شرق، رنانی معتقد است اگر زبان گشودگی پیدا کند، امکان گشایش در آینده جامعه و کشور نیز به وجود میآید. رنانی باور دارد توانایی ساخت قصه به پیشرفت و توسعه کمک میکند و میگوید ما دموکراسی نداریم، چون احزاب پایداری نداریم و احزاب پایدار نداریم، چون نخبگان توانمندی نداریم که توانایی خلق قصه مشترک داشته باشند؛ درحالیکه برای داشتن دموکراسی، باید قصه دموکراسی را خلق کنیم.
با محسن رنانی درباره سیر تحولات فکری او در مسیر توسعه و مسئله زبان و جایگاه آن در توسعه به گفتگو نشستهایم.
آقای رنانی در سخنرانیتان به مناسبت انتشار کتاب «روایت داریوش آشوری از مسئله توسعه در ایران» که توسط انتشارات «کتاب شرق» منتشر شده، درباره سیر تطور فکری خودتان در مورد مسئله توسعه صحبت کردید، برای ورود به بحث درباره این سیر فکری توضیح دهید.
بهعنوان دانشآموخته اقتصاد باید بگویم زمانی که وارد علم اقتصاد میشویم همه پروژکتورهای این علم بهسوی سرمایه معطوف است و همهچیز را در سرمایه میبینیم و فکر میکنیم راه نجات یک کشور سرمایهگذاری است. این اولین درسهایی است که در علم اقتصاد به دانشجوی اقتصاد میآموزند. این بود که من هم ابتدا تمرکزم بر سرمایه اقتصادی بود. تصورم این بود که برای توسعه شرط اصلی کار این است که در زیرساختها، آموزش، شهرسازی، فناوری و صنایع مختلف سرمایهگذاری اقتصادی انجام شود.
مطالعات من نیز به همین سمت میرفت و بعدا هم که در دانشگاه اصفهان معلم شدم، پایاننامههایی که راهنمایی میکردم از همین جنس بود؛ مثلا اثر سرمایهگذاری در صنعت فولاد بر توسعه و رشد کشور. از آغاز دغدغهام توسعه بود و زمان بُرد تا متوجه شدم که سرمایه اقتصادی شرط لازم است، اما کافی نیست. کمااینکه در ایران قبل و بعد از انقلاب و همچنین در خیلی از کشورهای عربی، سرمایهگذاریهای اقتصادی سنگینی صورت گرفته و رشد اقتصادی و رفاه هم تولید شده، ولی توسعه به معنی ورود جامعهای که توانایی خلق دارد، محقق نشده است.
قبل از توسعه، جامعه میتواند ارزشآفرینی کند، مقدار بیشتری از کالاهایی را که قبلا تولید شده، تولید کند یا صادرات انجام دهد، اما توسعه به مفهوم ورود به مرحلهای است که جامعه توانایی خلق در همه عرصهها را پیدا کند. توسعه مرحلهای است که جامعه نهتنها در عرصه اقتصاد بلکه در عرصههای سیاست، فرهنگ، هنر، فناوری، حقوق، جامعهشناسی و فلسفه، میتواند به مرحله خلق برسد.
این را در پرانتز بگویم که چرا الان میگوییم چین با توسعه خیلی فاصله دارد؟ چون چین میتواند خیلی کالاها را تولید کند، یا کپیبرداری کند یا اینکه خودش ابداع کند، اما در حوزه هنر، ادبیات، فیلمسازی، اجتماعی و فرهنگی به مرز خلاقیت نرسیده است. پس چین در مسیر توسعه است، ولی تا توسعه خیلی راه دارد. گرچه ممکن است در حوزه اقتصاد به مرز خلاقیت و دانش جهانی رسیده باشد، ولی در حوزههای دیگر از مرز دانش جهانی صدها سال عقب است. چین شاید صدها سال راه داشته باشد تا مثل آلمان فیلسوف تولید کند. پس الان توسعه را اینطور تعریف میکنم که وقتی جامعه به مرحلهای رسید که نهتنها در اقتصاد، بلکه در همه عرصهها تواناییِ خلاقیت و نوآوری پیدا کرد، میتوانیم بگوییم که کشور توسعهیافته است. حتی توسعه در عرصه اخلاق و عرفان هم مطرح است. الان غرب است که عرفان تولید میکند نه شرق.
چهار هزار سال عرفان از شرق به غرب میرفت، ولی الان غرب عرفان به شرق صادر میکند. بعد متوجه شدم سرمایهگذاری اقتصادی شرط لازم است، اما کافی نیست و متوجه سرمایه انسانی شدم که برای توسعه باید نیروی انسانی آموزشدیده، بامهارت و قابل داشته باشیم و این میشود سرمایه انسانی، در نتیجه مطالعاتم را به سمت سرمایه انسانی بردم. در این زمینه کتاب ترجمه کردم، مقاله نوشتم، پروژه مطالعاتی انجام دادم و با دانشجویان رساله گرفتم. بعد از مدتی باز متوجه شدم سرمایه انسانی برای توسعه شرط لازم است، اما کافی نیست. یعنی متوجه شدم اگر سرمایه اجتماعی نباشد، سرمایه اقتصادی و انسانی کار نمیکند. تصور کنید کارخانهای داریم که سرمایه اقتصادی، ساختمان، ماشینآلات و تجهیزات عالی دارد، اما اینها که تولید نمیکنند، باید نیروی انسانیِ ماهر هم بالای سرش بگذاریم، اما باز هم میبینیم که تولید نمیشود. میپرسیم چرا تولید نمیکنید؟ میگویند اینها با هم قهرند، بنابراین حاضر نیستند با هم کار کنند.
شرکای توانمندی میآوریم و میگوییم با هم شراکت کنید. میگویند ما همدیگر را قبول نداریم و نمیتوانیم با هم کار کنیم؛ بنابراین متوجه شدم که سرمایه انسانی و اقتصادی برای اینکه با هم به تولید بینجامد، چیزی میخواهد به نام سرمایه اجتماعی که شامل اعتماد، همکاری، مشارکت، همدلی، آگاهی جمعی، احترام متقابل، امید و روابط دوستانه است. حالا بین کارگرها و مهندسان ارتباطات خوب برقرار میکنیم، اما نکته بعدی این است که اینها ممکن است بهراحتی از رقیب دیگری شکست بخورند. شش ماه کار میکنند و از یک رقیبی در بازار شکست میخورند یا سر یک مسئله با هم دعوایشان میشود و آن رفاقت هم ممکن است جایی بههم بخورد. اینجا متوجه میشویم چیزی لازم داریم به نام سرمایه نمادین. یعنی در بنگاه، خانواده، جامعه و حکومت، چهرههایی بهعنوان شخصیتهای نمادین میخواهیم که در بزنگاهها ما را دور هم نگه دارند، وگرنه کارخانه در بحران و سقوط بورس تعطیل میشود.
این سرمایههای نمادین هستند که در بحرانها ما را دور هم نگه میدارند. جامعه هم همینطور است. یک ساختاری را میسازید، جاده و ذوبآهن و دانشگاه میسازید، نیروی انسانی تربیت میکنید و میبینید جواب نمیدهد. ساختارِ اینها را باید با قانون اساسی روشن کنیم و با دموکراسی به آینده امیدوارشان کنیم و موارد متعدد دیگر. اما در حوادث تاریخی نیازمند شخصیتها و چهرههای نمادینی هستیم که این مجتمع را مجتمع نگه دارد که فرونپاشد. در عرصه جامعه در زمان جنگها، شورشها، قحطیها، انقلابها و زلزلهها سرمایههای نمادین وسط میآیند و از مردم دعوت به کمک میکنند و انرژیهای جمعی را هدایت میکنند. پس جامعه برای حرکت بلندمدت نیاز به هدایتگرانی دارد که به آنها نخبگان میگوییم. البته سرمایههای نمادین فقط به نخبگان خلاصه نمیشود. منابع فرهنگی هم سرمایه نمادین است.
شاهنامه، تخت جمشید و کورش برای ما سرمایه نمادین هستند. ما حول اینها اختلافاتمان را حلوفصل میکنیم، همکاری و مشارکت میکنیم. در این مرحله هم کتابهایی نوشتم، ترجمه کردم، رساله راهنمایی کردم، اما کمی که جلوتر رفتم، متوجه شدم برای توسعه سرمایههای نمادین نیز شرط لازم هستند ولی کافی نیستند. در حدود ۲۷، ۲۸ سالی که معلم اقتصاد بودم هرکدام از این مراحل سه چهار سال طول کشید تا متوجهشان شدم؛ بنابراین متوجه شدم که سرمایه نمادین هم مسئله اصلی ما نیست.
ما میان رفتگان و زندگان خیلی سرمایه نمادین داریم، اما چه استفادهای از آنها کردهایم! علی دایی سرمایه نمادین ما بود، ولی ما چه کار کردیم؟ نه او بلد بود خودش را حفظ کند و نه ما بلد بودیم. او را مقایسه کنید با دیوید بکام، سرمایه نمادین انگلیسیها. درآمدی که دیوید بکام برای کشورش از طریق توریسم جذب میکند، از تمام درآمدی که کل آثار باستانی ایران جذب میکند بیشتر است. یعنی زور بکام برای جذب سرمایه برای انگلستان از کل آثار تاریخی ما بیشتر است. ما نهتنها بلد نیستیم از سرمایههای نمادینمان استفاده کنیم بلکه آنها را تخریب هم میکنیم. هم در تختجمشید با چاقو روی سنگها خط میکشیم و هم علیه علی دایی جوک میسازیم.
فرقی نمیکند، علی دایی و تخت جمشید یکی هستند. جنازه رضاشاه یک سرمایه نمادین تاریخی بود. چه کارش کردیم؟ با لودر جمعش کردیم. بین جنازه رضاشاه و جنازه هارونالرشید، که کنار مرقد امام رضا خاک شده، فرقی نیست؛ آنهم سرمایه نمادین است. بین اینها با تخت جمشید فرقی نیست. آیندگان همانطورکه میروند تختجمشید را میبینند میتوانند در موزه جنازه مومیاییشده رضا شاه را هم ببینند.
ما خیلی سرمایه نمادین داریم، ولی توانایی حفظشان را نداریم. ترکها مولوی را سرمایه نمادین خودشان کردند. تاجیکها فردوسی را سرمایه نمادین خودشان کردند. جشنواره سالانه فردوسی و شاهنامه و مولوی میگذارند و از همه دنیا توریستها را برای این مراسمشان جلب میکنند؛ بنابراین ما سرمایه نمادین هم زیاد داریم، اما نتوانستیم استفاده کنیم. جلوتر که رفتم متوجه شدم سرمایه انسانی، اقتصادی، اجتماعی و نمادین لازم هستند ولی کافی نیستند.
ما مهارتی نداریم که سرمایههای اجتماعی و نمادین خود را حفظ کنیم. برای من سؤال پیش آمد که چرا ما سرمایههای مختلفی را که داریم نابود میکنیم، متوجه شدم ما دانش داریم یعنی بچههایمان را به مدرسه میفرستیم و شاید بین کشورهای آسیایی یکی از پیشروترین کشورهایی باشیم که مدارس مدرن را راهاندازی کردهایم. مثل دموکراسیمان که اولین کشوری در آسیا هستیم که قانون اساسی و مجلس و پارلمان داشتیم، اما هنوز دموکراسی نداریم.
در عرصه دانشگاه بالاترین نرخ جذب دانشجو در دنیا را داریم و شاید بالاترین نرخ حضور زنان در دانشگاه را داشته باشیم؛ بنابراین ما خیلی سرمایهگذاری کردیم، ولی نتوانستیم اینها را حفظ کنیم، تخریبشان میکنیم. در نهایت به این جمعبندی رسیدم که ما مهارتهای کافی را در کودکی برای حفظ این سرمایهها پیدا نمیکنیم. ما به مدرسه میرویم و علوم مختلف را میآموزیم، اما این مهارت ابتدایی را نداریم که وقتی عصبانی میشویم خودمان را مدیریت کنیم، روادار باشیم، تحمل شنیدن دیگران را داشته باشیم، در گفتگو صبور باشیم، کار جمعی بکنیم. منِ کودک نمیتوانم با کودکی دیگر روی یک کاغذ با تعدادی مداد مشترک نقاشی بکشم. همانطورکه در کودکی این را بلد نیستم، زمانی که بزرگ میشوم هم نمیتوانم با شما یک شرکت راهاندازی کنم.
ما مهارتهای زندگی را بلد نیستیم. بزرگتر که میشویم بهعنوان سیاستمدار و مقام سیاسی از تحمل مخالف و گفتگو با منتقد ناتوان هستیم. سیاستمدار ما مهارت عذرخواهی و عقبنشینی ندارد. همه اینها مهارتهای مدرن است که سیاستمداران ما بلد نیستند. سیاستمدار ما این مهارتها را در کودکی در دامان مادر نیاموخته است. قصههای مادرش قصههای عقبنشینی و رواداری و صبر و مدارا نبوده. قصه فقط برای خواباندن کودک نیست، بلکه بخشی از آگاهیهایی است که مادر بهصورت ناخوداگاه به فرزند منتقل میکند. قصه فقط گفتاری هم نیست، رفتار پدران و مادران هم قصه خلق میکند؛ بنابراین متوجه شدم که ما اسیر قصههای خانواده هستیم و تا زمانی که از این اسارت خارج نشویم، دانش، تخصص، سرمایههای نمادین، فناوری و ماشینآلات کمکی به ما نمیکند. ما نخستین یا دومین خودروساز آسیا بودیم، ولی الان قدرت رقابت نداریم، چون اولینبار خودرو را با پول نفت آوردیم و نتوانستیم همان خودرو را ارتقا دهیم، چون نتوانستیم با هم همکاری کنیم.
در اینجا متوجه شدم بهجز همه آن سرمایهها که شرط لازم هستند، یک شرط کافی هم لازم است که آن به خانه مربوط است. در کارخانه و سیاست و دانشگاه نیست، بلکه در خانه و در دامان والدین است. اینگونه بود که متوجه شدم باید بهسراغ دوران کودکی برویم و روی توسعه و تربیت کار کنیم. تا قصههای مادرانه اصلاح نشود، چیزی اصلاح نمیشود.
ما زمانی که قدرت داریم تحقیر و سرکوب میکنیم، و وقتی قدرت نداریم سکوت یا کرنش میکنیم، مخالفت یا نقد نمیکنیم. این خلقوخو در کودکی و در خانواده شکل میگیرد. مدرسه نقش ثانویه دارد، چون زمانی کودک را به مدرسه تحویل میدهیم که بخش زیادی از ساختار ذهنی و قصههایش شکل گرفته است؛ بنابراین برای چند سالی روی موضوع کودکی و توسعه یا تربیت و توسعه متمرکز شدم و البته این کار همچنان ادامه دارد. تا اینکه در فرایند تدوین روایت استاد داریوش آشوری، با دوستانی که روایت را تدوین میکردند گفتگو میکردم و کتابها و نوشتههای ایشان را میخواندم. قبل از آنهم البته مطالب دیگری در زمینه مباحث توسعه دیده بودم و آرامآرام به این جمعبندی رسیدم که ما فراتر از خانه، یک خانه بزرگتر به نام زبان داریم و گیر اصلیمان هم به این خانه بزرگتر مربوط است. خانواده، مدرسه، صداوسیما، حکومت و کل جامعه در خانه زبان فارسی مستقر است.
ما در ایران زیست نمیکنیم، ما در زبانمان زیست میکنیم که آن زبان از قضا در این جغرافیا است. حالا احتمالا وقتی میگوییم زبان فارسی، بخش دیگری از زبانهایی که خواهر و برادر تاریخیِ زبان فارسی هستند هم مشمول این گفتگو میشوند. به روایت استاد آشوری، زبان فارسی زبان بسته است و من اضافه میکنم که زبان فارسی، زبان بسته و نرمی است، تیزی ندارد. شما با این زبان اولا نمیتوانید خلاقیت کنید، ثانیا حرف تیز و صریح و دقیق هم نمیتوانید بزنید. با آن نمیتوانید حرف ریاضی و فلسفی بزنید، ولی غزلهای محشر میتوانید بگویید. غزلهای هزارسالهای که تازگیشان از بین نمیرود. مگر غزلهای حافظ غیر از این است. پس این زبان با مفهوم استاد آشوری زبان بسته است و با تعبیر من زبان بسته و گِرد است. منظورم از گِرد زبان غیرشفاف است. ایهام و تلمیح و استعاره و حرف دوپهلو زدن تمام ابزارهایی است که برای شاعرانگی نیاز است، ولی برای فیلسوفانگی به کار نمیآید. اصلا در فارسی کلمه «فیلسوف» نداریم.
اینهمه سال از ابن سینا به اینطرف ما فلسفه میورزیدیم، اما کلمه فیلسوف را نداریم. کلمه حکیم را به کار میبردیم که حکیم شخصی بوده که جامع همه علوم بوده، ضمن اینکه عربی هم هست. بعدها در دنیای مدرن گفتیم فیلسوف. همین که ما کلمهای برای مفهوم فلسفه و فیلسوف نداریم، یعنی این زبان یکسری مفاهیم را با خودش حمل نمیکرده. اگر حمل کرده بود به آن نیاز داشت و خلقش میکرد؛ بنابراین به اینجا رسیدم که ما مسئلهای اساسیتر از «خانه» داریم که «خانه زبان» است و آن، زبانِ بسته و گرد است. گرد اینجا به مفهوم بدون تیزی، بدون شفافیت، زبان استعاری و کنایی است. مثلا شما از من میپرسید چای میخواهی؟ میگویم متشکرم. این یعنی چه؟ بالاخره آره یا نه؟ از این مثالها زیاد داریم که دوپهلو هستند. حالا ما تشکر میکنیم، یا چای را میآورند یا نمیآورند. اما بسته بودن زبان یعنی چه؟ هزار سال است که شاهنامه به این زبان گفته شده، اما من امروز آن را میخوانم میفهمم، در حالی که نباید بفهمم.
الان یک جوان انگلیسی وقتی شکسپیر را میخواند نمیفهمد. شکسپیر به انگلیسی است، ولی باید به زبان امروز ترجمه شود تا بفهمد. پس نسل امروز آنها شکسپیر را نمیفهمد، ولی نسل ما فردوسی و مولوی را خوب میفهمد. چه معنی دارد شما زبانِ هزار سال قبل را بفهمید؟ معنایش ایستایی زبان است، یعنی بسته بوده و چیزی داخلش نیامده، واژه خلق نشده و همان واژهها تا الان استفاده شده است. من تا قبل از این فهم افتخار میکردم که عجب زبان بالغی داریم. اینقدر این زبان بالغ شده که من زبان فردوسی و مولوی را میفهمم و شاید یکی دو درصد کلماتش را نفهمم. اما حالا میبینم این نشانه خوبی نیست، نشانه فروبستگی است. یعنی این زبان اجازه تکامل پیدا نکرده و فهمش از دنیا عوض نشده است و مفاهیم مدرن خلق نشده، چون اگر شده بود که باید واژههایش را هم میداشت، اما ندارد.
برای دموکراسی و بوروکراسی و دازاین واژهای نداریم. البته این خوب است که همان واژهها را آوردهایم، ولی اگر زبان ما باز بود امروز برای دموکراسی و بوروکراسی واژه داشتیم. یکی از مشکلات و نقدهای من که امیدوارم مقامات و مسئولان بشنوند و عمل کنند، اینکه قانون گذاشتهاند که در اسمگذاری شرکتها و مؤسسات نباید واژه خارجی باشد، خیانت به زبان فارسی است، در حالی که فکر میکنند به زبان فارسی خدمت میکنند. شما با این کار درِ زبان فارسی را میبندید. واژهها باید وارد زبان فارسی شوند، آنها را هضم کند و همان واژه را یا عینا استفاده کند یا تغییر دهد و فارسی کند. چرا در فارسی نمیگوییم تلفنیدم؟ عربها میگویند «تلفل» یعنی تلفن را گرفتند و با آن فعل ساختند. چرا ما در فارسی کلمه نمیسازیم.
اول باید اجازه دهیم کلمات وارد شوند و واژگان را فارسی کنیم و در فارسی خلق واژه جدید کنیم. هنوز وقتی میخواهیم بگوییم دموکراسیسازی، این را در فارسی نداریم و اگر هم بخواهیم فارسی کنیم باید بگوییم مردمسالاریسازی. هنوز میگوییم دموکراتیزاسیون، چرا نمیتوانیم برای دموکراسی کلمه بسازیم یا همان دموکراسی را فارسی کنیم! از این مثالها زیاد است و به تعبیر استاد آشوری نشاندهنده آن است که زبان فارسی زبانِ زبانبستهای است. فناوری زبانی ما مثل سایر فناوریهایمان در عصر کشاورزی مانده است.
زبان مولوی و حافظ زبانهای بینظیری است. یکی از علل خرسندیام از اینکه در ایران به دنیا آمدهام این است که با زبان فارسی میتوانم مولوی و حافظ و فردوسی بخوانم. از بختیاریهای من این است و به همین خاطر دلبسته این آب و خاک هستم که با این منابع عظیم آشنا میشوم. اما در عین حال بهعنوان کارشناس حوزه توسعه میگویم این نقطه ضعف بزرگ زبان فارسی است که بسته است. این زبان زایش واژگانی ندارد، نمیتواند واژهها را بگیرد و هضم کند و واژه جدید خلق کند. وقتی نتوانید واژه جدید خلق کنید، نمیتوانید مفهوم جدید خلق کنید. فیلسوفی را تصور کنید که مفاهیم زیادی دارد، اما ناگویا است یعنی حنجرهاش اجازه نمیدهد که حرف بزند و اصطلاحا میگوییم گنگ است. نمیتواند مفاهیم را منتقل کند و به جریان زندگی بریزد، به چرخش دربیاورد و مفهوم جدید خلق کند. حالا یک زبان اگر قدرت خلق واژه نداشته باشد مفاهیم واردش نمیشوند.
الان بیست سال است که متفکران و مترجمان ما نتوانستهاند واژه «دازاین» را ترجمه کنند و بنابراین خیلی از ما معنیِ دازاین را نمیدانیم. وقتی زبان بسته باشد، ناگویا است و در همه عرصههایش امکان خلق مفهوم ندارد؛ بنابراین نظام فکری این جامعه در مقایسه با سرعتی که یک زبان باز میتواند جامعهاش را جلو ببرد، پیش نمیرود. اینجا بود که متوجه شدم بخش زیادی از مسئله قبل از خانواده به زبان برمیگردد. اگر مادر به بچهاش میگوید این کار را نکن زشت است، درواقع این زبان است که به مادر دستور میدهد این را بگوید. زبان لغزگوی فارسی، مادر را میترساند مبادا پشت سرمان حرف زده شود. زبان وقتی شفاف شود ما از خیلی چیزها میترسیم؛ بنابراین متوجه شدم باید یک گام عقبتر برویم.
البته الان هم مطمئن نیستم خانه زبان آخرین خانهای است که باید روی آن متمرکز شویم. ممکن است بعدا ببینیم بعد از خانه زبان جای دیگری مهم است. اما اگر الان بخواهم بقیت عمرم را روی توسعه کار کنم، ترجیح میدهم روی دو حوزه زبان و حوزه کودکی کار کنم. خانه کودکی و خانه زبان، خانههای اصلی برای توسعه هستند. بقیه خانهها، خانههای دانش، اقتصاد، فناوری، برندها و سرمایههای نمادین، خانههای درجه دوم هستند. اول از همه باید خانه زبان و خانه کودکی را خوب بشناسیم، گشودهشان کنیم و در آنها تحول ایجاد کنیم. الان هم زبان و هم مادر بسته است. به گمانم ارزش دارد که دههها در این دو حوزه کار کنیم تا گشایشی در مسیر آینده کشور و جامعه ایران ایجاد کنیم.
**دو نکته در بحثتان برایم جالب بود؛ یکی اینکه اشاره کردید هنوز نمیتوانیم چین را بهعنوان یک کشور توسعهیافته بپذیریم. مصداقش هم به یک معنا این است که ما هیچوقت سعی نمیکنیم مثل چینیها زندگی کنیم یا زبان چینی یاد بگیریم، در حالی که یک کشور توسعهیافته بهنوعی زبانش را تحمیل یا القا میکند. میخواهم از اینجا به این نکته برسم که ما زبان انگلیسی یاد میگیریم و زبانهای فرانسوی و آلمانی را کمتر یاد میگیریم، شاید به این خاطر که زبان انگلیسی، زبانی شفافتر و نزدیکتر به مقصود است و سریعتر آن را یاد میگیریم. مضاف بر اینکه مفاهیم مربوط به توسعه و آنچه را که ما بهعنوان توسعه قبول داریم با زبان انگلیسی چفت شده است. میخواهم بگویم یک انقلاب زبانی صورت گرفته که پشت آن یک انقلاب صنعتی و تکنولوژیک وجود دارد و اینها لازم و ملزوم یکدیگرند. این ویژگی باعث میشود زبانشان توسعه پیدا کند و در جغرافیاهای دیگر هم ساری و جاری شود. ما سالهاست با چین و روسیه مراودات سیاسی و اقتصادی داریم، اما هرگز زبان روسی زبان دوم کشور ما نبوده. به نظرم بخش نادیدهای در بحث شما وجود دارد و آن توسعه سیاسی است. شما به توسعه سیاسی اشاره نمیکنید و گویا توسعه سیاسی را ذیل سرمایه نمادین مطرح میکنید، در حالی که به نظرم توسعه سیاسی مهمتر از این است که آن را به چهرههای نمادین منحصر کنیم.
من هم زمانی توسعه سیاسی را برای ایران مقدم میدانستم. البته در تجربه تاریخی رشد اقتصادی و توسعه اقتصادی مقدم بر دموکراسی بوده است، یا اینکه شانه به شانه هم پیش میآمدند. در تجربه غرب توسعه سیاسی و اقتصادی همپای هم جلو آمدند و طبیعیاش هم همین است. اما در اینجا از مشروطه به بعد این تصور شکل گرفت که توسعه سیاسی مقدم است. خود من تا سالهای اول بعد از انقلاب تصورم این بود که مسئله ما توسعه سیاسی است، تا حکومت اصلاح نشود و توسعه سیاسی و دموکراسی به وجود نیاید چیزی حل نمیشود.
انقلاب مشروطیت، انقلاب ملیشدن نفت و انقلاب اسلامی همه دنبال توسعه سیاسی بودند، اما چیزی عوض نشده است. هم رفتار نخبگان سیاسی و مقامات و هم رفتار مردم با آن نخبگان سیاسی تغییر چندانی نکرده است. نه آنها نقدپذیرند و نه مردم جرئت نقد دارند. پس ما تجربه صد و ده سال تلاش سیاسی برای گشودگی سیاسی داریم. جامعه هم خیلی رشد کرده، نفت آمد، رشد اقتصادی و رفاه و شهرسازی و دانشگاه پیدا کردیم، اما به لحاظ الگوهای رفتاری با اواخر قاجار که انقلاب مشروطیت رخ داد، خیلی فرق نداریم.
مقامات سیاسی ما هنوز گفتگو و عذرخواهی و عقبنشینی بلد نیستند. همه «ما فرمودیم» بلدند. این سنت سیاسی از قاجار تا حالا ادامه دارد، در حالی که صد و ده سال تجربه سیاستورزی داریم. مسئله چیست؟ من این را دوباره برمیگردانم به خانه تربیت، خانه کودکی و خانه زبان، مسئله آنجاست. تغییر روحیهها و الگوهای رفتاری ریشه در خانه تربیت و خانه زبان دارد و تا این دو مسئله حل نشود ما همچنان همین مسیر را طی میکنیم. اگر هم میبینید تا حدی اوضاعمان خوب است به خاطر نفت است که اگر نبود ما امروز چیزی بین افغانستان و پاکستان بودیم. نفت که آمد دنیای ما را عوض کرد، ولی ما هنوز عوض نشدهایم. این خانه کجاست که باید عوض شود؟ بگذارید با مثالی آن را روشن کنم.
امروز بین ۲۲۰ یا ۲۴۰ حزب ثبتشده داریم که حدود نصف این احزاب فعال هستند، یعنی سالی یک بار دور هم جمع میشوند و کنگره برگزار میکنند. از بین اینها نیز سه، چهار حزب در طول سال حیات و زیست سیاسی دارند. یعنی موضع میگیرند، بیانیه میدهند، جلسات آموزش دارند. ولی هیچکدام از این احزاب، نتوانستهاند یک جامعۀ مخاطب بزرگ را با خودشان درگیر کنند. با تعداد محدودی از شورای مرکزی بهاضافه تعداد محدودی هوادار و نماینده در استانها نتوانستهاند در سطح ملی نفوذ کنند. چرا؟ چون احزاب ما قصه ندارند. قصه، آن آرزوهای مشترکی است که به یک فهم مشترک درآمده است و اگر تلاش کنیم میتوانیم در گزارههای ایدئولوژیک حزبی، آنها را به شکل یک، دو، سه بیان کنیم. قصههای احزاب ما، چه قبل از انقلاب و چه حالا، قصههای نظام حکومت است. یعنی آنهایی که نزدیک به حکومت هستند، قصههایشان همان قصههای حکومت است و آنهایی هم که از حکومت دورند نتوانستند قصه تولید کنند.
مهم این است که اینها بتوانند قصه مشترک خلق کنند و دل ایرانیها را با قصه خودشان ببرند. پس ما دو مسئله داریم: یکی ناتوانی بازیگران حزبی است که در خانه و در دامان والدین توانایی لازم برای کار مشترک، صبوری، رواداری، گذشت در کار جمعی و ریسکپذیری را نیاموختهاند. دوم، به تواناییهای زبانی برای خلق قصه مربوط است که بخش زیادی از آن در خانه شکل میگیرد. شاهنامه، قصه ایران برای هزار سال بود تا زمانی که خارجیها برایمان تخت جمشید را پیدا کنند و تاریخ کورش را دربیاورند که نمیدانیم چقدر راست است و چقدر دروغ و خوب است که فرض کردهایم همهاش راست است. تختجمشید و تاریخ کورش را ما کشف نکردیم و خارجیها صد و هفتاد یا هشتاد سال پیش کشف کردند.
تاریخ قبل از ساسانیان را خارجیها برای ما درست کردند. تا قبل از آن، تاریخ ما شاهنامه بود و شاهان ما شاهانِ شاهنامه بودند. دشمنان ما هم دشمنان شاهنامه بودند: ایران و انیران؛ بنابراین شاهنامه هزار سال پیش قصه ایران را سرود و تمام ملت ایران آن را باور کردند. ملت ایران یعنی همه اقوام؛ کردها و لرها و ترکها و بلوچها هم شاهنامه میخوانند. شاهنامه قصه مشترک همه ما شد. هنوز هم بخشهایی از شاهنامه قصه مشترک ما است. خدمت بزرگ فردوسی که میگوید «عجم زنده کردم بدین پارسی»، این نیست که با واژههای شاهنامه، فارسی را زنده کردم بلکه این است که تاریخ ما را برای هزار سال ساخت.
مسئله این است که الان چرا حزب ما نمیتواند قصه بسازد. بخشی به خانه و بخشی به زبان برمیگردد؛ بنابراین ما دموکراسی نداریم، چون احزاب پایداری نداریم و احزاب پایدار نداریم، چون نخبگان توانمندی نداریم. نخبگان توانمندی نداریم، چون این نخبگان در خانه کودکی و خانه زبان مهارتهای لازم برای خلق قصه مشترک را نیاموختهاند. پس من میگویم دموکراسی هم در خانه کودکی و در خانه زبان شکل میگیرد. ما برای داشتن دموکراسی، باید قصه دموکراسی را خلق کنیم. برای مردم ایران قصه دموکراسی چیست؟ شاهکشی. برای مردم ایران از شاهعباس به بعد، قصه دموکراسی قصه شاهکشی بوده و قبل از آنهم ماجرای خودش را دارد. اما از شاهکشی دموکراسی درنمیآید. از تعامل با پادشاهان است که دموکراسی درمیآید.
محمدعلی شاه التماس کرد من با شما مذاکره میکنم و شروطتان را میپذیرم، گفتند نه حالا که ما گرفتیم، دیگر تمام شد و زدند. در حالی که اگر با محمدعلی شاه توافق سفت و سخت میکردند و مکانیسم کنترل و نظارت میگذاشتند، ما با یک مکانیسم طبیعی مشروطه به سمت دموکراسی میرفتیم. احمدشاه فردی مدرن با افکار و آموزش مدرن بود که در اروپا درس خوانده بود، فرانسه بلد بود و دنیای مدرن را میشناخت، آدمی اخلاقی بود، اما ما گفتیم باید بروی! همین داستان را در زمان محمدرضا شاه تکرار کردیم. بالاخره محمدرضاشاه از نظر شخصیت دیکتاتوری با پدرش خیلی متفاوت بود. شب قبل از وارد شدن متفقین به ایران، کسی جرئت نمیکرد به رضاشاه بگوید متفقین دم مرزها هستند.
ساعت دو نیمهشب که متفقین وارد شدند، نخستوزیر به همراه سفرای انگلیس و روسیه رفتند رضاشاه را از خواب بیدار کردند و گفتند ارتش خارجی آمد و فقط تسلیم مانده است. محمدرضا شاه متفاوت بود، اما ما گفتیم حالا ما قدرت داریم و فقط شاه باید برود: «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود»، حالا هم دوباره دنبال شاهکشی هستیم؛ بنابراین دموکراسی در نظر مردم ایران به معنی شاهکشی است. دموکراسی واقعی از خانه شروع میشود و این قصه است که دموکراسی را خلق میکند و میتواند با دشمنش گفتگو کند. اگر ما نمیتوانیم با آمریکا گفتگو کنیم، در خانه یاد نگرفتهایم که با آمریکا گفتگو کنیم، در خانه زبانی یا خانه مادری گفتگو را نیاموختهایم و اینها اجازه نمیدهند گفتگو کنیم.
آقای آشوری از زبان باز و جامعه باز صحبت میکنند. درواقع وقتی از جامعه باز میگوییم، از مفهومی سیاسی حرف میزنیم. وقتی جامعهای باز است و به سمت مدرنشدن میرود، زیرساختهای فکری آن جامعه تغییر میکند و قاعدتا رفتارهای جامعه هم فرق میکند. دست بر قضا مردم ایران اهل مدارا و سازش هستند و یاد گرفتهاند که با مدارا مسیر طولانیِ رسیدن به دموکراسی را طی کنند.
در جامعه ایران تحول زبانی اتفاق افتاده که موجب شده اختلاف جدی بین دولت و مردم به وجود بیاید. این تحول زبانی ماحصل پیشرفت زبانی است که از طریق ترجمه و تفکر یا شبکههای اجتماعی صورت گرفته. به هر حال شاهد تحول زبانی هستیم و کسانی که در دولت هستند، این زبان را به معنای واقعی درک نمیکنند. حتی نمیفهمند مردم چه میگویند. در حوادث اخیر هم همه تعجب کرده بودند که طیف معترض با چه زبانی مطالباتش را درخواست میکند. پس تحول زبانی صورت گرفته. نکته مهم این است که ما از زمانی که حمید عنایت، هگل ترجمه کرده فاصله گرفتهایم و زبان فلسفی ما دچار تحول زیادی شده.
اگر در جامعه فرهنگی ایران کنکاش کنید کتابهای زیادی ترجمه میشود که نشان میدهد زبان فارسی قابلیت دارد تا مفاهیم فلسفی را بیان کند. بخشی از این تحول مدیون متفکران چپ ما است و نیز متفکران راست که کتابهای فلسفی و اقتصادی را ترجمه کردهاند. پس نمیتوانیم بگوییم زبان فارسی قابلیت پیدا نکرده و اگر امروز شاهنامه را میخوانیم و میفهمیم، پس این زبان زبانِ بستهای است.
به نظرم طیف متفکرانی که بحث ترجمه/تفکر را مطرح کردند، رسالت خودشان را انجام دادند؛ چهرههایی مانند مراد فرهادپور، یوسف اباذری و از آن طرف چهرههایی مانند عزتالله فولادوند. یعنی منظومهای از افرادی که توانستند تفکر غرب را وارد کنند و ما با آن تفکر توانستیم احساس همبستگی کنیم؛ بنابراین زبان جامعه تحول پیدا کرده و علت اینکه دولت نمیتواند حرف مردم را درک کند به خاطر این تحول است. در عین حال که به نظرم مردم ایران دنبال آزادیخواهی، دموکراسی، رفاه و سعادت هستند نه شاهکشی. ترجیح میدهند از طریق رواداری و صبر به خواستههایشان برسند.
شکی نیست که تحولات عظیمی در جامعه ایران برای اولین بار در حال رخدادن است. یعنی ۱۴۰۰، ایران را از قبل و بعد خودش جدا میکند. بخش زیادی از تحولاتی که انتظار داریم با سرعت زیادی رخ میدهد. تحلیل ما ناظر بر پیشینه تاریخی مردم ایران تا این لحظه است، یعنی آن «سازگاری ایرانی» که مهندس بازرگان میگوید، جنس مدارایش متفاوت است. یعنی مردم ایران سازگار هستند. سازگاری که معنی دیکتاتوری میدهد. دیکتاتور کسی است که وقتی قدرت دارد، سرکوب میکند و وقتی قدرت ندارد، کرنش میکند؛ بنابراین آن سکوتهای تاریخی را نباید پای سازگاری بگذاریم.
سازگاری به مفهوم این است که من متوقف میشوم و میپذیرم تا فرصت زدن پیدا کنم. اینطوری بوده که ملت ایران سکوت میکرده، به محض اینکه قدرت پیدا میکرده، شورش میکرده و نخبگانش شاه را میکشتند. این سازگاری را با سازگاری مدرن به مفهوم رواداری جدا کنید. دنیای مدرن سازگاری از جنس رواداری و مدارا میخواهد. پس من تا ۱۴۰۰ میگویم ایران از جنس سازگاری سنتی بوده، ولی منکر این نیستم که ما داریم وارد سازگاری مدرن میشویم.
من در اسفند ۱۴۰۰ مقالهای به نام «به زخمهای ایران سلام کنیم» نوشتم که پیشبینی کردهام تحولات آینده ایران را زنان خواهند آفرید. ایران از آغاز قرن پانزدهم شمسی چهره تازهای را از خودش نشان میدهد. معتقدم برای اولین بار از جنبش مشروطه تاکنون، یک جنبش مدنی اصیل که قدرت خلق زبان و قصه دارد، در حال آفریده شدن است. انقلابیون مشروطه قصه خلق کردند و گفتند قانون اساسی، پارلمان، دموکراسی خوب است، مردم هم گفتند چشم. چون هرکدام از انقلابیون خان و رئیس عشیره بودند و اسلحه داشتند، مردم اطاعت کردند. اینها هم زور داشتند و به حکومت تحمیل کردند. ولی مردم ما هنوز دموکراسی نمیخواستند.
قصه بعد را رضاشاه آفرید و مدرنیزاسیون و نوسازی را با زور اسلحه انجام داد و ایران را مدرن کرد یا زمینههای مدرنشدنش را با انقلاب سفید، سپاه دانش و سپاه ترویج ایجاد کرد. مصدق قصه نهضت ملیشدن نفت را خلق کرد و جامعه در قصه مصدق بازی کرد. قصه انقلاب اسلامی را آیتالله خمینی و دکتر شریعتی خلق کردند. قصهاش را آیتالله خمینی سال ۴۲ در کتاب «ولایت فقیه» نوشت. دکتر شریعتی هم در سالهای دهه پنجاه با کتابهایش نسخه تازهتری از ولایت فقیه را ملزم کرد. یک کتاب دوجلدی شد، نوشتههای آیتالله، نوشتههای دکتر که شد قصه انقلاب اسلامی. چپها هم بعدها اضافه شدند. در انتخابات ۷۶ هم جامعه ایران در قصه خاتمی که تفسیر جدیدی از قصه آیتالله بود، بازی کرد.
احمدینژاد که میخواست تفسیر جدیدی از قصه آیتالله اجرا کند. روحانی هم ادامه همان راه بود. آقای رئیسی هم که میخواست به اول انقلاب برگردد. پس جامعه ما از انقلاب مشروطیت تا ۱۴۰۰، قصهای خلق نکرده و در قصه خلقشده توسط نخبگان حکومتی یا نخبگان بیرون حکومت بازی کرد، قصه آنان را باور کرد. علت اینکه در انتخابات چهاردهم مشارکت کردم و مردم را تشویق به مشارکت کردم، برای این بود که جنبش مهسا فرصت کند قصهاش را خلق کند قبل از اینکه وارد فاز خشونت شود. وقتی جنبشی قصه خلق کرد، در قصه خودش بازی میکند و نیازی به خشونت ندارد. جنبشی وارد خشونت میشود که قصه ندارد.
قصه انقلاب اسلامی را آیتالله و مرحوم شریعتی ساختند، ولی مردم باور کرده و در آن قصه بازی کردند، به این خاطر انقلاب اسلامی انقلاب خونبار نشد. اما ۹۶ و ۹۸ شورشهای اجتماعی بیقصه بودند به همین خاطر ویرانگر بودند. برای اولین بار در تاریخ معاصر ایران وارد جنبش مدنی دارای قصه میشویم و باید فرصت بدهیم. من معتقدم خوب شد پزشکیان آمد تا این جنبش فرصت کند قصهاش را خلق کند. وقتی قصهاش خلق شد برای آفرینشهای خودش نیاز به خشونت ندارد؛ بنابراین از این جنبه با شما موافقم که جنبش مهسا شکل تازهای از رفتار، اندیشیدن و زبان را خلق میکند و این نویدبخش است. خیلی امیدوارم که هم قصه جنبش مهسا بلوغ پیدا کند و هم حکومت اینقدر آگاه شود که بداند جنبش مهسا به نفعش است نه به زیانش. در حال تجربه تحولات کیفی در ایران هستیم که الگوهای رفتاری و فکری جامعه ایران با نسل Z به بعد دارد متحول میشود. امیدوارم با این تحول فرصت تحول زبانی هم برای جامعه ایران فراهم شود.
**ناگزیرم بحث را بهلحاظ تاریخی کمی عقبتر ببرم. وقتی در مورد جنبش مشروطه میگویید این جنبش را مردم نمیخواستند و آن را به خوانین و طایفه منحصر میکنید، به نظرم اِشکال تاریخی دارد. شما میرزا ملکمخان، فتحعلی آخوندزاده، یوسف خان مستشارالدوله و زمینههای جنبش مشروطه را که بر اساس متن به وجود آمده، نادیده میگیرید و آن را تقلیل میدهید به اسلحه دست خوانین یا فرمانبرداری از خوانینی که طایفهها و ایلشان را پدرسالارانه رهبری میکردند. در صورتی که جنبش مشروطه یکی از مترقیترین جنبشهای ایران است که بر اساس متن صورت گرفته است. با شما موافقم که جنبشی نخبهگراست، اما به دلیل فقر دانش و سواد در عموم مردم، این جنبش ناگزیر بود بهنوعی نخبهگرا باشد، با این حال تقلیلدادنش به طایفه و عشیره به نظرم بیانصافی است. ۲۸ مرداد هم برای خودش متنِ جبهه ملی و گفتمان مصدق را دارد، از طرف دیگر بر دوش حزب توده سوار است که یکعالم کتاب و جزوه منتشر کرده و اینها در بستر اجتماعی، زبان تولید کردهاند. اینکه شما میگویید باید زبان تغییر کند تا جامعه متحول شود، این تحول را در جنبشهای اجتماعی ایران میبینیم. حتی انقلاب ۵۷ -چه خوشمان بیاید چه نیاید- بر دوش زبان انقلاب سوار است که زبان جلال آلاحمد و دکتر شریعتی و بخشی از جنبشهای چریکی چپ ما است. به همین دلایل با دیدگاه تقلیلگرایانه شما موافق نیستم.
در مورد جنبش مشروطه، شکی نیست که ملکم خان و آخوندزاده مبانی نظری جنبش را فراهم کردند. اشکالی هم ندارد که بگوییم وارداتی بوده، تفکر وقتی درست باشد مهم نیست از کجا بیاید. اما نکته این است که در آن زمان نرخ باسوادی در ایران یکدرصد یا کمتر بود و نخبگان فرهنگی و فکری امکان ارتباط با جامعه را نداشتند؛ و از طریق نخبگان سیاسی اثرشان را میگذاشتند که خانها و رئیس طوایف و بزرگان مناطق بودند، بنابراین نخبگان فکری، بزرگان و خوانین را جذب کردند و بر فکرشان اثر گذاشتند و آنها بهعنوان نماینده جامعهشان پشت انقلاب مشروطیت آمدند.
نمیگویم فکر نداشته، اما این فکر جوشیده از بستر اجتماعی و خواست جمعی نبوده. این فکر -خوب یا بد- از طریق نخبگان القا شده، پس تحول اجتماعی نبوده، تحول نخبگانی بوده و به همین دلیل رضاشاه راحت میتواند بیاید. اگر تحول اجتماعی بود رضاشاه نمیتوانست بیاید، یا وقتی که آمد، امکان تغییرات به سمت دیکتاتوری را نداشت. نکته دیگر در مورد جنبش ملیشدن نفت است. قصه داشتن غیر از گفتمانسازی است. آقای خاتمی گفتمان آفرید، ولی قصهای نیافرید. قصه آقای خاتمی در ۷۶ همان قصه آیتالله بود، با یکسری تعابیر جدید مثل مردمسالاری دینی که برگرفته از متون آیتالله و قانون اساسی بود، اما گفتمان آفرید.
گفتمان مجموعه مفاهیم و واژگان مشترکی است که فهم مشترک ایجاد میکند. شکی نیست که جنبش ملیشدن نفت، گفتمان دارد و فراتر از گفتمان قصه دارد که باز نخبگان دور مصدق و حزب توده آن را آفریدند و مردم در قصه آنها بازی کردند. من نمیگویم گفتمان یا قصه نداشتند، مهم این است که قصه را نخبگان آفریدند و مردم باور کردند و بازی کردند و ممکن است باورشان را از دست داده باشند. این فرق دارد با قصهای که از دل جامعه بیرون بیاید و نخبگان در آن بازی کنند.
جنبش مهسا خودش خلق قصه میکند و نخبگان مجبورند در آن قصه بازی کنند. این همان تحولی است که در غرب رخ داده. در غرب جامعه قصه میآفرید و نخبگان در آن بازی میکردند. در ۱۵۰۰ میلادی نرخ باسوادی در غرب یکدرصد بود. از زمانی که زبان و خط به وجود آمد، یکدرصد جامعه نیاز بود که باسواد باشند، چون نیازی به سواد نبود. اگر قرار بوده قانون یا فرمان پادشاهی نوشته شود فقط به یک کاتب نیاز بود. تحولات اروپا بعد از باسوادشدن جامعه شروع شد. در ۱۷۵۰ یعنی ۲۵۰ سال بعد، (یعنی ۲۵۰ سال قبل از الان ما) در برخی از کشورهای اروپایی نرخ باسوادی نود درصد بوده، ما هنوز به نود درصد نرسیدهایم.
میخواهم بگویم تحول اصیل تحولی است که از بستر جامعه بالا بیاید و نخبگان هم در آن بازی کنند. با این نگاه، به نظرم بعد از ۱۴۰۰ جامعه ایران دارد تحول کیفی میکند. یعنی از زیر تغییر میکند. تا قبل از آن مزه غذای ایرانی و سیاستورزی را نخبگان میدادند، اما الان جامعه ایرانی دارد دم میکشد و خودش مزه تولید میکند؛ بنابراین اگر هم قصهای در انقلاب اسلامی و انقلاب مشروطه و نهضت نفت بوده، قصه از بالا ریخته شده است. جنبش مهسا این تفاوت را دارد؛ بنابراین معتقدم جامعه ایران در حال تحولات کیفی است، ولی هنوز نمیتوانم درکش کنم. باید فاصله بگیریم که ببینیم از این تحول چه چیزی درمیآید.
برگردیم به بحث زبان. اکنون دیگر زبان جامعه را شبکههای اجتماعی میسازند که در آن نوعی آشوب زبانی وجود دارد. اگر بخواهیم نقطه ضعف این دوره را هم ببینیم، در این جامعه زبانی امکان دستکاری خیلی زیاد است. در جامعه آمریکا نهادهای دموکراتیک قدمت و قدرت زیادی دارند و جامعه آمریکا باور عمیقی به دموکراسی دارد. امکان دارد در ردههای بالا و سیاستمداران این باور مقداری دچار شک و شبهه باشد، اما در بستر جامعه مردم طالب دموکراسی هستند. اما همین باور هم دستکاری میشود. ببینید جامعه آمریکا چقدر فاصله گرفته از زبان اوباما و به زبان ترامپ رسیده. برای مثال، وقتی بن لادن را کشتند، اوباما در خطابهای سیاسی و دیپلماتیک گفت ما بن لادن را کشتیم، اما در ۲۰۲۴ شاهد تغییر زبانی به سمت تجاری شدن و لمپنیسم هستیم و به همین دلیل ترامپ در مورد بغدادی میگوید مثل یک سگ کشتیمش. جامعه آمریکا هم به این سمت میرود. خصلت شبکههای اجتماعی بهنوعی جوامع اروپایی و ایرانی را هم تحت تأثیر قرار میدهد؛ بنابراین روایتی که جنبشهای اجتماعی میتوانند بسازند، در خطر دستکاریشدن و تغییر شکل دادن هستند.
فرمایش شما درست است با این تبصره که وقتی درباره خانه زبان صحبت میکنیم، منظور زیریترین بخش فکری و فرهنگی جامعه است. روی خانه زبان، روایتها یا قصهها ساخته میشود مثل قصه فردوسی، شاهنامه، مولوی، ایران مدرن، انقلاب اسلامی. روی این قصهها، گفتمانها ساخته میشود که سطح بالاتر و سادهتری هستند و ماندگاریشان کم است. ماندگاری گفتمانها بهاندازه شخصیتهایی است که آن گفتمان را خلق میکنند؛ بنابراین خاتمی گفتمان مردمسالاری دینی را میآورد، ترامپ گفتمان آمریکای بزرگ را مطرح میکند. کاربرد این گفتمانها کوتاهمدت است و عمقی ندارند و بیشتر کاربرد سیاسی و ادواری دارند. البته من معتقدم گفتمانها که متحول میشود هیچ، قصهها هم با شبکههای اجتماعی متحول میشود و آرامآرام این تحول به سمت خانه زبان هم منتقل میشود. شبکههای اجتماعی و دنیای مجازی، امکان شکستن خانه زبان را به ما میدهند.
ما با حجم زیادی از واژگان روبهروییم که برای اولین بار به آنها برمیخوریم و زمان میبرد تا متوجه شویم. حجم این واژهسازیها زیاد است، بنابراین احتمال زیادی دارد که عصر دیجیتال زبان بسته را به سمت زبانهای دیگر گشوده کند. اینجا منظور گشودگی زبان فارسی یا هر زبان مقصدی به سمت زبانهای دیگر است، یعنی زبانهای دیگر این زبان را فربه کنند. بعد از فروپاشی روم باستان، زبان انگلیسی اختلاط زبانی با لاتین و ایتالیایی پیدا کرد و امروز بخش اعظم واژگانی که در انگلیسی، در علم مدرن ساخته میشود از زبان لاتین گرفته میشود، مثل دموکراسی یا هرمنوتیک. البته زبان آلمانی و فرانسه هم از آن دو زبان گرفتند، اما انگلیسی از هر چهار زبان گرفت و خودش را فربه کرد. پس احتمالا دنیای مجازی امکان گشودگی زبان را در آینده به ما خواهد داد.