریم «آمریکاستیزی» از زمان انقلاب ۵۷ حاکم شد، از سه جریانِ مارکسیست، اسلامگرا و جمهوریخواه (جبهۀ ملی) که بانیان انقلاب بودند، فقط یک جریان خود را میراثدار مصدق میدانست: جبهۀ ملی؛ که آنها نیز از همان اول دنبال رابطه با آمریکا بودند و اصلاً آمریکاستیز نبودند! سرنوشت دولت موقت و امیرانتظام بهترین شاهد است.
آمریکاستیزی مارکسیستها و جناح اسلامی نیز در اصل ربطی به مصدق نداشت. فقط میماند اینکه علاوه بر نگرشهای ایدئولوژیک، آمریکا از نظر انقلابیها یک گناه عینی و واقعی هم مرتکب شده بود: آمریکا پشتیبان یا متحد شاه بود. البته آمریکاییها برای شاه هم رفقای باوفایی نبودند و وقتی حس کردند کشتی شاه در حال غرق شدن است با هلیکوپتر از عرشۀ ناو شاه برخاستند و ترجیح دادند به ایرانِ پساپهلوی فکر کنند و با انقلابیها ارتباط گرفتند.
بنابراین، اگر در پی ریشههای آمریکاستیزی به پیش از انقلاب برویم، نهایتاً به دو چیز برمیخوریم: اول نگرش ایدئولوژیک که خواه ناخواه به دشمنی با آمریکا میانجامد، و دوم اتحاد استراتژیک شاه با آمریکا. با توجه به پشت کردن آمریکاییها به شاه در ماههای آخر، گناه دوم هم میتوانست بخشودنی باشد. اما نمیتوان انتظار داشت انقلابی که از پایه ایدئولوژیک است، پس از پیروزی ایدئولوژیک رفتار نکند. آن جناح مصدقدوست که با انقلاب همراه شده بود، دریافتِ اشتباهی داشت و طبیعی بود بدون پشتوانۀ مردمی خیلی زود حذف شود. اینک آمریکاستیزانی میماندند که در امپریالیسمستیزی و استکبارستیزی از همدیگر سبقت میگرفتند و نشان انقلابی بودن را جدال با آمریکا میدانستند…
کسی میداند آمریکاستیزی از کجا به ایران آمد؟ یا اگر بخواهیم از عقبتر آغاز کنیم: کسی میداند آمریکادوستی از کجا به ایران آمد؟ اصلاً آمریکادوستی در ایران وجود داشت؟ راستی خود آمریکا از کجا وارد سیاست ایران شد؟ سیاست آمریکا بیش از آنکه بر زندگی خود آمریکاییها اثر داشته باشد، بر زندگی ما ایرانیها اثر دارد! پس جا دارد بپرسیم «معضلِ آمریکا» از کجا وارد سیاست ایران شد؟
پیش از هر چیز یک اعلام موضع جامع و صریح کنم: برخی فکر میکنند من «روسستیز» یا «چینستیز»ام و این را هم به لیبرال بودنم ربط میدهند و نتیجه میگیرند من «آمریکادوست»ام. اما من چنین دوگانهای را اصلاً قبول ندارم. برای من آمریکا و اروپا و روسیه و چین هیچ فرقی با هم ندارند ــ خود این قدرتها با هم فرق دارند، اما از جهت «ارتباط با آنها»، برای من هیچ فرقی میان آنها نیست؛ روسیه و چین برای من همانقدر مهم است که آمریکا و اروپا مهم است. البته من چند مشکل با روسیه و چین دارم:
یکی اینکه روسیه و چین دموکراسیستیزند. چین هیچگاه نسبت به آزادی سیاسی و دموکراسی در یک کشور در هر جای دنیا موضع مثبتی نمیگیرد. چین دشمن «آزادی سیاسی» است. البته دفاع غربیها هم از آزادی و دموکراسی دروغین است. برای غربیها هم اهمیتی ندارد مردم دیگر سرزمینها تحت دموکراسی و آزادیاند، یا زیر سرکوب و دیکتاتوری ــ فقط این بیتفاوتی را با تظاهر پنهان میکنند. البته غرب یک واحد یکدست نیست، اما در کل غرب هم فقط نسبت به مسائلی حساسیت جدی نشان میدهد که نفعی مادی برایش داشته باشد. عجیب هم نیست! دولتهای غربی برآمده از صندوق رأیاند و فقط پاسخگوی مردمیاند که ما برایشان اهمیت نداریم ــ چرا باید داشته باشیم؟
روسیه نیز یکی از کمتجربهترین و عقبماندهترین کشورهای جهان در «تجربۀ آزادی سیاسی» است. دموکراسی در ایران و روسیه همزمان ظهور کرد، اما کارنامۀ ایران غنیتر از روسیه است. همین بس که بدانید اولین انتخابات آزاد برای انتخاب رئیس دولت در روسیه در دهه ۱۹۹۰ رخ داد که این عقبافتادگی رسماً فاجعه است! روسیه یک تا دو قرن از قافلۀ آزادی سیاسی عقب است. از جهت کمیت نیز روسها از چالۀ تزاریسم به چاهِ حکومت تکحزبی لنینی و سپس به سیاهچالۀ نجومیِ استالینیسم افتادند و تازه از دهۀ ۱۹۹۰ مدتی طعم آزادی را چشیدند. اما روسها از جهت فرهنگی نیز اقتداگرایی را دوست دارند و آزادی سیاسی و لیبرالیسم را درک نمیکنند. ایرانیها ــ به گواه متقن تاریخ ــ از روسها دموکراتترند و دموکراسی و آزادی در ایران مقبولیت و ریشههای قویتری دارد تا در روسیه. دموکراسی و آزادی در ایران کارنامۀ بسیار درخشانتری دارد تا در روسیه و چند باری هم خود روسها چوب لای چرخ دموکراسی و آزادیخواهی در ایران گذاشتند.
مشکل دوم این است که روسیه و چین از سیاست نامتوازن ایران و جدال جمهوری اسلامی با غرب سود میبرند، به همین دلیل خود به یکی از نگهبانان و حافظان وضع زیانبار موجود بدل شدهاند. آنها ترجیح میدهند ایران مهرهای در سیاست آنها و دیواری دفاعی در برابر غرب باشد، تا پرندهای با دو بال آزاد و جنگجویی با دو دست باز! آنها در یارکشی بینالمللی، ایران را فقط یار خود میخواهند، در حالی که سود ایران در سراسر جهان پخش است، نه فقط در مرزهای این دو کشور.
اما اینها اصلاً باعث روسیهستیزی یا چینستیزی در من نمیشود، فقط خواستار ایجاد توازن در روابط خارجیام. اگر ایران ــ به فرض ــ سیاست خارجی خود را در تضاد مطلق با روسیه تعریف کند و «مرگ بر روسیه» سیاست رسمی ما شود، آیا روسیه مینشیند و با لبخند نگاهمان میکند؟ ستیز ستیز میآورد، از جانب هر طرف شروع شده باشد. هنر سیاست کاستن از ستیزهاست، زیرا هر ستیزی ــ حتی کوچکترین ستیز ــ زیانبار است. به جای آن باید در پی جذب حداکثری بود. اتفاقاً معتقدم اگر خدا خواست و ما روزی روابطمان با شرق و غرب را متوازن کردیم، بسیار باید محتاط باشیم، زیرا تنها کشوری که واقعاً میتواند موجودیت ایران را تهدید کند، روسیه است (و البته اجازه بدهید بیشتر توضیح ندهم که چگونه). ما نباید در وضعیتی مشابه اکراین قرار گیریم، گرچه شاید سختترین کار ما همین باشد که چگونه این توازن را بدون رنجش خطرناک روسیه انجام دهیم و اصلاً با کارشکنیهای آن چه کنیم…
با این اوصاف، اگر قرار باشد اندیشهام را توصیف کنم نامش را میگذارم «ستیزستیزی»؛ یعنی من با خود «ستیز» در ستیزم. از ستیز هیچ نفعی نصیب ما نمیشود. به همین دلیل سیاست خارجی مطلوب خود را در یک جمله چنین تعریف میکنم: «بیشترین دوستی با بیشترین شریک و کمترین ستیز با کمترین دشمن». از دست دادن فرصت همکاری و شراکت با روسیه و چین خطاست، اما به همین میزان از دست دادن فرصت شراکت با غرب هم خطاست. مدافعان همکاری اقتصادی گسترده با چین، دائم از این میگویند که چین به زودی قدرت اول دنیاست! اگر دوستی با قدرت اولِ آتی دنیا خوب و مفید است، دشمنی با قدرت اولِ دیرینه دنیا و از دست دادن فرصت همکاری با قدرت سوم تا دهم دنیا چگونه میتواند خوب و مفید باشد؟
اما آمریکا از کجا آمد؟ روزی روزگاری در دهههای پایانی قاجار، در یک «بازی بزرگ»، گربه (ایران) گرفتار شیر (بریتانیا) و خرس (روسیه) شده بود. از زمان انقلاب مشروطه سیاستمداران به این نتیجه رسیده بودند راه نجات از این دو مزاحم امپریالیست و استعمارطلب کمک گرفتن از یک قدرت جهانی سوم است که اینقدر هم خوی امپریالیستی نداشته باشد. آمریکا آن زمان همچنان سخت پایبند به دکترین مونرو و انزواطلبی بود و میلی نداشت سر از گریبان قارۀ خود درآورد. اما مجلس دوم ایران مشتاق بود پای آمریکا را به ایران باز کند یا دستکم از آمریکاییها کمک گیرد…
ایران اوضاع مالی افتضاحی داشت. مشاور کاردانی لازم بود تا اوضاع مالی ایران را سامان دهد. مورگان شوستر آمریکایی به ایران آمد. او عملکرد درخشانی داشت و حسابی پا روی دم روسها گذاشت و با تأمین مالیِ مشروطهخواهان از منابع مالیاتی به پیروزی آنها بر محمدعلیشاه مخلوع که میخواست با کمک روسها به سلطنت بازگردد، کمک کرد.
شاید زشتترین رفتار روسها با ایران در طول تاریخ اولتیماتومی باشد که آنها برای اخراج شوستر به ایران دادند و در نتیجۀ آن، مجلس دوم که مجلسی دوستداشتنی، کارآمد و میهنپرست بود، منحل شد و روسها به ایران قشون کشیدند و شوستر زیر فشار روسیه از ایران رفت، اما سالهای بعد مستشار آمریکایی دیگری به نام آرتور میلِسپو در دو نوبت به ایران آمد. ذهنیت مثبت نسبت به آمریکا تا پس از جنگ جهانی دوم در ایران وجود داشت تا اینکه مارکسیستها به عنوان اولین گروه آمریکاستیز در ایران ظهور کردند. برای اولین بار آمریکاستیزی به انگارهای ثابت تبدیل شد که اصل را بر تعاریف ایدئولوژیک میگذاشت، نه سود و زیان ملی.
وقتی در پی ریشههای آمریکاستیزی در تاریخ معاصر ایران به عقب میرویم چیز زیادی دستمان را نمیگیرد. اول آمریکا با ما دشمنی کرد یا ما با آمریکا دشمنی کردیم؟ جواب این سوال بسیار به نگاه سیاسیِ بیننده ربط دارد. در دوران پس از انقلاب، دقیقتر، از زمان «انقلاب دوم» ــ اشغال سفارت آمریکا ــ ما از آمریکا گزندهای زیادی دیدیم و از آن پس گناهان زیادی را میتوان پای آمریکا نوشت. اما اگر به پیش از آن برویم، احتمالاً تنها چیزی که میتوان یافت، مشارکت آمریکا در سرنگونی مصدق است.
اما اول اینکه در جریان سرنگونی مصدق یک گروه از ایرانیان نهایتاً با پشتیبانی آمریکا یک گروه دیگر از ایرانیان را کنار زدند، بنابراین آن سرنگونی نمیتواند کاملاً «ضدایرانی» قلمداد شود، بلکه ضد «یک جریان سیاسی» بود؛ مگر اینکه جریان و اندیشۀ مصدق را معادل کل ایرانیان بگیریم، اما افول دائمی مصدق نشان میدهد نمیتوان مصدق را نمایندۀ کل ایرانیان دانست؛ گرچه همیشه یک پشتوانۀ اجتماعیِ اقلیتی داشته است. دوم هم اینکه اگر در نظر بگیریم «آمریکاستیزی» از زمان انقلاب ۵۷ حاکم شد، از سه جریانِ مارکسیست، اسلامگرا و جمهوریخواه (جبهۀ ملی) که بانیان انقلاب بودند، فقط یک جریان خود را میراثدار مصدق میدانست: جبهۀ ملی؛ که آنها نیز از همان اول دنبال رابطه با آمریکا بودند و اصلاً آمریکاستیز نبودند! سرنوشت دولت موقت و امیرانتظام بهترین شاهد است.
آمریکاستیزی مارکسیستها و جناح اسلامی نیز در اصل ربطی به مصدق نداشت. فقط میماند اینکه علاوه بر نگرشهای ایدئولوژیک، آمریکا از نظر انقلابیها یک گناه عینی و واقعی هم مرتکب شده بود: آمریکا پشتیبان یا متحد شاه بود. البته آمریکاییها برای شاه هم رفقای باوفایی نبودند و وقتی حس کردند کشتی شاه در حال غرق شدن است با هلیکوپتر از عرشۀ ناو شاه برخاستند و ترجیح دادند به ایرانِ پساپهلوی فکر کنند و با انقلابیها ارتباط گرفتند.
بنابراین، اگر در پی ریشههای آمریکاستیزی به پیش از انقلاب برویم، نهایتاً به دو چیز برمیخوریم: اول نگرش ایدئولوژیک که خواه ناخواه به دشمنی با آمریکا میانجامد، و دوم اتحاد استراتژیک شاه با آمریکا. با توجه به پشت کردن آمریکاییها به شاه در ماههای آخر، گناه دوم هم میتوانست بخشودنی باشد. اما نمیتوان انتظار داشت انقلابی که از پایه ایدئولوژیک است، پس از پیروزی ایدئولوژیک رفتار نکند. آن جناح مصدقدوست که با انقلاب همراه شده بود، دریافتِ اشتباهی داشت و طبیعی بود بدون پشتوانۀ مردمی خیلی زود حذف شود. اینک آمریکاستیزانی میماندند که در امپریالیسمستیزی و استکبارستیزی از همدیگر سبقت میگرفتند و نشان انقلابی بودن را جدال با آمریکا میدانستند…