stat counter
تاریخ : چهارشنبه, ۲۳ آبان , ۱۴۰۳ Wednesday, 13 November , 2024
  • کد خبر : 448476
  • 14 مهر 1401 - 6:25
4

روایتی از «شریف»؛ بی‌مصرفم و به دردنخور!

روایتی از «شریف»؛ بی‌مصرفم و به دردنخور!
قلم | qalamna.ir :
سامان مقیمی
دانشکده‌ی فیزیک دانشگاه صنعتی شریف تهران
شرمگینم و افسرده و غمزده. شب سختی بود. خیلی سخت. از کجا بگویم، از که؟ از کدامیک از بچه‌هایم بگویم که چه بر آنها گذشت؟ از پسرم معین بگویم؟ قرار بود این ترم بهتر شروع کند و هفته به هفته با من پیش بیاید که عقب افتادگی ترم قبل را جبران کند. شروع کرد، چه شروعی! جلوی چشمش هم اتاقی‌هایش را زدند و خونین کردند و بردند. آن‌ها هم پسران من بودند، پسرانی که نمی‌شناختمشان. خون یکی‌شان روی زمین بود. درست جلوی در دانشگاه، همانجا. با چمن و برگ و خاک پوشاندندش ولی من که دیدم. ما که دیدیم. معینم آشفته و مضطرب بود. در آغوشش گرفتم ولی چه فایده؟ چه بی مصرفم، حتی ذره‌ای از آن چهره‌ی در هم فرو رفته باز نشد.
از دویست و خرده‌ای دانشجوی ورودی بگویم که همان ساعت برایشان کلاس فیزیک گذاشته بودیم؟ هنوز دو روز نشده بود که به دانشگاه آمده بودند. به داخل کلاسشان رفتم و گفتم ما نمی‌توانیم امنیتشان را تامین کنیم که بعد از کلاس به خانه‌ی‌شان بروند، پس کلاس را طولانی‌تر برگزار کنند. چگونه توانستم این حرف را بزنم و آب نشوم؟ بچه‌هایم را بکشانم دانشگاه و بعد به آن‌ها بگویم نمی‌توانم سالم و تندرست راهی خانه‌ی‌تان کنم؟ آن هم در دومین روز دانشگاهشان؟
زنجیری دفاعی درست کردیم که بچه‌ها را بتوانیم به دور از گزند از دانشگاه خارج کنیم. گزند! باورم نمی‌شود که چنین چیزی می‌نویسم. بچه‌هایم دست هم را گرفتند و از دانشگاه خارج شدند. شاید پانصد نفری بودند. کلاس ورودی‌ها را هم گفتیم که بیایند و بروند. وای بر من! هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که بچه‌هایم هرسناک و وحشت‌زده برگشتند. جیغ می‌زدند و بعضی گریه می‌کردند. کجا فرستاده بودیمشان؟ کجا؟ وای گلشن چه شد؟ دخترم با نگاه معصومانه‌اش از من پرسید بروم؟ و من گفتم برو. از کجا می‌دانستم چه می‌شود؟ محمد چه؟ پسرم پرسید بهتر نیست بمانم؟ دقیقا پرسید و من گفتم نه، بروی بهتر است. کجایند این دو؟ نکند بلایی سرشان آمده باشد. من به زبان خودم به این دو گفتم که بروند. وای! لای فوج فوج بچه‌هایم که می‌آمدند، دنبال این دو می‌گشتم. نگاه‌های بچه‌هایم وحشت زده بود. می‌دویدند. فرار می‌کردند. چه شده آن بالا؟ مگر چه کرده‌اند که این طور باید مورد تهاجم قرار بگیرند. محمد را دیدم. دنیا را به من دادند. ولی گلشن کو؟ با زحمت تلفنش را پیدا کردم و فهمیدم که دانشگاه است. کناری نشستم و های های گریه کردم. بی‌مصرفم. بی‌مصرف.
پسرم علیرضا، همیشه چهره‌اش سرشار از اعتماد به نفس و اطمینان است. امشب نگران بود. گفتم کنارم باش. ولی گمش کردم. جمعیت زیاد بود،‌ همه چیز در هم بود. آن یکی محمدم دستش درد کند، بچه‌های دانشکده را فرستاد دانشکده.
باز یادم افتاد که حانیه و سونیا هم بیرون رفته بودند و نیستند. باز نگرانی، باز اضطراب. زنگ زدم به حانیه. گفت با سونیا در خیابان هستند و به دنبال راه فرار. راه فرار! می‌خواستند به پارکینگ دانشگاه برگردند، گفتم نه، آخر شنیده بودیم که در پارکینگ هم بچه‌هایم را دنبال کرده بودند. قرار شد همان بیرون خودشان را به ماشین یکی از دوستانشان برسانند و بروند. بعد دوباره زنگ زد. خدا را شکر. این دخترانم به سلامت رفتند.
نفهمیدم آن دو پسرم چه شدند؟ نوورود بودند و اهل ورامین. آن موقع شب دیگر نمی‌توانستند خانه بروند. گفتم جور می‌کنم به خوابگاه بروند. صحبت کردم که راهشان بدهند. ولی دیگر هر چه گشتم آن دو را پیدا نکردم. نه اسمشان را می‌دانستم و نه شماره‌ای می‌توانستم ازشان پیدا کنم. نمی‌دانم چه شدند. امیدوارم مرا ببخشند که پیدایشان نکردم.
رییس دانشگاه و وزیر علوم آمدند. نمی‌دانم بخندم یا گریه کنم! کاری که وزیر و رییس می‌توانند بکنند این است که ون تهیه کند و بچه‌هایم را قاچاقی از دانشگاه بیرون بفرستد. پس این موجوداتی که بیرون مزاحم ما هستند از که دستور می‌گیرند؟ دیگر دولت که دولت همراه است و هر کار خواسته‌اند کرده‌اند تا دستگاه یک‌دست شود. نمی‌توانند یا نمی‌خواهند؟ بچه‌هایم گروه گروه سوار ون می‌شدند. گفتم به من زنگ بزنند که خیالم راحت باشد به سلامت رسیده‌اند. خدا را شکر این تاکتیک رییس و وزیر جواب داد.
اوضاع آرام‌تر شده بود. دوستان و همکاران مرا بردند. دوستان مهربانی هستند. مهربان! چه واژه‌ی قشنگی. ولی دلم هنوز آنجا بود. هنوز همه‌ی بچه‌ها نرفته بودند. نکند نتوانند بروند؟ نکند بلایی سرشان بیاید؟ تلفنی پیگیرشان بودم.
ولی شرمنده‌ام. از تو پسرم و دخترم شرمنده‌ام. نتوانستم امنیتت را تامین کنم. نتوانستم کاری بکنم. بی‌مصرفم و به دردنخور. چند وقت پیش هم باز فهمیده‌ بودم. بی‌مصرف و به درد نخور.

هشتگ: , , , , , , , , ,

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.