یک: جنگ دوم جهانی سال ۱۹۴۵ در چنین روزی با تسلیم قطعی آلمان در اروپا به پایان رسید. آن را ویای دِی (VE Day) یا «روز پیروزی در اروپا» نامیدند و در تقویم خودشان به عنوان روز رسمی غلبه بر فاشیسم و نازیسم ثبت کردند.
جنگ البته در آن سوی جهان، در اقیانوس آرام ادامه داشت و ژاپن همچنان به ایستادگی رودرروی آمریکا پافشاری میکرد. اما از نظر اروپاییها که خودشان جنگ را شروع کرده و آتش آن را به جان کشورهای دیگر دنیا انداخته بودند، بخش اصلی ماجرا به پایان رسیده بود.
دو شرور بزرگ، موسولینی و بعد هیتلر مغلوب شده و کنار رفته بودند، متحدان و دستنشاندههای آنان در کشورهای اشغالی نیز دیگر قدرتی نداشتند، همه نواحی اشغالشده آزاد شده بود و دیگر هیچ جبهه فتحنشدهای برای نیروهای متفقین وجود نداشت.
دو: نوشتهاند حدود ۲۰ میلیون اروپایی در این جنگ شش ساله جان باختند و میلیونها نفر دیگر هم آواره شدند. بسیاری از بازماندگان جنگ که تا دل فاجعه رفتند و از آن زنده بیرون زدند – به خطا – میپنداشتند حضور در نبرد خیر و شر را تجربه کردهاند و شاهد پیروزی نهایی خیر بودهاند. نادرستی این باور به مرور معلوم شد؛ بهویژه برای ساکنان اروپای شرقی که سهم شوروی از غنایم جنگ شدند.
به قول ایوان کلیما – که خودش مدتی در اردوگاههای نازیها اسیر بود -: «این دنیا و از همه کمتر در آن زمان و در آن مکانها، دنیای قصههای پریان نیست…، اما من جان سالم به در بردم، زنده ماندم تا پایانش را ببینم. در نظر من، نیروهای خیر که عمدتا ارتش سرخ (شوروی) به آن تجسم میبخشید، واقعا پیروز شدند و برای من نیز مثل بسیاری از کسانی که از جنگ جان سالم به در برده بودند، مدتی طول کشید تا کاملا دریابم که غالبا این نیروهای خیر و شر نیستند که با هم میجنگند، بلکه فقط دو نیروی شر هستند که برای کنترل جهان با هم رقابت میکنند.»
سه: البته جهان تغییر کرده بود و جنگ، آن هم جنگی چنین فراگیر و خونین و ویرانگر، باعث و علت این تغییر بود. برخی این دگرگونی را میدیدند و برخی چشم به روی آن بسته بودند، اما هر دو گروه برای آینده برنامههایی – به عزم بهبود جهان و به امید زندگیای انسانیتر – داشتند؛ برنامههایی که بیشترشان محقق نشدند و متاثر از تقابل تازهای که جنگ سرد خوانده شد، عقیم ماندند.
اریک هابسبام در «عصر نهایتها» مینویسد: «هرگز سیمای جهان و زندگی انسانها در عصری که زیر ابرهای قارچیشکل هیروشیما و ناکازاکی آغاز شده بود چنین چشمگیر دگرگون نشده بود. اما تاریخ مثل همیشه به مقاصد آدمی و حتی مقاصد سیاستگذاران ملی، توجهی جنبی دارد.
دگرگونیهای واقعی اجتماعی آنهایی نبود که قصد انجامش را داشتند یا برای آنها برنامهریزی کرده بودند و به هر حال، نخستین احتمالی که با آن روبهرو شدند فروپاشی تقریبا فوری اتحاد بزرگ ضدفاشیستی بود. به محض این که خطر فاشیسم از بین رفت، سرمایهداری و کمونیسم بار دیگر آماده رویارویی با هم، چون دشمنانی خونی و آشتیناپذیر شدند.»