ابراهیم افشار، روزنامهنگار، در یادداشتی در روزنامه ایران نوشت: «گفته بود: «رؤیاهایت را باد ترانهای میخواند» اما باد هم برای ما مضایقه کرد. انسان بیرؤیا چیزی مثل مرد بینان است که نان نیز نوعی رؤیاست و رؤیا نیز البته نوعی نان است. برای سقزدن در شبهای بیکسی و نمردن. رؤیاهای سقزده اما زیادند. به تعداد هر انسانی که در قبرستانها نفس میکشند؛ به تعداد مردههای بیگور و گورهای بیمرده.
هرگز باور نمیکنم آدمی بدون رؤیاهایش و بیگذر از درههای عمیق محرومیتها و محدودیتها به موجوداتی شبیه شجریان یا دولتآبادی، فرهاد مهراد یا حسین توفیق، سهراب شهیدثالث یا عباس گاوصدا، عمران صلاحی یا قوللرآغاسی، آن هم به این درجه از خلاقیت و رهایی برسد. هرگاه صحنه اولین مراجعه شجر به رادیو تهران را مرور میکنم که چگونه او را بیرحمانه سردوانده و سرش را به سنگ زدند و او تنها در سایه مقاومت و دلداریهای رفیقش دوام آورد، باورم میشود که بیشتر جوانهای امروز با دیدن آن همه تبعیض و بیتفاوتی و قدرت دککنندگی اساتید زغنبوتی، صد بار راه خود رها کرده و سر به بیابان میگذاشتند. استعدادهایشان را خفه کرده و کنار جویها و سیخوسنگها جان میدادند.
هیچوقت باور نمیکنم آقای توفیق با آن همه مصیبت در انتشار توفیق، تبدیل به رسانه شماره یک تاریخ طنز ایران شود و به عشق همان طنزآلودگی، تبعیدش به قلعه فلکالافلاک را تاب بیاورد. در آن دفتر کوچک کوچه برلن که نبض شاعران و طنازان و کاریکاتوریستهای ایران میتپید فقط در سایه رؤیاسازی بود که میتوانستند دنیا را از تفکرات خیامی لبریز کنند و تاب بیاورند. لابد آن شماره از توفیق در دوره سوم حیاتش یادتان هست که در اسفند ۵۰ در شماره آخرش طرح جلد احمد عربانی را زد و آخرین گلوله خودکشی رسانهایاش بر سینه فراخ خود نشست. او طرحی از در مجلس کشیده بود که در آن، شیرهای سنگی مجلس داشتند کاه میریختند روی سر وکلا و وکلا سینهزنان میگفتند: «آقا سرور ما، آقا تاج سر ما، اگر آقا نباشه، پس خاک بر سر ما!»
همچنین باور نمیکنم عمران صلاحی عزیز با آن همه محدودیتها و محرومیتها و بدون کارخانه رؤیاسازیاش تبدیل به آن شاعر طناز نازنین شود. نوه شیرین ننهلیلا در سالهای اول دهه شصت در خانه انتهای جهانی من تعریف میکرد که در روزگار نونهالیاش که در میدان بهداری راهآهن تهران در مغازه جگرکی عمواوغلیاش کار میکرد – کباب باد میزد و بشقاب میشست و گهگاه هم روی چرخدستی حمالها شعری برای پاپتیها میخواند – یکی از تفریحاتش جویگردی بود؛ مثل بسیاری از کودکان آن نسل. طلاییترین روزش وقتی ساخته میشد که در هر جویی تکهروزنامهای پیدا میکرد؛ انگاری که گنج سلیمون یافته است. لجنهای روزنامه را پاک میکرد و میخواند. از قضا در همین جویگردیهایش بود که یک بار وقتی روزنامهای گلآلود پیدا میکند گوشه آن، تیکهای چاپ شده از فرم درخواست همکاری با روزنامه توفیق را میبیند. عیمران وقتی شعر «من بچه جوادیهام و آهای کاکا» را به همراه کاریکاتوری خامدستانه برای حسینآقا توفیق میفرستد هرگز باورش نمیشده که یک روز حسینآقا برایش نامهای بنویسد و نهیب بزند که «زود بیا اینجا که کارت داریم.» چنین است که غولبچهها به پست غولها میخورند و ادبیات طنزآلود یک سرزمین شکاف برمیدارد.
هیچوقت باور نمیکنم ساموئل خاچیکیان با آن همه قحطی امکانات آن همه اثر رؤیاپرورانه بسازد. وقتی در آخرین ماههای زندگیاش در منزل مجیدیهاش به سراغش رفته بودم رزالین قشنگ داشت اشک میریخت و میگفت که آلزایمر امانش را بریده است اما ساموِل هنوز یادش بود که برای درآوردن یک سایه لرزان از فیلمش از چه امکانات بدوی استفاده کرده است.
هیچوقت باور نمیکنم فنیزاده عزیزم، سلطان رؤیاهای شکلاتی سیاه، آن همه روی پردههای نقرهای بدرخشد اما یکدست کت و شلوار نداشته باشد که برود جایزه سپاس بهترین بازیگر سال را روی سن بگیرد و آخرش از رفیقش قرض کند. و آخرش آرزوی دیدن مالکیت یک چاردیواری قوطیکبریتی مستقل را به گور ببرد. رؤیاها گاه چنین کوچک اما نابودکنندهاند.
هیچوقت باور نمیکنم ممد آغاجری، تنها مربی نابینای جنوب، بیشترین شاگرد نخبه را بپروراند. مربی رؤیاپرور گراندشاپوری آبادان که ستارههایی مثل غلامحسین مظلومی و بشاگردی و دَه تای دیگر را تحویل تیم ملی فوتبال داد و خیلیهایشان هم وقت جنگ شهید شدند. قربان سوراخی چشمش بروم که از تمام مربیان جهان بیناتر بود. یک صحنه از دوران مربیگری او باید سورئالترین تصویر عالم باشد که یکی از بچههای ذخیره تیم دارد در گوشش بازی را نود دقیقه تمام گزارش میکند و او میفهمد که در کدام دقیقه و کدام صحنه باید با رویآوردن به تعویضهایش و تغییر تاکتیکهایش برنده شود. مردی که گلخوردن و گلزدن را بو میکشید و همزمان با تمریندادن ستارهها میگوی خشک در جیبش میریخت و وسط خستگی توی دهن پسرانش میریخت. وای بر مملکتی که از ممدآغاجری هیچ تصویری نگه نداشته باشد.
هیچوقت باور نمیکنم مرتضی کیوان، راهنما و مراد آن همه شاعر و نویسنده غول باشد اما یک اتاق برای زندگی با عشقش پوری نداشته باشد. یا خانم منیر مهران در دهه بیست روشنفکریترین نشریه ورزشی ایران را سردبیری کند و کتابهایی درباره گرسنگی جهانی ترجمه کند که حتی عکس انداختن زنان در آتلیههای عکاسی با کتک مواجه میشد.
هیچوقت عبدالحسین نوشین، پدر تئاتر مدرن ایران، را باور نمیکنم با آن پیسهای پدر و مادردار، عمیقترین و روشنفکرانهترین نمایشنامهها را با کمترین امکانات روی صحنه ببرد و مالک سالن به او تیکه بیندازد که «تئاترهای شما اندازه آبریزگاه مسجد شاه درآمد ندارد، یالله بزنید به چاک!» و لُرتا خانم بنشیند عین ابر بهاری گریهاش بگیرد.
هیچوقت باور نکردم و نمیکنم حسین قوللر آغاسی، پدر نقاشی قهوهخانهای ایران، آن قدر ندار باشد که به قهوهچیهای بهارستان التماس کند: «بگذارید من اینجا در زغالدانی بخوابم ولی همه دیوارهایتان را از تابلوهای سیاوش و رستم و گردآفرید پر کنم، نهایتش روزی یکدانه دیزی هم به من بدهید.» الان هر تابلویش میلیارد میلیارد میارزد و رودابه و سودابه و اشکبوسش در تابلوهای او چشمهایی دریده دارند که انگار از آنها برف سیاه غم میریزد پایین.
هیچوقت باور نمیکردم سهراب شهیدثالث مسلول، عاشق این باشد که به مرض مرادش چخف سلگرفته بمیرد؛ تصویری که سهراب از جوانیاش توی اتریش میدهد تصویری سیاه از جوانی است که در همان حال مسلولی، شیشه میشوید، پرده میشوید و ۱۱۲ پله را بُرس میکشد و ذاتالریه میکند. او که آن روزها هنوز بر و رویی داشت و خودش را مضمحل نکرده بود، نزد دکتر اتریشی میرود و دکتره وقتی برای معاینه لختش میکند، میگوید وای خدایا چقدر شبیه حضرت مسیح میماند! اما سهراب از نزد دکتره ناامید برنمیگردد چون دلش فتوا میدهد که حداقلش اگر در جوانی به مرض سل میمیرد به مرض استادان خود چخف و کافکا نابود میشود. در این دوره است که با تکیه بر کارخانه رؤیاسازیاش میگوید: «نسل ما بدون تجربه دوره جوانی، از کودکی به پیری میپریم و آدمی هم که کودکی نداشته باشد و زود پیر شود از این سه راه خارج نیست که یا نابغه میشود یا خیلی معمولی از آب درمیآید و یا خودکشی میکند.» سهراب نابغهای بود که ذرهذره خود را کشت و با کیف کوکش خود را از پا درآورد. ما عجیب شبیه همان پسره «یک اتفاق ساده» اوییم که وقتی در فستیوال تهران نمایش داده شد، فرانک کاپرا گفت: «من در تمام عمرم هرگز چشمهای این بچه را فراموش نخواهم کرد.» سهراب که با فیلمنامههای قرنطینه، بلوغ، خاطرات یک عاشق، نظم، آخرین تابستان گرابه، درخت بید چخف، اتوپیا، گیرنده ناشناس، گلهای سرخ برای آفریقا و فرزندخوانده ویرانگر، در یکجور رواقیگری غرقه بود عاشق این بود که فیلم چخف را از روی پژوهشهایش از محل تولد او (تاگان روک) تا مکان مرگش (بادنبادن) بسازد. وقتی توصیفش از زندگی چخف را میخواندم مو بر اندامم سیخسیخ میشد: «زن چخف به او خیانت میکرد اما چخف به او میگفت سگ کوچولوی من ناراحت نباش! زنش یک بار به او میگوید به من بگو این زندگی چیه؟ چخف میگوید عین این است که از من بپرسی هویج چیه؟» سهراب که بالای چهار هزار نامه از چخف خوانده بود، درباره مرگ چخف میگوید «او را دو مرض از پا درآورد؛ غذا باید میخورد به خاطر این که سل داشت، اما هر چه میخورد دفع میشد، چون سرطان روده داشت.» سرطان روده در مقابل ریاهای آدمی، سگ کی باشد و بود؟
خدایا آن نهنگهای محروم اما رؤیاساز و رؤیاپرور که اگر بخواهم فقط نامشان را در این یادداشت بیاورم کل ایران جمعه را باید سیاه و خطخطی کنم چه شکلی در آن درههای عمیق محدودیت با اتکا بر رؤیاهای شبانه توانستند ماندگارترین آثار هنری را تولید کنند؟ خدایا رؤیا نام کدام الهه عشق است؟»
انتهای پیام
رؤیا در محرومیت
«خدایا! آن نهنگهای محروم اما رؤیاساز و رؤیاپرور که اگر بخواهم فقط نامشان را در این یادداشت بیاورم کل ایران جمعه را باید سیاه و خطخطی کنم چه شکلی در آن درههای عمیق محدودیت با اتکا بر رؤیاهای شبانه توانستند ماندگارترین آثار هنری را تولید کنند؟ خدایا رؤیا نام کدام الهه عشق است؟»
قلم | qalamna.ir :