“دیدی هادی، دیدی که بالاخره به ورزشگاه آمدم، به یاد داری که میگفتی نمیتوانم به استادیوم بیایم؟ دیدی آمدم! میبینی که آمدم و در زمین چمن آزادی دست در دست فرزندانت می دوم؟”…
همسرت آنقدر دوید تا زانوهایش سست شد و به زمین خورد، این بار اما تکیه گاهی برای برخاستن نداشت، نفسش بالا نمیآمد و نایی برای بی تو ادامه دادن نبود، به زمین خورد اما زبان گشود تا همگان بفهمند روزی در گوشه خانهتان چه بر شما گذشته است که با مرور این خاطرات روزی هزار بار خواهند مرد و زنده خواهند شد.
دستان “هانی” و “هانا” را گرفته بود و مجنون وار روی چمن آزادی میدوید، جا پای کفشهایت میگذاشت و گویی مسیرت را بو میکشید، اشک میریخت و ناله میکرد، پای رفتن نداشت اما نبودنهایت را به درستی به آغوش میکشید، جسمت با آنها نبود اما شک نداریم که دستان بانو و فرزندانت را سخت فشرده بودی تا گم نشوند، تو بهتر از هرکسی میدانستی که آنها اولین بار است که مهمان “آزادی”اند، آزادی که برایشان به جهنم تبدیل کرده بودی.
هانای دوسالهات وقتی با روبان مشکی عکس پدرش بازی میکند، تمام هیبت مرگ از آمدن بر بالینت در نیمههای شب شرم میکند، تابوتت که روی دستها در آزادی جابه جا میشد، چشمان فرشته مرگ را میبندد تا از انتخاب ناروایش خجالت بکشد، نالههای همسرت که میپیچید غمهای دنیا به احترام ماتم تو در مقابلش سکوت میکند. مرگت اگر حق بود چه حکمتی داشت مصادف شدندش با عید، که اینگونه میلیونها نفر برایت غمباد کنند، این همه سال، این همه روز، این همه زمان… تو کدام گوشه را بر دنیا تنگ کرده بودی که ماندنت را تاب نیاورد.
از اشکهای جادوگر تا تنهایی بنگر در خیل آن جمعیت سی هزار نفری در روز وداعت میتوان فهمید که چقدر برای یارانت عزیز بودی، از تجمعی که عیدشان را برای تشیییع پیکرت به سوگ نشستند و از زنی که زین پس باید سنگینی نامت را به دوش بکشد. به سادگی میتوان فهمید که چقدر دوست داشتنی بودی و چه آرام، همچون سکوت چند سالهات در حواشی بی بدیل فوتبال، به هیچ انگاشتی جهانی را که هر روز مردمانش بیرحمانهتر از قبل به آن چنگ میزنند.
پسرک محجوب و سر به زیر، نه اینکه هم اکنون نیستی و ما بت بسازیم از پیکرهات، خیر! اما ای کاش اینگونه مظلومانه در خواب، تن به تسلیم شدنی ابدی نمیدادی. مرگ تو با هر بازی پرسپولیس زنده میشود، تلخی میآفریند و زجر میدهد. جای خالی خندههایت، سخت کوشیهایت، متانت و صبوری و آرامشت با هربار بردن نام پرسپولیس احساسات میلیونها نفر را به آتش میکشد و جملهای که هرگز حقیقت نخواهد داشت، بازگشت توست.
دویدنهای ناتمام تو و پسرانههای هانی ماند برای مرور خاطرات، نازکشیدنهایی که از هانا دریغ خواهی کرد، شانههایی مردانه برای همسری که دلگرم بود و خوشحال به بودنت. مردمی که راضی بودند به کاپیتانی محجوب، دستان پینه بسته پدری که خشنود بود به نوازش صورتت، خطهای که نامت را فریاد میزدند. به خواب بیا، به خوابِ هانی، به خیالات هانا، به رویاهای همسرت و خاطرات پدرت… آنها انتظارت را خواهند کشید، همانگونه که تو در تنهایی محض منتظرشان خواهی ماند.
سکوت گورستان برای تو تنمان را میلرزاند، به اغما فرو میرویم و اندیشهای تلخ سراسر وجودمان را فرا میگیرد، گویی همهمه سی هزار هوادار در خلا حبس شده و این تنها صدای هانی و هاناست که تابوتت را از تهران به بابل بدرقه میکند، نگاهی ملتمسانه از پروردگار برای بازگشت پدری جوان.