«مارگارت اتوود» را دست کم نگیرید؛ درست است که شبیه مادربزرگهای مهربان است اما وقتی با او حرف میزنید، میفهمید خیلی خطرناکتر از ظاهرش است! با اینکه پنجمین دهه فعالیت حرفهایاش را پشت سر میگذارد، همچنان ظاهری آراسته دارد و حرکاتش با چابکی همراه است.
«مارگارت اتوود» اولین داستانش را در هفتسالگی به نگارش درآورد. اولین تجربه ادبی این نویسنده برنده «بوکر» رمانی درباره مورچهها بود. در اینباره میگوید: این داستان چیزهای زیادی درباره روایت به من یاد داد چون در سه فصل اول سال برای مورچهها هیچ اتفاقی نمیافتد. من از آن زمان دیگر هیچ رمانی را به آن شیوه شروع نکردم.
شبیه مادربزرگهای مهربان است اما شیطنت جوانی هنوز در چشمانش میدرخشد. «مارگارت اتوود» مشهورترین نویسنده حال حاضر کاناداست که در اولین قدمهای ۷۶ سالگی هنوز با قدرت تمام قلم به دست دارد و داستان مینویسد.
شهرت اتوود از «زن خوراکی» (۱۹۶۹) آغاز شد و تا رسیدن به سهگانه «مدآدام» ادامه پیدا کرد و در این میان رمانهای کلاسیکی چون «آدمکش کور» و «سرگذشت ندیمه» هم نام او را بر سر زبانها انداختند. این نویسنده کانادایی که در کارهایش ژانرهای مختلف ادبی را به بوته آزمایش گذاشته، سال گذشته با وبسایت معروف «گودریدز» مصاحبهای انجام داده و از سیری که در عالم نویسندگی طی کرده، برنامهاش برای ۱۰۰ سال بعد و بازآفرینی شاهکارهای شکسپیر صحبت کرده است.
صدها نفر از هوادارانتان سوالاتی برایمان نوشتند که از شما بپرسیم. برخی از آنها درباره ابزار و اختراعاتی است که در آینده ابداع میشوند. خوانندگانتان از شما میخواهند آینده را پیشبینی کنید. سوالاتی مثل اینکه جامعه ما در آینده چه میشود؟ وضعیت زنان در آینده چگونه خواهد شد؟ و … آنها به شما مثل یک فیلسوف و پیشگو نگاه میکنند. آیا نویسندگان آینده را میبینند؟ احساستان نسبت به این انتظارات چیست؟
هیچ کس نمیتواند آینده را ببیند. خب، بعضی از نویسندهها آیندهبین هستند و خودشان را اینطور معرفی میکنند. «فیت پاپکورن» را یادتان میآید؟ او واقعا یک آیندهبین بود و برخی مسائل را پیشبینی میکرد. شاید هنوز هم به این کار مشغول است. او یک نویسنده ادبیات داستانی بود که جریانها را مدنظر قرار میداد و با نهادهای تجاریای همکاری میکرد که میخواستند بدانند چگونه بازاریابی کنند. من چنین نویسندهای نیستم. تو نمیتوانی آینده را کاملا پیشبینی کنی، چون هنوز به وجود نیامده. تعداد بیکرانی آینده احتمالی وجود دارد. میتوانید درباره مسائل صبت کنید، اما شاید اشتباه کنید.
احتمالا خوانندهها به این خاطر چنین سوالی پرسیدهاند که به تازگی سهگانه «مدآدام» را خواندهاند و اخبار بیماری ابولا به گوششان رسیده است. با خودشان میگویند: این همان است؟ آیا پاسخی برای این سوال دارید؟
من فکر نمیکنم این همان باشد، اما ممکن است اشتباه کنم. همیشه فاکتورهایی هستند که مردم مدنظر قرار ندادهاند که شاید خوب بوده باشند.
«تشک سنگی» اولین اثر مهم شما بعد از بیرون آمدن سهگانه «مدآدام» است…
من همچنان به آن کار رفتوآمد دارم. این روزها داریم سریالی تلویزیونی براساسش میسازیم. این باعث میشود ما با دید بسیار ملموس به اثر نگاه کنیم؛ بستری بصری که نشان دهد اینها در واقعیت چه شکلی میشوند.
آیا شما با نگارش داستانها با هدف اقتباس در عرصه هنرهای تصویری راحت هستید؟
در دهه ۱۹۷۰ من کارهای زیادی در سینما و تلویزیون انجام دادم، بنابراین تفاوت قصهگویی با کلمات و داستانپردازی تصویری را فهمیدم. مساله در مورد تصاویری که شما با دوربین ضبط میکنید این است که آنها بسیار بسیار مقطعی هستند. بنابراین نمیتوانید از طریق توصیفات گنگ در بروید. با جزئیات کامل میبینیم که اشیاء و افراد چه شکلی هستند.
شما اخیرا گفتهاید که در حال نگارش کتابی برای «کتابخانه آینده» هستید که تا سال ۲۱۱۴ چاپ نمیشود. طرفدارانتان میخواهند بدانند میتوانید خلاصهای از داستان این کتاب را ارائه کنید؟ و اینکه نسخه دیگری از این اثر موجود نخواهد بود؟
درباره پروژه «کتابخانه آینده» باید بگویم، یک: شما نمیتوانید هیچ تصویری در کتابتان به کار ببرید. دو: نمیتوانید درباره آن با هیچکس حرف بزنید. ژوئن سال آینده یک کتاب در نروژ رونمایی میشود و تا ۱۰۰ سال دیگر در کتابخانه قرار میگیرد. این خیلی خیلی واقعی است. فکر میکنم ما باید با جوهر غیرقابل محو روی کاغذهای آرشیوی بنویسیم تا نوشتههای کتاب از بین نرود. به نظرم آنها نسخه دیجیتالی آن را هم بخواهند اما این از بین میرود چون اطلاعات دیجیتال به مرور زمان از بین میروند.
اگر این فرصت را به شما میدادند، دوست داشتید تا ۲۱۱۴ زنده بمانید؟
مسلما بله. چرا که نه؟ با فرض اینکه هوش و حواسم در آن سن هنوز سر جایش باشد. دوست دارم یک مگس روی دیوار باشم. کیست که دوست نداشته باشد؟ در واقع این یک پروژه خوشبینانه است چون دارید فرض میکنید که در آن زمان انسانهایی وجود دارند. دارید تصور میکنید که آنها میتوانند بخوانند. فرض میکنید که آنها هنوز به مطالعه کتاب علاقهمند هستند. فکر میکنید که جنگلها هنوز رشد میکنند و تمام اوسلو سر جایش باقی مانده و آن کتابخانه همچنان پابرجاست. این تاحدی به معنای مانایی در آینده است.
شما در پروژه نویسندگی دیگری هم همکاری دارید، درست است؟
بله من در حال حاضر با «کتابخانه آینده» همکاری میکنم و همزمان برای نگارش آثار «شکسپیر» آماده میشوم. این پروژه به مناسبت بزرگداشت تولد شکسپیر توسط کتابخانه «هوگارث» راهاندازی شده. آنها تعدادی از نویسندگان را برای بازنویسی نمایشنامههای شکسپیر دعوت کردهاند. من «طوفان» را انتخاب کردم. جو نسبو نمایشنامه «مکبث» را مینویسد. تریسی شوالیه «اوتللو» را برگزید، آن تایلر «رام کردن زن سرکش» و هوارد جکوبسن «تاجر ونیزی» را. ژانت وینترسون «قصه زمستان» را انتخاب کرده (به نظرم به خاطر اسم فامیلش) و گیلیان فلین «هملت» را. اینها هشت اثر هستند اما نمایشنامههای بسیار دیگری هم هست. هیچکس نمایشنامههای تاریخی یا «ژولیوس سزار» را برنداشته چون کار خیلی سختی است.
به آثار تاریخی شکسپیر کمتر توجه و علاقه نشان داده میشود تا کمدیها و تراژدیها…
از زمان شکسپیر، نمایشنامههای تاریخی بزرگترین آثارش محسوب میشدند. آنها او را به این جایگاه رساندند. اولینبار بود مردم انگلیس میتوانستند تاریخ خود را تماشا کنند. آن موقع هیچ کتاب تاریخی با تصوری که ما الان داریم، وجود نداشت. آنها میتوانستند به کلیسای «وست مینستر» بروند و یادگاریهای پادشاه را تماشا کنند، اما به کل داستان و چیزهایی که شکسپیر صحیح یا ناصحیح به اجرا درمیآورد، دسترسی نداشتند. آنها دستهدسته بیرون میآمدند تا این نمایشهای تاریخی را ببینند. به نظر من بازنویسی «ریچارد سوم» هم خیلی خوب میشود که البته من به نحوی این کار را در «تشک سنگی» انجام دادم. همزمان، هم روی این اثر کار میکنم و هم دارم رمان دیگری را به پایان میرسانم که وقتی تمامش کردم دربارهاش صحبت میکنم.
در کتاب «مدآدام» شما خواننده را با یک ضدآرمانشهر مواجه میکنید. علت این امر بدبین بودن شماست، یا اینکه شما آدم خوشبینی هستید و با تصویر کردن یک ضدآرمانشهر میخواهید او را وادار کنید با نیروی بیشتری برای آرمانشهر بجنگد؟
در واقع من یک مثبتاندیش آزاردهندهام، گرچه مسلما خودم نامش را واقعبینی میگذارم. به نظر من هر فردی مثل من چنین کتابهایی را مینویسد تا مردم به عواقب یکسری از انتخابهایشان فکر کنند و آن تصمیم را نگیرند. اغلب اوقات ما دست به انتخابهای کوتاهمدت میزنیم که نتایج خودشان را در پی دارند. بنابراین بله، کتابها پیام «به آنجا نرو» را در خود دارند. در عین حال شاید متوجه شدهاید که من هیچ یک از شخصیتها را تا آخر داستان نکشتم. برای مثال، من آنها را به ته اقیانوس نبردم و همه را از کمبود اکسیژن نکشتم. این یعنی خوشبینی!
شما همچنان سرتان شلوغ است! این ماه هفتادوپنجسالگیتان را جشن میگیرید. آیا با بالا رفتن سن احساس میکنید جاافتادهتر میشوید و یا تند و تیزتر؟
خب، اتفاقی که میافتد این است: دیگران فکر میکنند من نرمخوتر شدهام، چون شبیه مادربزرگهای مهربان به نظر میرسم. به نظرم آنها کمتر از من میترسند و به نوعی به من عادت کردهاند. با بالا رفتن سن، نرمتر به نظر میرسم و مردم برداشت گذشته را از من ندارند. بنابراین مجبور نمیشوم بزنم توی پهلویشان.
چند سال پیش وقتی داشتم برگهای حیاطم را در ماه اکتبر جارو میکردم، همسایهام «سم» مرا دید و گفت: «مارگارت، اگر جای تو بودم نمیذاشتم مردم من رو در این حال ببینن.» گفتم: «منظورت چیه سم؟» او گفت: «جارو، مارگارت. نمیدونی اونها اسم تو رو جادوگر بدجنس گذاشتن؟» من گفتم: «سم، مردم همیشه برای ترس احترام بیشتری قائلن تا عشق.» سم گفت: «راست میگی مارگارت.»
کتابهای شما در مدرسهها تدریس و به عنوان آثار کلاسیک شناخته میشوند. به نظر میرسد شما پیش از مرگ هم جاودان شدهاید.
خب مسلما جاودانگی امری نسبی است. روزگاری «سیر و سلوک زائر» جان بانیان دومین کتاب پرخواننده در زبان انگلیسی بود. محبوبترین کتاب چه بود؟ «انجیل شاه جیمز». حالا نسبت به آن زمان چقدر «سیر و سلوک زائر» را میخوانند؟ حرفم همین است.
بنابراین فکر میکنید شهرت شما کوتاهمدت است؟
خب اینجور مسائل خیلی بستگی به مد دارند. تعداد زیادی در حال حاضر به آن علاقه دارند، بنابراین ما آن را جاودان مینامیم. اما این بدان معناست که ما در حال حاضر این اثر را میخوانیم. ارزش کارهای شکسپیر اواخر قرن ۱۷ و ۱۸ خیلی پایین آمد. او در قرن نوزدهم دوباره روی بورس آمد. این به مد روز بستگی دارد. اول از همه، سالنهای تئاتر تعطیل شدند، در نتیجه مردم به نوعی فراموشش کردند. وقتی سالنها دوباره باز شد، دوره احیای کمدی رفتارها بود. مردم آن زمان روی مود «هملت» نبودند. وقتی اواخر قرن ۱۸ و اوایل ۱۹ رمانتیکها روی کار آمدند، شکسپیر دوباره مد شد.
یکی از اعضای «گودریدز» پرسیده است: چه چیزی باعث علاقه همزمان شما به ضدآرمانشهر و قصه پریان میشود؟ آیا این دو از هم جدا هستند یا به نوعی با هم در ارتباطند؟
فکر میکنم اینها جدا از هم هستند، اما این بدین معنا نیست که با هم پیوندی ندارند. به این بستگی دارد که منظور شما از ضدآرمانشهر چیست. آیا منظورتان شرایطی است که امکان وقوع دارد، یا دنیای خیلی ناخوشایند که وجودش غیرممکن است؟ آیا در مورد «ستاره مرگ» در «جنگ ستارگان» حرف میزنیم یا درباره «۱۹۸۴»؟ «۱۹۸۴» کمتر با قصه پریان ارتباط دارد و بیشتر به جو اجتماعی شوروی در زمان حکومت استالین مربوط است. این مساله اصلی است. «ستاره مرگ» و «دارت ویدر» بیشتر به قصهها شباهت دارند. در واقع خیلی خیلی نزدیک به آن فضا هستند. به نظر من علاقه به قصه پریان تا حدودی مثل علاقه به اسطورهها، داستانهای انجیلی و «ایلیاد» و «اودیسه» است. آنها مدلهایی برای چگونگی پیش رفتن داستانها هستند. ما در چه نوع داستانی هستیم؟ آیا تراژدی میشود؟ یا کمدی یا ماجراجویانه؟ هرچه عقبتر میروید، به بخشهای بیشتری از اسطورهها برمیخورید و به موتیفهای قصه پریان نزدیکتر میشوید. این موتیفها تا حدی جایگزین اسطورهها شدند. آنها اسطورههایی هستند بدون خدایان. من عاشق کشف دوباره آنها توسط مردم هستم. من عاشق بازی «آنجلینا جولی» در نقش «شریر» در فیلم «زیبای خفته» هستم.
از انتشار آخرین مجموعه داستان کوتاهتان، «ناهنجاری اخلاقی» هشت سال میگذرد. احساس نمیکنید باید به فرم کوتاه رو بیاورید؟ مثل ماهیچهای که نیاز به تمرین دارد؟
نه، فکر نمیکنم هیچ چیزی تعمدی یا با آمادگی ذهنی قبلی پیش بیاید. من داستان اصلی آن مجموعه را در یک کشتی که به سمت قطب شمال میرفت، برای سرگرم کردن همسفرانم نوشتم. پنج تای آنها اسمشان «باب» بود. قبل از اتمام سفر، داستان تمام نشد و همه میخواستند بدانند چطور به چاپ میرسد. بنابراین تمامش کردم و در «نیویورکر» منتشرش کردم. همه «باب»ها خیالشان راحت شد.
یکی از کاربران «گودریدز» از شما پرسیده: چطور این همه جملات درخشان مینویسید؟ آیا همینطور به ذهنتان میرسد؟ یا روی آنها کار میکنید و اصلاحشان میکنید؟ آیا به قوانین نحوی هم توجه میکنید و یا کلمات همینطور از انگشتانتان سرازیر میشوند؟
اول یک چرکنویس دارم، بعد بازنویسیاش میکنم. بیشتر بازنویسی، اصلاحات و حذف و اضافات است. گاهی چیزهایی اضافه میکنم، چون در ابتدا خیلی شفاف نبودهاند. نمیتوانم توضیح دهم جملات از کجا میآیند. فکر میکنم از کار کردن طولانیمدت در یک رسانه و با یک ابزار که اینجا زبان است، حاصل میشود. من خیلی زود مطالعه را شروع کردم و در ادامه، خواننده طیف وسیعی از کارها شدم. نسبت به تصویر چیزها، فضای واقعی واژهها، معنای عمیقتر کلمات و بافت آنها خیلی آگاهم. به همین دلیل است که ترجمه شعر به زبانهای دیگر خیلی سخت است، چون برخلاف حس عقلانی یک کلمه، شعر بیشتر در بافت و بار احساسی ریشه دارد.
آیا قصهگوی شفاهی خوبی هم هستید؟
خب، من با کسانی بزرگ شدم که قصهگوهای خوبی بودند. والدین من اهل «نوا اسکوتیا» (منطقهای در کانادا) بودند، جایی که مردم زیاد قصه میگفتند. معمولا این داستانها درباره خانواده و همسایههای خودشان بودند، بنابراین اغلب خندهدار بودند.
آیا خاطره روشنی از زمانی که خواستید نویسنده شوید، دارید؟
من دو روایت اصلی دارم که یکی از آنها را خودم اصلا یادم نمیآید، اما خالههایم چرا. آنها میگویند من وقتی ششساله بودم گفتهام که میخواهم نویسنده شوم. من از به زبان آوردن چنین چیزی هیچ خاطرهای ندارم. من اولین رمانم را در هفتسالگی به نگارش درآوردم. درباره یک مورچه بود. سه فصل اول آن کاملا حوصلهسربَر بود، چون مورچهها در سهچهارم زندگیشان هیچ کاری انجام نمیدهند. اول یک تخم است، بعد لارو و بعد شفیره. تمام اینها موجوداتی غیرمتحرک هستند. این شیوه قابل توصیهای برای شروع یک داستان نیست.
چند سال نوشتن را رها کردم و به طراحی و نقاشی مشغول شدم. تا سن ۱۶ سالگی که دومین روایت رخ داد. به طور جدی نوشتن را شروع نکردم، همیشه معلم سال اول دبیرستانم خانم «فلورانس مدلی» را تحسین میکردم. او در یک مستند که درباره من به عنوان یک کودک نابغه ساخته میشد، مصاحبه کرد و من همیشه بابت اینکه او حقیقت را گفته بود، او را ستایش میکردم. او گفت: «مارگارت هیچ استعداد خاصی سر کلاس من از خود نشان نداده.» راست میگفت. من چیزی نشان نداده بودم.
پس شاید به ما امیدی باشد…
من تا زمانی که سال بعد از آن، شاگرد خانم «بسی بیلینگز» نشدم، تواناییام را نشان ندادم. او کسی بود که در داستان «آخرین دوشس» شخصیتی را به نامش خلق کردم. فکر میکرد من استعداد خاصی دارم و باید به کالج «ویکتوریا» بروم، چون تصور میکرد آنجا دپارتمان انگلیسی خوبی دارد. در آن نسل، در دهه ۱۹۵۰ دانشگاهها اصلا استاد خانم نمیگرفتند، بنابراین تعداد زیادی زن فوقالعاده قابل در دبیرستانها تدریس میکردند و ما از حضور آنها بهره میبردیم.
من خانم «فلورانس مدلی» را در دسته متفاوتی قرار میدهم. او چشمانش را میبست، دایرهوار میچرخید و «قوبلای خان» را از حفظ میخواند. او موهای سفید و بلندی داشت و این خیلی تاثیرگذار بود. شاید به همین خاطر بود که من هیچ استعدادی سر کلاسش بروز نمیدادم؛ کاملا میخ شده بودم.
آیا کتاب خاصی بوده که در جوانی خواندهاید و بخواهید پیشنهادش کنید؟
وقتی دبیرستان را تمام کردم یک نفر به عنوان هدیه، رمان «غرور و تعصب» را به من داد. «بلندیهای بادگیر» را هم خواندهام. کارهای «جورج الیوت»، «چارلز دیکنز» و «توماس هاردی» را در دبیرستان میخواندم. من همه آثار کلاسیک کودک را خواندهام، تمام قصههای «گریم» و «اندرو لانگ» را هم. همچنین بسیاری از کتابهای مصور «آرتور راکهام» را مطالعه کردهام. واقعا همه چیز میخواندم. خیلی زود کارهای «ادگار آلن پو» را خواندم. اینها را در کنار کتابهای زیادی از ژانر علمی – تخیلی میخواندم. آن زمان دوره طلایی اینجور کتابها بود.
«ری بردبری» همه آثار بزرگش را در دهه ۱۹۵۰ به چاپ رساند، وقتی من نوجوان بودم. تعداد زیادی رمان جنایی میخواندم. خانوادهام همه اهل خواندن رمان جنایی بودند. از کتابهای آن نسل هرکدام را نام ببرید، من خواندهام. برخی از وسترنها اما مورد علاقهام نبودند. «ویرجینیایی» نوشته «اوون ویستر» یک وسترن اوریجیتال و یک کتاب فوقالعاده است. این با چیزی که الان وجود دارد متفاوت است، حالا خودآگاه شخصیت اصلی زن است.
میشود یک روز معمولی را که مینویسید توصیف کنید؟
هیچ روز معمولی در کار نویسندگی وجود ندارد. بیایید وانمود کنیم چنین روزی وجود دارد: بیدار میشوم، صبحانه میخورم، بعد قهوهام را مینوشم. این دقیقا مدلی است که دلم میخواهم کارم را شروع کنم. بعد احتمالا مینشینم و دستنوشتهای را که روز قبل نوشتهام، تایپ میکنم. متن را بازنویسی میکنم و بعد، بقیه روز را به نوشتن ادامه میدهم. معیار من زمانی نیست که صرف نوشتن میکنم، بلکه تعداد صفحاتی است که میتوانم تمام کنم.
آیا عادت غیرعادیای در نویسندگی دارید؟
خیلی روی این مسائل حساس نیستم، اما دوست ندارم کسی از رایانهام استفاده کند. کی دوست دارد؟
- ترجمه از مهری محمدی مقدم