این سارق جوان پس از بازجویی در دایره تجسس در حالی که مدعی بود به دنبال احساس و عاطفه یخ زدهاش میگردد، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: اگرچه در خانوادهای فرهنگی رشد کردم که هیچ وقت رنگ و بوی موادمخدر در منزلمان وجود نداشت اما از زمانی که به خاطر دارم قهر و آشتی، ناسازگاری و مشاجرههای پدر و مادرم، فضای زندگی ما را زجرآور و غیر قابل تحمل کرده بود.
با این حال پدرم به شدت مراقب تحصیل من بود و برای درس و مدرسه ارزش ویژهای قائل بود. در عین حال هیچ ارتباط عاطفی خوبی با هم نداشتیم و محبتی را نیز از جانب مادرم احساس نمیکردم. همه تلاشم این بود تا خلأهای عاطفی زندگیام را با درس و مدرسه جبران کنم.بالاخره همزمان با پایان تحصیلاتم در مقطع کارشناسی، بلافاصله در یکی از رشتههای مهم و با اعتبار کارشناسی ارشد پذیرفته شدم. ولی قبول شدن من در مقطع تحصیلات تکمیلی با طلاق پدر و مادرم همزمان شد. با آن که خواهر و برادرانم ازدواج کرده بودند و هر کدامشان موقعیت و منزلت اجتماعی آبرومندانهای داشتند، اما این ماجرا ضربه روحی و عاطفی شدیدی به من وارد کرد زیرا دیگر بیشتر از گذشته احساس پوچی، تنهایی و افسردگی میکردم. به گونهای که حتی توانایی برقراری ارتباط با کسی را نداشتم و نمیتوانستم آلام درونیام را با کسی در میان بگذارم.
خلاصه به هر سختی بود دانشگاه را به پایان رساندم و عازم خدمت سربازی شدم. در همان دوره آموزشی با پسری آشنا شدم که فرزند طلاق بود و سرگذشتی مشابه من داشت. «باقر» که مدعی بود مدتی است به خاطر عزیمت به سربازی مواد مخدر مصرف نمیکند، تصمیم داشت بعد از پایان خدمت در مشهد بماند و نزد خانوادهش بازنگردد که در تهران ساکن بودند.خیلی زود باقر به تنها مونس و همدم من تبدیل شد و تصمیم گرفتیم با هم کار کنیم، چون باقر همواره با پدرش بر سر مسائل مالی اختلاف داشتند. بالاخره هنوز خدمت سربازیام تمام نشده بود که متوجه شدم باقر دوباره و به صورت تفریحی موادمخدر مصرف میکند.
با آن که چند بار پیشنهادش را برای تجربه یک بار مصرف رد کردم ولی بالاخره تسلیم وسوسههای کنجکاوانه شدم و برای اولین بار طعم حشیش را چشیدم. به خاطر لذت و سرخوشی که بر اثر مصرف پیدا کردم، چند روز بعد نیز پای بساط باقر نشستم تا به قول معروف غم و غصههایم را فراموش کنم و به این بهانه به سرخوشیهایم ادامه بدهم ولی طولی نکشید که چشمانم را باز کردم و خودم را گرفتار در مرداب مواد افیونی دیدم.از آن روز به بعد همه سختیها وتلاشهایم بر باد رفت و مدرک فوق لیسانسم را روی تاقچه گذاشتم چرا که دیگر برایم اعتباری نداشت و در هیچ جا به دلیل اعتیادم استخدام نمیشدم. شعلههای مواد مخدر همه آرزوهایم را سوزاند و آیندهام را به آتش کشید، به طوری که احساس و عاطفه و عشق و علاقهام یخ زده بود.
در همین روزها که حتی به ازدواج نمیاندیشیدم، پدرم از دنیا رفت ولی مرگ او هیچ تاثیری در زندگیام نداشت به گونهای که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. بعد از مرگ پدرم مجبور شدم برای تامین هزینههای اعتیادم دست به سرقت بزنم. بنابراین با نقشههای باقر شروع به سرقت از خودروها کردیم چون او قبلا به دلیل شاگردی در قفلسازی خودرو، باز کردن سریع در خودروهای مدل پایین را آموخته بود.خواهر و برادرانم برای حفظ آبروی خودشان چند بار برای ترک اعتیاد مرا بستری کردند و پول در اختیارم گذاشتند اما همه این تلاشها بیفایده بود و من با اولین تعارف باقر دوباره پای بساط مینشستم و از همان روز دوباره ابزار سرقت را به دست میگرفتم. این بار نیز در کوچهای خلوت مشغول دستبرد به اموال داخل یک خودروی پراید بودیم که ناگهان ماموران گشت کلانتری احمدآباد بر سرمان آوار شدند ودر حالی که هنوز شوکه بودیم ما را به کلانتری انتقال دادند ولی نمیدانم این بار احساس و عاطفه یخ زده و گم شده ام را خواهم یافت یا …