او از جوان پرسید دوست داری چطور بمیری؟ که جوان گفت دلم میخواهد بدانم که دارم میمیرم ولی فردوسیپور گفت من دوست دارم هیجانانگیز بمیرم. مثلا مردن به خاطر سقوط هواپیما را خیلی دوست دارم و برایم جذاب است. درضمن دلم میخواهد صفر تا صد مرگم یک دقیقه طول بکشد. دلم میخواهد که هواپیما به صخره بخورد و ترجیح میدهم آنهایی که دوستشان دارم آن لحظه با من باشند.»
جنابخان هم از او پرسید پس دلت میخواهد که مایلیکهن و قلعهنویی هم در آن پرواز با تو باشند؟ که فردوسیپور پاسخ داد، بگذریم.
جوان هم به او گفت لیست مسافرانی که دلت میخواهد در آن پرواز باشند را بنویس و فردوسیپور گفت همه در هواپیما جا نمیشوند.
او سپس به روایت خاطرهای پرداخت و گفت: «یک بار داشتیم از تبریز یا کرمان به تهران میآمدم. دو خانم هم کنار من نشسته بودند که تا هواپیما بلند شد یکی از آنها غش کرد. چون هواپیما خیلی تکان میخورد. وقتی به هوش آمد من شروع کردم برایش توضیح دادن که مردن به خاطر سقوط هواپیما چقدر جذاب است و خانم همراهش گفت میشود شما نصیحت نکنید؟
او همچنین گفت فکر میکنم از این به بعد هر کس مرا در هواپیما میبیند فرار کند.