چارلز داروین یک طبیعت شناس انگلیسی بود که نظریهی تکامل بر پایهی انتخاب طبیعیاش بنیان و اساس مطالعات جدید مربوط به تکامل شد.
“داروین” که نجیبزادهای خوشرو بود، جامعهی ویکتوریایی زمان خودش را با بیان این نظریه که انسانها و حیوانات نیای مشترک دارند حیرتزده کرد.
با این حال نظرات او در مورد زیستشناسی باعث رشد سطح دانشمندان حرفهای شد و تا زمان مرگش این تحول در علوم دیگر مانند ادبیات و سیاست نیز گسترش یافت. او در تاریخ ۱۹ آوریل سال ۱۸۸۲ از دنیا رفت و در کلیسای وستمینستر لندن به خاک سپرده شد.
کودکی و تحصیلات
داروین فرزند دوم رابرت وارینگ داروین (Robert Waring Darwin) یک پزشک بود و مادرش سوزانا وجوود (Susannah Wedgwood)، دختر جوزایا وجوود (Josiah Wedgwood) یک سفالگر بود. دیگر پدربزرگ داروین اراسموس داروین (Erasmus Darwin) یک پزشک آزاداندیش و شاعر و نویسندهی کتاب زونومیا (Zoonomia) یا قوانین زندگی طبیعی بود.
داروین مادرش را در هشت سالگی از دست داد و سه خواهر بزرگترش او را بزرگ کردند. او از پدرش که مشاهدات پزشکی زیرکانهای انجام میداد موضوعات زیادی در مورد روانشناسی آموخت. اما از درسهای کلاسیک مدرسه سنتی آنگلیکان شروزبری که در سالهای ۱۸۱۸ تا ۱۸۲۵ در آن درس خواند متنفر بود.
بعدها علوم در مدارس دولتی، غیر انسانی تلقی شد و مدیر مدرسه داروین را که به شیمی مشغول بود طرد کرد. پدرش در سال ۱۸۲۵ او را که پسری ۱۶ ساله بود به دانشگاه ادینبرو (Edinburgh) فرستاد.
داروین چیزهای کمی از این دانشگاه نیز آموخت. دانشگاه بهتری در آن زمان در بریتانیا وجود نداشت. او در مورد شیمی سرد شدن سنگها در لایههای زمین آموخت و اینکه چگونه پرندگان را براساس سیستم طبیعی جدید دستهبندی کند.
دانشجویان تندرو نیز مطالبی در مورد علوم قارهای به او آموختند. دانشگاه ادینبرو دانشجویانی که از سایر دانشگاههای آنگلیکان و آکسفورد و کمبریج طرد شده بودند را نیز جذب میکرد و در جوامع دانشجویی داروین شنید که آزاداندیشان معتقدند تواناییهای ذهنی حیوانات و انسانها یکی است.
داروین مجازات کسانی را که عقاید مخالف داشتند نیز مشاهده کرده بود. او به همراه رابرت ادموند (Robert Edmond) که یک تکاملگرای تندرو بود در کنار دریا حلزون و قلمهای دریایی را جمع میکرد. ادموند تبدیل به معلمی برای داروین شد و به او موضوعاتی دربارهی رشد موجودات آموخت و از ارتباط بین بیمهرگان ابتدایی و موجودات پیچیده که معتقد بود کلید رسیدن به راز موجودات پیچیده است سخن میگفت.
داروین مشتاق یافتن پاسخ سوالات بزرگتر زندگی شد و به بررسی لاروهای دریایی پرداخت و نتیجهی تحقیقاتش را در جوامع دانشجویی اعلام کرد.
داروین جوان در محیط فکری غنی دانشگاه ادینبرو چیزهای زیادی آموخت، اما پزشکی جزو آنها نبود. او از کالبدشناسی بیزار بود و کلروفرم حالش را بد میکرد. پدر او به این نتیجه رسید که کلیسا برای یک طبیعتگرای بیهدف مکان مناسبتری است، پس او را در سال ۱۸۲۸ به یک کالج مسیحی در کمبریج فرستاد.
داروین در یک محیط کاملا متفاوت اکنون به عنوان یک مرد متشخص انگلیکانی درس میخواند. در آنجا اسب سواری آموخت، تیراندازی کرد و با پسران دیگر به جمعآوری حشرات پرداخت و نفر دهمی بود که در سال ۱۸۳۱ لیسانسش را گرفت.
او از استاد جوانش جان استیون (John Stevens Henslow) گیاهشناسی آموخت و در همان سال کشیش آدام سجویک (Adam Sedgwick) او را به یک سفر مطالعاتی زمینشناسی در ولز برد.
داروین به توصیهی الکساندر وان هامبولد (Alexander von Humboldt) تصمیم به سفر به تیرا دل فوئگو (Tierra del Fuego) جایی در جنگلهای آمریکای جنوبی گرفت. او با کشتی اچاماس بیگل (HMS Beagle) به همراه کاپیتان ۲۶ ساله، رابرت فیتزروی (Robert Fitzroy) سفر خود را در دسامبر ۱۸۳۱ از لندن آغاز کرد. در این سفر سلاح، کتاب و چند توصیه از متخصصان باغ وحش لندن به همراه برد.
سفر با کشتی بیگل
این سفر که پنج سال به طول انجامید با سختیهای جسمی و روحی ماندن طولانی مدت در کشتی همراه بود، اما به داروین موقعیتهایی برای کشف جنگلهای برزیل و کوههای آند (Andes) داد و بر جدیت او افزود. به عنوان یک نجیبزاده او میتوانست مدتهای طولانی را خارج از کشتی بگذراند در نتیجه او فقط ۱۸ ماه را در کشتی گذراند.
در روزهای آرام که خبری از دریازدگی نبود داروین از خود میپرسید چرا موجودات دریایی از جمله پلانکتونها این گونه گسترده در اقیانوسها هستند؟
جایی که دست هیچ انسانی به آن نمیرسد. در جزایر کیپ ورد در ژانویه ۱۸۳۲ ملوان کشتی گروههایی از صدف را دید که از میان سنگها عبور میکردند این صدفها نظریه زمین شناختی لایل (Lyell) را تایید میکردند که زمین در بعضی قسمتها بالا میرود و بعضی نقاط به سمت پایین حرکت میکنند.
در سالوادور دو باهایا (Salvador de Bahia) برزیل، جنگلهای گرمسیری باعث خوشی داروین شد، اما ذهن مخالف او با بردهداری با دیدن بردهداری آن جا آشفته شد.
برای داروین که اغلب تنها بود جنگلهای گرمسیری مکانی بودند که شرارت انسانها را جبران میکردند. او ماهها در ریودوژانیرو (rio de janeiro) ماند و مجذوب عنکبوتها شد، اما طبیعت بدیهای خودش را نیز داشت. او همیشه با انزجار از زنبورهای عقربی یاد میکرد که کرمهای پیله ساز را زنده در اختیار فرزندانشان قرار میدادند تا آنها را بخورند. او بعدها این شواهد را موضوعی بر ضد ساختار خیرخواهانه طبیعت دانست.
فسیلهای کشف شده توسط او باعث ایجاد سوالات بیشتری شد. داروین در سفرهای دورهای در طول دو سال به صخرههای باهیا بلانکا (Bahía Blanca) و پورتو سان خولیان (Puerto San Julián) استخوانهایی عظیم از پستاندارانی منقرض شده یافت. او جمجمهها، استخوان ران و پوسته سخت محافظتی این حیوانات را با خود به کشتی برد.
او تصور میکرد این استخوانها مربوط به کرگدنها، ماموتها، آرمادیلوهای غولپیکر و تنبلهای زمینی عظیمالجثه باشد. او همچنین جمجمه ۲۸ اینچی (۷۱ سانتیمتری) اسکلت یک پستاندار اسب مانند را که سری شبیه به یک مورچهخوار داشت ۳۴۰ مایل (۵۵۰ کیلومتر) به همراه اسبش با خود آورد.
یافتن فسیل تبدیل به یکی از علایق داروین شد و باعث شد تفکر موجودات اولیه و علت انقراض این موجودات غولپیکر در سرش ایجاد شود.
بررسیهای کوههای آند تغییرات مناطق مختلف را تایید میکرد. پس از آن که کشتی بیگل به جزایر فالکلند (Falkland) رسید، داروین اسکلتهای گونهی جدیدی از پرندگان “ریا” (rheas) را پیدا کرد. داروین همچنین در سال ۱۸۳۵ آتشفشان اوزورنو را از نزدیک پس از پیمودن ۴ هزار فوت (۱۲۰۰ متر) مشاهده کرد.
زلزلهی والدیویا باعث نابودی کامل شهر کانسپسیون (Concepción) شد، اما چیزی که نظر داروین را جلب کرد صدفهای دو کفهای بستر دریا بودند که همه مرده بودند و در ارتفاعات قرار گرفته بودند. این اتفاق “نظریهی لایل” مبنی بر اینکه تغییرات زمینشناسی گذشته علت وجود آنچه امروز میبینیم است را ثابت میکرد.
آنها کشور پرو را در سال ۱۸۳۵ ترک کردند و داروین به جزایر آتشفشانی گالاپاگوس رفت که در آن ایگوانای دریایی و لاکپشتهای بزرگ یافت میشود، اما در این جزایر او به چیزی که میخواست نرسید اگرچه بعدها گفت که مرغان مقلد در چهار جزیرهی مختلف باهم متفاوت بودند، اما او نتوانست آنها را با توجه به جزایرشان طبقه بندی کند.
او همچنین نتوانست نمونههایی از لاکپشتها را که محلیها معتقد بودند در هر جزیره متفاوت است جمعآوری کند.
این قهرمانان دلتنگ خانه در آوریل ۱۸۳۶ از تاهیتی، نیوزیلند، استرالیا به خانه بازگشتند؛ و در راه بررسی کردند آیا نظریهی داروین مبنی بر قرار گرفتن صخرههای مرجانی در قلهی کوهها به حقیقت پیوسته یا نه. او به درستی تصور کرد که این صخرهها در لبهی کوهها قرار گرفتهاند.
در آخرین سفر، داروین خاطرات ۷۷۰ صفحهای خود را به همراه ۱۷۵۰ یادداشت و ۱۲ کاتالوگ از ۵۴۳۶ پوست، استخوان و لاشه به پایان رساند. در حالی که همچنان از خود میپرسید: آیا مرغهای مقلد گالاپاگوس متنوع اند؟ چرا تنبلهای زمینی منقرض شدند؟ او در حالی به خانه بازگشت که برای تمام عمرش سوال در ذهن داشت.
داروین نظریهی برجستهی خود را پس از بازگشت از سفر با بیگل به طور خصوصی در سالهای ۱۸۳۷ تا ۱۸۳۹ بیان کرد، اما تا دو دهه بعد آن را منتشر نکرد. سپس بعد از گذشت ۲۰ سال آن را در کتاب “منشا گونهها” در سال ۱۸۵۹ عمومی کرد که مورد توجه جامعهی مدرن غربی قرار گرفت.
نظریهی تکامل و انتخاب طبیعی
داروین پس از سفرش و با ۴۰۰ پوندی که سالانه از پدرش میگرفت تبدیل به یک نجیبزادهی زمینشناس در میان مردم شده بود. او که اکنون با لایل دوست شده بود در سال ۱۸۳۷ در مورد گسترش خط ساحلی شیلی در انجمن زمینشناسی صحبت کرد.
داروین از طریق انتشار خاطراتش در مجلهی زمینشناسی و تاریخ طبیعی کشورهای مختلف که توسط کشتی بیگل بازدید شدند به شهرت رسید. او همچنین با پاداش ۱۰۰۰ پوندی بهترین متخصصان را به کار گرفت و نظر آنها را در مورد نمونههای جانورشناسی سفرش منتشر کرد.
در سالهای ناآرام پس از جنبش اولین قانون اصلاحات بود که داروین نظریهی تکاملش را ابداع کرد. داروین ریشههای توحیدگرایی داشت و عقاید ضد بردهداری اش در یادداشتهایش در مورد جایگاه انسان در طبیعت نیز مشخص است.
او میگفت: ما دوست نداریم حیوانات را با خود برابر بدانیم. زیرا آنها را تبدیل به بردههای خودمان کرده ایم. برخی تندروها میپرسیدند که آیا خداوند همهی حیوانات را منحصر به فرد آفریده در حالی که همهی مهرهداران ساختار بدنی یکسان دارند.
یافتههای متخصصان داروین را بیشتر به فکر فرو برد. در کالج سلطنتی جراحان ریچارد اوون (Richard Owen) که یک کالبدشناس بود فهمید که اسکلتهای کشف شدهی داروین متعلق به یک کماندان هستند و فسیلهای منطقهی پامپاس (Pampas) اصلا شبیه به کرگدن و ماموت نبودند بلکه آرمادیلوهای عظیمالجثهای بودند و منقرض شدهاند؛ و جان گولد پرندهشناس اعلام کرد که پرندگان گالاپاگوس که داروین فکر میکرد ترکیبی از توکای سیاه، سینهسرخ و سهره باشند، در واقع دوازده گونهٔ متفاوتِ فنچ بودند. هنگامی که گولد مرغهای مقلد جزایر مختلف را به سه دسته تقسیم کرد، داروین یافتههای سفر خود را بررسی کرد، اما چگونه این گونهها از یکدیگر جدا شده بودند؟
برای مدت دو سال او بر روی دلایل انقراض تحقیق و دفتر خود را پر از جزئیات مهم کرد. او زندگی را به عنوان یک درخت میدید و به دنبال پاسخ این سوال بود که آیا تغییرات یک دفعه اتفاق میافتند یا به تدریج؟
او نظریهی لامارکی (Lamarckian) مبنی بر اینکه استفاده زیاد از یک عضو باعث رشد آن میشود را رد کرد و معتقد بود هیچ تفاوتی بین انسان و سایر موجودات مثل زنبورها نیست و انسان را اشرف مخلوقات نمیدانست.
در سال ۱۸۳۸ به علت تپش قلب و مشکلات معده به ارتفاعات اسکاتلند رفت و خود را مشغول خواندن کتاب جادههای موازی از گلن روی (Glen Roy) کرد. اما داروین حق داشت نگران باشد. اگر رازش برملا میشد، از جامعه طرد میشد. او در ادینبرو نیز شاهد رسوایی سایر مادهگرایان بود.
داروین از ابتدا انسان و جامعه را نتیجهی تکامل میدانست. او رفتارهای شبیه به انسان اورانگوتانها را در باغ وحشها بررسی کرد و غرایز آنها و تبدیلش به رفتارهای اجتماعی را مشاهده کرد. داروین در سال ۱۸۳۸ بیش از پیش در عقایدش تندرو شد.
داروین تناسب کامل بین نحوهی عملکرد طبیعت و تولید نژادهای جدید را در مقالهی توماس مالتوس (Thomas Malthus) در مورد اصل جمعیت مشاهده کرد.
طبق این مقاله مالتوس معتقد بود که جمعیت با تصاعد هندسی رشد میکند. داروین متوجه شد که رشد بی رویه جمعیت باعث رقابت بر سر منابع غذایی میشود و در این رقابت آنهایی که ضعیفترند از بین میروند. او که پیش از این معتقد بود جمعیت گونهها پایدار است اکنون نظریهی خود براساس نظریهی مالتوس را انتخاب طبیعی نامید.
طبیعت شناس در روستای داون (Downe)
داروین در سال ۱۸۴۲ طرحی ۳۵ صفحهای از نظریهی تکاملش آماده کرد و آن را در سال ۱۸۴۴ گسترش داد، اما عجلهای برای انتشارش نداشت. او در سال ۱۸۴۴ نامهای به اما، همسرش، نوشت و از او خواست در صورت مرگش او باید با پرداخت ۴۰۰ پوند این اثر را چاپ کند.
شاید دلش میخواست پیش از چاپ اثرش بمیرد. در سال ۱۸۴۲ او به روستایی در داون در کنت رفت و از ترس جادهی خارج خانهاش را از بین برد و به کلی منزوی شد؛ و یک زندگی معمولی روزمره پیش گرفت. او به ندرت از رازش سخن میگفت. داروین میگفت: اعتراف به نظریهی تکامل مثل اعتراف به قتل است!
از سال ۱۸۴۶ تا سال ۱۸۵۴ او بر روی گونههای کشتیچسبها مطالعه کرد. او که از تفاوتهای جنسی آنها شگفت زده شده بود متوجه شد که برخی از مادهها اندام جنسی نرها را دارند. این موضوع باعث علاقهی او به جداشدن نرها و مادهها از یک هرمافرودیت یکسان شد. او در سال ۱۸۵۳ مدال سلطنتی دریافت کرد.
خاستگاه گونهها
انگلستان در دههی ۱۸۵۰ شرایطی آرامتر پیدا کرد. در اواسط این دهه متخصصان زمام امور را به دست گرفتند. امتحاناتی را پایهگذاری کردند و حکومت شایستهسالاری را ایجاد کردند. جهان برای داروین و نظریهاش مکانی امنتر شد.
ظهور آزاداندیشانی، چون هنری هاکسلی (Henry Huxley) و هربرت اسپنسر (Herbert Spencer) نوید شرایط بهتر برای داروین بودند. داروین که پس از مرگ دخترش “آنی” در اثر حصبه بیشتر اعتقادات مسیحیاش را از دست داده بود، اکنون شرایط امنتری را تجربه میکرد.
او در سال ۱۸۵۴ آخرین مسئلهی بزرگش یعنی انشعاب گونهها برای تولید دستههای تکاملی جدید را حل کرد. او بعد از صحبت با “هاکسلی” شروع به نوشتن کتابی سه جلدی در مورد انتخاب طبیعی کرد. این کتاب باعث ناراحتی حامیان او از کمبریج شد. روزنامهها به نتیجهای رسیدند که داروین از آن اجتناب کرده بود: انسانها از میمونها تکامل یافتهاند و داروین جاودانگی بشر را انکار میکند.
هاکسلی که به همان اندازه که داروین از مجادله متنفر بود از آن خوشش میآمد. این بحث را دست گرفت و دلایل خودش را مطرح کرد. او سه مقاله دربارهی خاستگاه گونهها نوشت و کتاب خودش در مورد تکامل را منتشر کرد.
پایان زندگی
داروین که از بیماری آنژین (درد قفسه سینه) رنج میبرد در ۱۹ آوریل ۱۸۸۲ در اثر سکتهی قلبی از دنیا رفت. گروههای بانفوذ میخواستند تا مراسمی با شکوه برای او بگیرند. گالتون از جامعهی سلطنتی خواست تا اجازه دفن او در کشور را بدهند و داروین با حضور اشراف در تاریخ ۲۶ آوریل ۱۸۸۲ در کلیسای وست مینستر به خاک سپرده شد.