کرونا روزهای اول ناشناخته تر بود و همین ناشناخته بودن دلهره آور بود. علاوه بر این کلیپ هایی که از بیماران کرونایی از ماه ها قبل منتشر شده بود و آدم ها با رعشه روی زمین می افتادند و … تمام بچه های کادر درمان را حسابی ترسانده بود. بچه ها روزهای اول خیلی سختی کشیدند و بیشتر از سختی کار با لباس های سنگین و دست و پاگیر، فشارِ استرس و اضطرابی بود که تحمل می کردند، اینکه این بیماری می تواند به خانواده های آنها سرایت کند و این عذاب وجدان بیشتر از همه اذیت می کرد.روزهای اول به سختی می گذشت لباس های سنگین فشار کار را مضاعف می کرد، اما باید تحمل می کردیم، لباس هایی که نه اجازه حرکت کردن می داد و نه نفسِ راحت کشیدن، اما حالا کار با این لباس های سنگین برایمان عادی شده و خیلی از پرستارهای بخش ۱۲ ساعت بدون وقفه با این لباس ها کار می کنند، ۱۲ ساعتی که نه میتوانند چیزی بخورند، نه قطره ای آب بنوشند و نه حتی برای لحظه ای ماسک را بردارند.خسرویان ادامه می دهد: سختی کار جای خود را دارد، اما مشکل ما زمانی شروع می شود که بخواهیم به خانه برگردیم. من دو بچه کوچک و پدر و مادر پیری دارم که هم دیابت و هم فشار خون دارند و برای همین دلهره ابتلای آنها به کرونا لحظه ای راحتم نمی گذارد و برای پیشگیری مجبورم با همه خستگی کار، هر روز از راه رسیده بلافاصله دوش بگیرم و تمام لباس ها و وسایل را ضدعفونی کنم.او که تجربه ابتلا به کرونا را هم دارد می گوید: هیچ کس تا زمانی که مبتلا نشود و حالش رو به وخامت نرود درکی از کرونا نخواهد داشت. من تجربه تلخی از کرونا دارم و برای همین دلهره این بیماری لحظه ای راحتم نمی گذارد.او می گوید: مهرماه امسال بود، یک روز سرکار احساس کردم صورتم گُر گرفته، یکی از پرستاران تبم را اندازه گرفت، ۴۰ درجه بود. سریع برای تست کرونا مراجعه کردم، حالم لحظه به لحظه بدتر می شد، فردای آن روز تستم مثبت شد و برای همین در خانه بستری شدم، هفت روزی در خانه ماندم اما وضعیتم روز به روز بدتر می شد، روز هشتم بود که اکسیژن خونم پایین آمد و بصورت اورژانسی در بیمارستان بستری شدم.
بعد از چند روز بستری متوجه شدم قلبم درگیر شده و قند خونم تا ۵۰۰ بالا رفته، اما درنهایت بعد از ۹ روز از بیمارستان ترخیص شدم. فکر کردم همه چیز تمام شده که در خانه متوجه شدم پاهایم حس ندارد، پاهایم به طرز عجیبی بی حس شده بود و من کاملا آنها را از دست داده بودم. بعد از پاها، دست هایم شروع کردن به بی حس شدن، سختی آن روزها و آن لحظات را که فکر کنید برای همیشه فلج شده اید قابل توصیف نیست. فکر اینکه من با دو بچه کوچک کامل فلج شوم دیوانه ام کرده بود، اما خدا بود که تنهایم نگذاشت و از دست این هیولای کوچک نجاتم داد و بعد از چند روز توانستم دست و پایم را حس کنم.خسرویان می گوید: الان که ۱۰ ماه از شروع کرونا می گذرد دیدار هر روزه با این هیولای کوچک و آدم هایی را که گرفتار کرده برایمان عادی شده و فکر می کنم همه اینها به خاطر این است که خدا در کنار هر سختی راحتی هم قرار داده و به انسانها این توانایی را داده که به هر شرایطِ سختی عادت کنند…. وقتی اولین بار سراغ یک بیمار کرونایی رفتم، حتی ساده ترین کارهای پرستاری را هم فراموش کردم. اصلا نمی توانستم سرم را درست وصل کنم، آنقدر استرس و اضطراب داشتم که فقط تمام تلاشم این بود کار را سریعتر انجام داده و از آن محیط دور شوم، اما وقتی نگاه می کنید و می بینید این هیولا همه جا در اطرافتان هست و هیچ راه فراری هم نیست خیلی لحظات ناامید کننده و سختی است.اینها را فرانک تیمزی یکی دیگر از پرستاران بیمارستان فارابی کرمانشاه می گوید و ادامه می دهد: سختی روزهای اول برای همه ما فراموش نشدنی است، روزهای اول همه از کرونا تصور یک بیماری خیلی عجیب و غریب را داشتیم و برای همین ناخودآگاه با ورود به بخش بیماران کرونایی دچار ترس و استرس شدید می شدیم.استرس کار به حدی بالا بود که ساده ترین کارها را هم به سختی انجام میدادیم. لباس های سنگینی که باید هر روز تنمان کنیم آن اوایل خیلی مشکل ساز بود، خیلی از بچهها عادت نداشتند، برخی ها زیر ماسکهای قوی دچار آلرژی شدند و در فصل گرما که پوشیدن لباس ها حسابی کلافهمان کرده بود.
خود من بیش از هرچیزی با ماسک و عینک اذیت می شوم، هر روز که خانه می روم تا چند ساعت رد ماسک و عینک روی صورتم می ماند و روی بینیام که کلا یک خط انداخته، اما مجبوریم این شرایط را هر روز تحمل کنیم تا شاید یک روزی از شر این هیولای کوچک خلاص شویم و بتوانیم یک نفس راحت بکشیم.تیمزی هم مثل خیلی از پرستاران دیگر گرفتار کرونا شده و از تجربه سخت روزهای بیماری می گوید: بعد از چند ماه فعالیت در بخش بیماران کرونایی تصورم این بود شاید ما که جوانتریم راحت تر این بیماری را تحمل کنیم، اما همه این تصورات تا زمانی بود که به کرونا مبتلا نشده بودم. یک روز که از محل کار به خانه برگشتم درد عجیبی در کمر و تمام عضلاتم حس کردم. فکر می کردم از خستگی کار است اما با ادامه دار شدن این درد حدس زدم احتمالا کرونا باشد و برای همین دور از خانواده خودم را در یک اتاق قرنطینه کردم.درد بیشتر و بیشتر می شد و تحمل می کردم به امید اینکه رفع شود، اما شب که شد لرز وحشتناکی سراغم آمد. تمام شب تحمل کردم تا فردا از راه برسد و بتوانم بیمارستان بروم، فردای آن روز تست دادم و بعدا مشخص شد که حدسم درست بوده و به کرونا مبتلا شده ام. چند روزی در خانه استراحت کردم اما حالم که بهتر نشد هیچ، اکسیژن خونم هم افت کرد و برای همین راهی بیمارستان شدم. با اینکه در بیمارستان خودمان بستری بودم و همه همکاران کنارم بودند اما روزهای سخت و پر استرسی را سپری کردم و در نهایت خدا کمک کرد و همه چیز ختم به خیر شد….مثل یک شوک عصبی بود، درست مثل یک برق گرفتگی. ماه رمضان بود و من روزه بودم و برای همین تصورم این بود که از روزه داری و گرسنگی است اما کم کم احساس کردم دارم هوشیاری ام را از دست می دهم و بعد هم تاری دید سراغم آمد و تپش قلبم به ۱۸۰ رسید.
اینها را زهره نوری یکی از پرستاران بیمارستان امام رضا(ع) کرمانشاه می گوید و ادامه می دهد: علائم که بیشتر شد رفتم و تست کرونا دادم، شب که خانه رسیدم حسابی تب کردم و سردرد وحشتناکی سراغم آمد و بعد تنگی نفس شروع شد و درد در جانم می پیچید، طوری که تار تار موهایم درد می کرد.تصورم این بود اگر این درد را تحمل کنم نهایتا ۱۴ روزه تمام می شود اما در عین ناباوری تست کرونای من در دفعات متوالی مثبت شد و من ۵۴ روز در قرنطینه ماندم و این ۵۴ روز نتوانستم بچه هایم را ببینیم و همین کلافه ام کرده بود و سختی و درد بیماری را برایم بیشتر می کرد. در نهایت بعد از ۵۴ روز با یاری خدا توانستم از دست کرونا خلاصی پیدا کنم.او هم مثل خیلی از پرستارهای دیگر به سختی کار در شرایط کرونا اشاره می کند و می گوید: شغل پرستاری به خودی خود سختی هایی دارد، اما در شرایط کرونا این سختی ها چند برابر شده و اگر عشق به نجات جان انسان ها و کارمان نبود خیلی زودتر از اینها باید جا می زدیم…..سختی ها و استرس های این ۱۰ ماه به زبان ساده است و اگر کسی مثل ما این ۱۰ ماه را با تمام ترس و اضطراب و سختی کار تجربه کند آن وقت می تواند حال ما را درک کند.اینها را پریسا سرحدی معاون دفتر خدمات پرستاری بیمارستان امام رضا(ع) می گوید و ادامه می دهد: بچه های ما طی این مدت سختی های زیادی کشیدند. مثلا یک نمونه، دختر جوان پرستاری بود که به خاطر سرطان پدر و بیماری دیابت مادرش نمی توانست آنها را ببیند و بعد از سه ماه توانست دیدن پدر و مادرش برود که متاسفانه بعد از این دیدار پدر و مادر این پرستار هر دومبتلا به کرونا شدند، چرا که مشخص شد این پرستار مبتلا به کرونا بوده و فقط خدا رحم کرد که پدر و مادر او زنده ماندند.
او می گوید: روزهایی که این دختر با عذاب وجدان سپری کرده برای هیچ کس قابل درک نیست و این تنها گوشه ای از سختی کار ما پرستاران است که هر روز با استرس و نگرانی ابتلای خانوادهمان به کرونا می گذرد و این عذاب وجدان همیشه با ماست که مبادا آنها را مبتلا کنیم.او به شهادت پیام رحمانی یکی از پرستاران کرمانشاهی اشاره می کند و می گوید: آقای رحمانی یکی از پرستاران جوان و خوب ما بود که متاسفانه در مبارزه سختی که با کرونا داشت در نهایت جان خود را از دست داد و به شهادت رسید و این ترس و اضطراب که هر روز باید در محیطی باشید که این هیولای کوچک در آن جولان می دهد با هیچ حرفی قابل توصیف نیست….. پریسا، طیبه، فرانک و زهره و خستگی های کارشان و مبارزه بی امانشان با کرونا و تجربه های تلخی که پشت سرگذرانده اند تنها بخش کوچکی از سختی کار آدم هایی است که حالا ماههاست بی وقفه در حال مبارزهاند و هر روز پنجه در پنجه این هیولای کوچک برای نجات جانِ آدمها می جنگند.امروز (۳۰ آذر) روز این آدمهای فداکار است آدم هایی که این همه سختی را تنها به عشق نجات انسان ها به جان خریده اند. آدم هایی که هرروزشان را با ترس و دلهره می گذارند تا ما با خیال راحت به زندگی مان برسیم. آدم هایی که شبانه روز در حال مبارزه اند تا ما در امنیت روزگار بگذرانیم. آدم هایی که شب و روزشان کنار بیمارانی می گذرد که حتی خانواده هایشان هم حاضر نیستند لحظه ای کنارشان بمانند.آدم هایی که از درکنارِ خانواده بودن در شب یلدا و عید نوروز و … می گذرند تا ما در آرامش این جشن ها را کنار خانواده مان بمانیم. لحظه به لحظه تجربه این آدم ها را تصور کنید، تصور اینکه هر روزت با ترسِ مرگ و ابتلا به کرونا و به خطر افتادن جان عزیزانت بگذرد خیلی سخت است و حالا اگر بخواهیم در راه این مبارزه سخت با این شرایط، تنهایشان بگذاریم نهایتِ بیانصافی است. همه باید یادبگیریم مبارزه با هیولای کرونا فقط کار این آدم ها نیست و همه ما هرکداممان سهمی در این مبارزه داریم.