پیمان ۲۶ ساله بی قرار روی صندلی کنار شعبه دادگاه نشسته بود و نسترن ۲۴ ساله هم چند متر آن طرفتر در انتظار ورود به شعبه این پا و آن پا میکرد. ظاهراً پایه زندگی این زوج جوان توان یکسال را هم نداشت و در حال ویرانی بود. نسترن تنها نگاه و امیدش به داخل اتاق دادگاه بود و پیمان فقط خودخوری میکرد. نیم ساعتی گذشت تا اینکه منشی دادگاه صدا زد خواهان خانم نسترن …
نسترن بدون اینکه منتظر شوهرش بماند به سرعت وارد دادگاه شد و چند لحظه بعد هم پیمان با چند صندلی فاصله کنارش نشست.
قاضی از بالای عینک نیم نگاهی به زوج جوان کرد و بعد هم تقاضای خواهان را خواند. دقایقی بعد به نسترن گفت: خب من درخواست شما را خواندم، اما قرار نیست که هر درخواستی بدون صحبت کردن و تحقیقات عملی شود. کدامیک از شما ماجرا را تعریف میکنید؟
پیمان با حالتی متعجب گفت: من اصلاً نمیدانم برای چی اینجا هستم که بخواهم در مورد آن صحبت کنم! نسترن بلافاصله حرف پیمان را قطع کرد و گفت: آقای قاضی در خانهای که احساس کنید یک زندانی و برده هستید و یک نفر تمام حرکات، رفتار و ارتباطات شما را مو به مو بررسی میکند و حتی نمیتوانید بدون اجازه یک لیوان آب بخورید و برای خریدن نان از خانه خارج شوید، میتوانید زندگی کنید؟!
قاضی لبخندی زد و گفت: اگر منظورتان از برده و زندانی شما هستید که خیر. هیچکسی حق ندارد کسی را زندانی کند. اما از ظاهرهمسرتان پیداست که مرد آرام و منطقی است. نسترن با بغضی درگلو نشسته ادامه داد: همین ظاهراو مرا فریب داد. فکر میکردم خوشبختترین زن روی زمین خواهم شد، اما رفتارهای او ذره ذره عوض شد و حالا بعد از ۹ ماه زندگی مشترک احساس میکنم بزرگترین اشتباه زندگی ام را کرده ام. او با گریه گفت: آقای قاضی من اجازه ندارم با هیچکسی غیراز پیمان حرف بزنم. مجبورم کرد تا از کاری که دوست داشتم استعفا بدهم و خانه نشین شوم. در میهمانیهای خانوادگی هم اجازه صحبت با هیچ مردی از خانواده ام را ندارم و او با رفتارهای بیمارگونه اش حتی مرا از خرید هم منع کرده است.
در این لحظه پیمان با تعجب گفت: چرا این رفتار مرا به حساب بیماری میگذاری؟! آقای قاضی من عاشق نسترن هستم. آنقدر او را دوست دارم که دلم نمیخواهد بدون من جایی برود و با کسی غیر از خودم حرف بزند. اگر من تمایلی به هم صحبتی او با مرد دیگری ندارم یعنی بیمارم؟!
قاضی رو به پیمان گفت: مگر همسر تان کاری کرده که اعتماد شما از او سلب شده؟ پیمان پاسخ داد: خیرولی آنقدر از دوستانم حکایتهای مختلفی در مورد خیانت زنان شنیده ام که چشمم ترسیده دلم نمیخواهد سرنوشت نسترن و زندگی ام همانند همان حکایات شود. همیشه در تنهایی فکر میکنم هر زنی میتواند خیانت کند و فقط باید بستر آن فراهم باشد من هم سعی کرده ام با برچیدن این بستر مانع این اتفاق شوم. حالا به نظر شما من بیمارم؟!
من نسترن را طلاق نمیدهم من او را دوست دارم و به هیچ عنوان حاضر به جدایی از او نیستم. نسترن اگر بداند که چقدر او را میخواهم به طور قطع با رفتارهای من کنار میآید.
نسترن بدون تأمل گفت: دوست داشتن با زندانی کردن چه ارتباطی دارد. من پیمان را دوست دارم، اما اگر قرار باشد با این رفتارهای بیمارگونه اش مدام عذابم دهد ترجیح میدهم زندگی ام را از او جدا کنم و از افسردگی که چندماهی است به سراغم آمده فاصله بگیرم. قاضی چند لحظهای سکوت و تأمل کرد و سپس به زوج جوان گفت: پرونده شما را به مشاور ارجاع میدهم چند جلسهای پیش مشاور میروید تا ببینیم که وضعیت زندگی تان بهتر میشود یا نه. به هرحال من در اظهارات تان متوجه شدم که هردو همدیگر را دوست دارید، اما مشکلی وجود دارد که امیدوارم از طریق مشاوره حل شود.