stat counter
تاریخ : جمعه, ۹ آذر , ۱۴۰۳ Friday, 29 November , 2024
  • کد خبر : 144091
  • 17 تیر 1399 - 11:45
6

روایت زنی که از درد دندان معتاد شد

قلم | qalamna.ir :
گروه جامعه: «اعتیاد خانمانسوز است، یعنی چی؟ یعنی همه دارایی و هست و نیستت رو برای رهایی از خماری از دست بدی». الناز این را می‌گوید.زن ۴۳ ساله‌ای که برای رهایی از درد دندان مصرف مواد را شروع کرد و حالا پس از سال‌ها خماری و تجربه کارتن خوابی، امروز نزدیک به سه سال می شود که پاک پاک است.الناز قصه زندگی خود را از اینجا شروع می کند. «در ۲۷ سالی و وقتی صاحب دو فرزند بودم مصرفم شروع شد».همسر الناز تریاک مصرف می کرد اما از نظر وی کار همسرش چندان زننده نبود.«فکر می کردم همه مردها تریاک می کشن».تا اینکه یک روز الناز درگیر دندان دردی شدید شد.«مسکن استفاده کردم اما فایده نداشت. چند روز بود درد می کشیدم تا اینکه همسرم پیشنهاد کرد کمی تریاک مصرف کنم. برای رهایی از درد دندان تن به این کار دادم. یک دود، دو دود و چشم باز کردم دیدم مصرف کننده شده ام».روزها و شب ها نیمه جان گوشه ای از خانه افتاده بود.«بدنم کم آورده بود. فقط وقتی تریاک مصرف می کردم سرپا می شدم».از اینجا بود که زندگی آرام و خوش زن جوان رو به زوال و تباهی می رفت. در این فاصله الناز صاحب کودک دیگری نیز شد.«شاید باورتان نشود اما روزی زنی زیبا و شاداب و در خانمی و خانه داری زبانزد فامیل بودم. اشتباه همسرم و کنجکاوی مرا زمین زد. در حالی که پیش از مصرف زندگی خوبی داشتم. نمی گویم غرق ثروت بودم اما چیزی در زندگی کم نداشتیم و خدایم را شکر می کردم».

زندگی ام دود شد، رفت هوا
۲۷ سالگی آغاز مصرف کنندگی الناز بود. اعتیاد مثل مرگی خاموش، در زندگی و جان زن جوان رخنه کرده بود. پول هایشان که به ته رسید برای خرج مواد به فکر فروش وسایل خانه افتاد.«از زنی خانه دار و مادری دلسوز تبدیل به زنی معتاد و بی مسئولیت شده بودم. از یک طرف من مصرف می کردم و از طرف دیگر همسرم. گاهی همسرم به من اعتراض می کردم اما اهمیتی برایم نداشت. فقط مصرف مواد بود که آرامم می کرد».حالا بی پولی، بدهکاری، گرسنگی و فقر در این خانواده شروع شده بود. زوج جوان توانایی پرداخت هزینه های زندگی را نداشتند و هر آنچه در می آوردند را خرج مواد می کردند اما دیگر برای تامین پول موادشان نیز کم آورده بودند.«دیگر هر موادی مصرف می کردیم. پسرم هم با دیدن ما مصرف کننده شد. نمی خواهم تقصیر را به گردن همسرم بیندازم. قطعا خودم هم مقصر بودم اما هر کسی از راه می رسید فقط  مرا مقصر می دانست و به من سرکوفت می زد. وقتی توی آینه به خودم نگاه می کردم چهره ام برای خودم آشنا نبود. صورتم پر از لک و لاغر شده و زیر چشم هایم به شدت گود افتاده بود. خانواده ها رهایمان کرده بودند. من که پدر و مادرم فوت شده و تنها یک خواهر داشتم. خواهرم هم وقتی دید معتاد شده ام برای همیشه با من قطع رابطه کرد».تنهایی بیش از پیش باعث شد زن جوان به مصرف مواد روی بیاورد.«دیگر هرچی به دستم می رسید مصرف می کردم. زندگی ام از میان لوله ای که مواد را با آن می کشیدم، دود شد و رفت هوا».  

سه روز سرد زیر باران، در خیابان
الناز چشم باز کرد و خود را در میان جمعی از کارتن خواب ها در پارک دید. مدت ها از کارتن خوابی اش می گذشت. گاهی همسرش به او مواد می رساند و گاهی پول موادش را پسرش جور می کرد.«همراه دو پسر و همسرم کارتن خواب شده و در پارک زندگی می کردیم. همسرم گاهی به من سر می زد و بیشتر اوقات رهایم کرده بود. دخترم هم پیش مادر همسرم زندگی می کرد و از سرنوشتش خبری نداشتم».تنها کمک خانواده همسر الناز به آنها، کمک های غذایی بود. در غیر این صورت خانواده آنها را طرد کرده بودند.در این مدت تنها دارایی الناز پسر کوچکش بود که از او نگهداری می کرد. اما دیگر نمی توانست به این وضع ادامه دهد و آینده فرزندش را تباه کند.«تنها چیزی که در دنیا دنبالش بودم آب، نوشابه، سیگار و مواد بود. سوءتغذیه گرفتم و خماری آزارم می داد. سرکوفت ها ادامه داشت. از نگاه مردم خسته شده بودم و دلم نمی خواست این وضع ادامه داشت».یکی از خاطرات تلخ الناز از کارتن خوابی در خیابان و پارک ها به زمانی برمی گردد که سه روز پشت سر هم باران بارید و وی در خیابان ها همراه فرزندش کوچکش زیر باران به سر می بردند.«لباس هایمان خیس شده بود. پسرم تب کرده و کاری از دستم ساخته نبود. به خوابگاه مراجعه کردم. آنها گفتند که مانعی برای پذیرش من ندارند اما فرزندم را نمی توانم همراه داشته باشم. به پارک برگشتم و امید داشتم که شاید باران قطع شود اما باران دو ریز دیگر بارید و پسرم کوچکم در تب سوخت اما شاید خواست خدا بود که از دستش ندادم».به گفته الناز در این مدت پسر بزرگش مواد وی را تامین می کرد و اجازه نمی داد در پارک کسی به مادر و برادرش نزدیک شوند.«در پارک از پسرم حساب می بردند و کسی مزاحمتی ایجاد نمی کرد».مدتی زندگی در پارک و تجربه تلخ کارتن خوابی در نهایت باعث شد همسرو پسر الناز برای ترک اقدام کنند. آنها به کمپ ترک اعتیاد رفتند اما الناز جسارت ترک مواد را نداشت. او دیگر هر موادی به دستش می رسید مصرف می کرد و ترک برایش سخت ترین کار ممکن بود. در حالی که پس از روزها و ماه ها همسر و پسر الناز ترک کردند و به زندگی عادی شان بازگشتند اما الناز همچنان مصرف کننده بود. همسرش به وی سرکوفت می زد و همه، الناز را مقصر از بین رفتن زندگی و خانواده اش می دانستند. به ویژه وقتی که همسرش مواد را کنار گذاشت و پس از مدتی هم وی را برای همیشه رها کرد.

 به خاطر سرکوفت ها ترک کردم
«به خاطر پسر کوچکم، به خاطر سرکوفت ها، به خاطر همه روزها و شب هایی که از خماری درد کشیدم و در خیابان ها آواره بودم تصمیم گرفتم من هم ترک کنم. خیلی اتفاقی از طریق یکی از دوستانم با جمعیت طلوع بی نشان ها آشنا شدم و به اینجا آمدم». الناز ۱۸ روز تمام در اتاق سم زدایی به سر برد. درد کشید، فریاد زد، گریه کرد اما کم نیاورد. وقتی یاد آوارگی در پارک و از دست دادن زندگی و خانواده اش می افتاد برای ترک مواد دلش بیشتر قرص می شد. نمی خواست پسر کوچکش هم مصرف کننده شود. باید حداقل به خاطر زندگی و آینده وی مواد را ترک می کرد.«الان به مرزی رسیده ام که سیگار هم نمی کشم. اینجا کسی به من سرکوفت نزد، مرا با آغوش باز پذیرفتند و حمایتم کردند. عشق و مهربانی به من دادند. شاید وقتی خیلی ها از کنار افراد معتاد و کارتن خواب عبور کنند، فکرش را هم نکنند آنها روزی بتوانند به زندگی بازگردند. تصور خیلی از مردم این است که افراد معتاد به درد هیچ کاری نمی خورند و وجودشان برای اجتماع خطرناک است. مثل آنهایی که وقتی مرا می دیدند سر تکان می دادند و بی تفاوت از کنارم می گذشتند اما امروز اگر همان افراد مرا ببینند به تصور و قضاوت اشتباهشان پی می برند. چون من امروز ترک کرده ام و برای آینده ام برنامه های زیادی دارم».حالا حدود سه سال است که الناز پاک پاک است.می گوید: آرزو می کنم خداوند لیاقت این را به من بدهد که همیشه پاک بمانم و لغزش نکنم. چون دلم می خواهد جواب خوبی های اعضای جمعیت طلوع را با سالم زندگی کردن پس بدهم.
با وجود اینکه الناز ترک کرده اما در سرای مهر جمعیت طلوع زندگی می کند. مرکزی که مخصوص زنان بهبود یافته از اعتیاد است. الناز همچنان از اعضای خانواده خود خبر ندارد. «تنها کسی که به من سر می زند پسرم است. پسرم با پدرش زندگی می کند و دخترم که ۲۱ سال دارد همراه مادربزرگش. از او خبر ندارم و تا به حال  پیشم نیامده اما پسرم گاهی می آید و به من سر می زند. خیلی خوشحال است که ترک کرده ام و برای برادر کوچکش خوراکی می خرد و هوایم را دارد».الناز تصمیم دارد در آینده مستقل شود. سر کار برود و زندگی تازه ای را برای خود و پسر کوچکش که امروز هشت سال دارد رقم بزند.

هشتگ: , , , , , , , ,

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.