اعتماد، گوینده به نیمه لیست جانباختهها رسیده و پشت بچهها به حرف مدیر کاروان گرم شده بود. گوینده به نام صد و بیست و نهمین جانباخته حادثه نیز رسید اما پدر هنوز زنده بود. تنها دو اسم دیگر مانده بود تا او برای «همیشه» زنده باشد و بنرهای تبریک حج همچنان روی دیوار پابرجا بماند که ناگهان آسمان فرو ریخت؛ نام پدر خوانده شد: «داود موسوی از کاروان ١٧٧٧٢». مردی که ٢٨ سال پیش در عملیات فاو در میدان مین هر دو پایش را از دست داده بود، حالا در مراسم رمی جمرات جان باخت تا قلب فرزندانش با شنیدن این خبر تکهتکه شود.
داوود موسوی جانباز ٧٠ درصد در عملیات فاو برای پاکسازی میدان مین اعزام شده بود که به دلیل انفجار هر دو پایش را از دست داد. او دو پسر ٢۴ و ١٨ ساله و یک دختر ١٣ ساله دارد که حالا تنها تکیهگاهشان شانههای مادری است که همراه شوهرش به حج رفته اما هنوز از فوت او خبر ندارد.
سجاد، پسر بزرگ داوود موسوی درباره لحظهای که از فوت پدرش در حادثه منا باخبر شد میگوید: «پدر و مادرم همراه دایی و پسرخاله پدرم به حج امسال رفته بودند. شب حادثه با پدرم حرف زده بودم. او و مادرم حالشان خوب بود. روز بعد – پنجشنبه – در خانه بودم که طرفهای ساعت ۴ بعدازظهر یکی از همرزمان پدرم با من تماس گرفت و گفت سجاد از پدرت خبر داری؟ دلم ریخت. گفتم نه، خبری شده؟ گفت متاسفانه شبکه خبر اسم کشتهها را زیرنویس کرد که اسم پدر تو هم در بین آنها بود. سریع با گوشی پدرم تماس گرفتم اما جواب نداد. رسیدم خانه. آنجا با مدیر کاروان تماس گرفتم اما او گفت خبر فوت پدرم دروغ است و او مفقود شده. چند ساعت بعد دوباره شبکه خبر اسم کشتهها را خواند که پدرم در میان آنها نبود. تا نماز مغرب که دوباره اسامی را خواندند و اسم پدرم یکی مانده به آخرین کشتههای لیست بود.»
بغض راه گلوی سجاد را بسته. حرفهایش مدام تکهتکه میشود. تنها سه روز از جان باختن پدرش میگذرد. او ادامه میدهد: «دوباره با مدیر کاروان تماس گرفتم اما او باز گفت که این خبر هم دروغ است و آنها هنوز ردی از پدرم پیدا نکردهاند. با این حرف همه ما امیدوار شدیم تا اینکه ساعت ١٢ ظهر جمعه خبر قطعی را به ما دادند. قلبمان تکهتکه شد.»
هنوز مادر سجاد که ٢٨ سال پیش خبر جانباز شدن همسرش را شنید، نمیداند داوود موسوی یکی از همان حجاجی است که زیر دست و پا له شد تا بنرهای تبریکش روی دیوار، بیمعناترین چیزها باشد. پسرش میگوید: «هنوز به مادرم نگفتهایم پدرم فوت کرده. او الان سه روز است که پشت در یکی از بیمارستانهای منا نشسته و منتظر است تا خبری از پدرم به او بدهند. فکر میکند او جزو مصدومان است. چند ساعت پیش که با او حرف زدم به من گفت سجاد، به من گفتهاند داوود در بیمارستان بستری است اما پزشکها اجازه ملاقات نمیدهند. من الان سه روز است پدرت را ندیدهام. ببین میتوانی کاری کنی تا اجازه ملاقات بدهند؟»
سجاد لحظهای سکوت میکند و دوباره میگوید: «من مطمئن هستم مادرم میتواند فوت پدرم را تحمل کند. میخواهم بعد از اینکه اعمال حجش را به جا آورد موضوع را برایش بگویم. آن زمان که پدرم هر دو پایش را از دست داد مادرم تحمل کرد، حالا هم میتواند.»
پسر بزرگ خانواده حالا باید با خاطرات پدر زندگی کند. او میگوید: «پدرم خیلی شوخطبع بود. خاطرهای از او یادم نمیرود. وقتی ١۴ سالم بودم با فامیلها به گردش رفته بودیم. بچهها داشتند بدو بدو میکردند. عمویم هم بلند شد تا بازی کند. خواهرم وقتی این صحنه را دید از پدرم خواست بیاید با آنها بازی کند اما او نمیتوانست بدود. آنجا برای نخستین بار بغض پدرم را دیدم. وقتی اصرار خواهرم را دید بلند شد رویش را بوسید و با ناراحتی گفت نمیتوانم.»
پیش از وقوع حادثه قرار بود پدر و مادر سجاد روز چهارشنبه به خانه برگردند اما حالا مادر تنها بازمیگردد. اهالی محل پس از شنیدن خبر حادثه میخواستند بنرهای تبریک بازگشت حجاج را از روی دیوار جمع کنند اما عموی سجاد از آنها خواسته تا به حرمت مادر، بنرها همچنان پا برجا بماند.
حالا خانه داوود موسوی رنگ و بوی عجیبی دارد. نمای بیرونی خانه از دو نوع بنر متفاوت آذینبندی شده است؛ نیمی از بنرها در سوگ پدر نشستهاند و نیمی دیگر چشمبهراه مادر. فرزندان جانباز ٧٠ درصد جنگ تحمیلی حالا آخرین تصویر پدرشان، با لباس احرام، روی ویلچر را قاب کردهاند و در بهترین جای خانه به دیوار دوختهاند. قرار است تا ساعاتی دیگر مادرشان نیز پا در خانه بگذارد. بنرهای متفاوتی که آنها روی نمای خانهشان چسباندهاند نیز هنوز در باد بیجان پاییزی تکان میخورد. هرکسی با عبور از کنار آنها سری تکان میدهد و آهی میکشد. همان حالتی که حالا بخشی جداناشدنی از زندگی سجاد، برادر و خواهر کوچکش و خانواده ١٣۶ زائر ایرانی جانباخته دیگر در منا شده است. حسی مشترک که طعم شیرین زیارت را با تلخی سفری بیبازگشت آمیخته است.
هنوز از سرنوشت ٣٢۵ زائر دیگر ایرانی خبری در دست نیست. خانواده آنها نیز با حسرت به بنرهای تبریکی که روی دیوارهای خانهشان نصب کردهاند نگاه میکنند.