stat counter
تاریخ : یکشنبه, ۴ آذر , ۱۴۰۳ Sunday, 24 November , 2024
  • کد خبر : 213287
  • 07 دی 1399 - 12:16
1

از گذران زندگی با فروش ۱۰ هزار تومانی دندان میت تا سال‌ها کارتن‌خوابی دختر ۱۸ ساله

قلم | qalamna.ir :
گروه جامعه: ساعت سه بعد از ظهر پارک شوش نرسیده به خیابان ری کمی آن طرف‌تر از پاساژهای بزرگ کریستال و بلور؛ پاتوقی است برای معتادان، اهالی این پارک همه در همین حوالی می‌خوابند، بیدار می‌شوند و زندگی می‌کنند، چه در روزهای گرم تابستان و چه در شب‌های سرد زمستان، شنیده بودم شب‌ها معتادان بیشتر در این پارک و مناطق اطراف آن هستند، اما وقتی وارد پارک شدم، با تعداد زیادی از معتادان مواجه شدم که در کنار هم نشسته بودند، برخی در حال مصرف بودند، برخی خمار و برخی هم در هپروت که حتی متوجه حضورم نمی‌شدند؛ اینجا اکثر صورت‌ها بی‌ماسک است و اصلا فاصله‌گذاری اجتماعی معنایی ندارد، گویا کرونا در این نقطه از شهر اصلا وجود ندارد و یا از بین رفته و ریشه‌کن شده!هوا در این عصر زمستانی بسیار سرد است، اما آدم‌های این پارک اگرچه لباس مناسبی بر تن ندارند و در کنار گرمای آتشی نیستند، اما بی‌توجه به سرمای استخوان‌سوز هوا هر کدام در گوشه‌ای از این پارک رها هستند و گویا با حضورشان در این پارک هم می‌خواهند در جامعه و در میان مردم باشند و هم می‌خواهند نباشند. زهرا در گوشه‌ای از آلاچیق پارک روی زمین نشسته و وسایلش را در مقابلش پهن کرده، به او می‌گویم صحبت می‌کنی، می‌گوید: «الان نه، خمارم و حال و حوصله ندارم. برو و بعدا بیا پیشم هرچه خواستی می‌گویم» و پایپش را از داخل بساطش بیرون می‌آورد تا در همان جا و جدا از دیگر دوستانش مصرف کند.

اولین بار زن‌عمویم به من مواد داد
در گوشه دیگری از پارک تعداد زیادی از زنان و مردان دور هم نشسته‌اند، در میان آنها فردی با جثه‌ای کوچک توجهم را جلب می‌کند، در نگاه اول با موهای کوتاه به نظرم یک پسر بچه می‌آید، نزدیک می‌شوم و اسمش را می‌پرسم می‌گوید: «لیلا» یک هودی مشکی برتن دارد و در میان جمعیتی که در این گوشه از پارک حضور دارند، چمباتمه زده، در یک دستش پایپ و در دست دیگرش فندکی است که هرچه تلاش می‌کند روشن شود، بی‌فایده است. در حالی که از شدت خماری کلافه است مدام غر می‌زند، همکار عکاسم را که می‌بیند می‌گوید: «از من عکس ننداز برو به سلامت، حاجی ناموسا از من عکس ننداز اعصاب و مصاب ندارم.»می‌گویم عکس نمی‌اندازیم، اما اگر لوازم بهداشتی می‌خواهی بگو تا برایت بیاورم و سعی می‌کنم تا با او در همین حالت چند کلامی صحبت کنم، می‌گوید: «حوصله ندارم؛ نمی‌بینی این لعنتی روشن نمی‌شود (به فندک اشاره می‌کند).» به او می‌گویم: حتما گاز فندک تمام شده، و دوباره می‌پرسم وسایل بهداشتی می‌خواهی؟ می‌گوید: «به من باند و پانسمان بده، اگر بتادین هم داری بهم بده». باند و بتادین را در کنارش می‌گذارم و از او می‌پرسم؛ چندسالته؟ می‌گوید: «۱۸ سالمه».
لیلا وقتی هشت ساله بوده، برای اولین بار مصرف مواد را تجربه می‌کند و در پاسخ به سوالم که اولین بار از چه کسی مواد گرفته است، می‌گوید: «زن عمویم به من مواد داد و خوشم آمد و کشیدم»، با این که هوا به شدت سرد است، اما برای لیلا فقط روشن شدن فندک مهم است و مدام فندک را تکان می‌دهد، شاید روشن شود تا بتواند مصرف کند، البته مقداری از شیشه‌ای که در داخل پایپش گذاشته بخار شده و او را بیشتر عصبی کرده است.از او می‌پرسم؛ شب‌ها کجا می‌خوابی، همانطور که در حال تلاش برای روشن کردن فندکش است؛ می‌گوید: «همین جا یا کنار درختان یا در همین آلاچیق‌ها» می‌گویم: چند سال است از خانه بیرون زدی؟ پاسخ می‌دهد؛ «۱۰ سال است که همین جا توی پارک می‌خوابم؛ بعد می‌پرسد تو فندک‌ داری؟» می‌گویم: نه؛ با حالتی عصبانی می‌گوید: «پس برو و اینقدر سوال نپرس، مگر نمی‌بینی حالم خوب نیست و این لعنتی روشن نمی‌شود.» باران که در کنار ما ایستاده، فندکش را به لیلا می‌دهد. از او می‌پرسم تو هم همین جا زندگی می‌کنی؟ می‌گوید: «نه؛ من کارتن‌خواب نیستم، اومدم مواد بگیرم و بروم.»

برای مصرف راحت مواد از خانه بیرون زدم
لیلا همچنان اصرار دارد که از آنها فاصله بگیریم، برای همین با باران به گوشه دیگری از پارک می‌روم و از او می‌پرسم چند سال دارد؟ می‌گوید؛ متولد ۶۴ است و تا سوم راهنمایی درس خوانده و سپس ترک تحصیل کرده است.  او ادامه می‌دهد: «خانه ما بالای شهر است، بعد از اینکه ترک تحصیل کردم مادرم گفت برو یک هنری یاد بگیر، شاید بدردت خورد، اما من حوصله این چیزها را نداشتم و فقط با دوستانم خوشگذارنی می‌کردیم. از همان دوران مدرسه هم سیگار می کشیدم، اما کم کم در مهمانی‌هایی که می‌رفتم، سیگاری می‌کشیدم و بعد حشیش مصرف کردم.»وی ادامه می‌دهد: «خانواده‌ام از دست من خسته شده بودند و به اولین خواستگاری که آمد، شوهرم دادند. چند سالی باهم زندگی کردیم و خدا به ما یک پسر داد که الان با مادرم زندگی می‌کند.» او در حالی که گفته بود کارتن خواب نیست، اما در صحبت‌هایش اشاره می‌کند که گاهی اوقات شب‌ها در پارک می‌خوابد و بعضی وقت‌ها هم به شلتر می‌رود، از او می‌پرسم چرا از خانه بیرون زدی؟ پاسخ می‌دهد: «همسرم فوت شد و من هم خیلی درگیر مواد شده بودم و آنها نمی‌خواستند من در خانه مصرف کنم و من هم برای اینکه راحت مصرف کنم از خانه زدم بیرون؛ الان سه ساله که اینجا هستم.»از او درباره تامین هزینه موادش می‌پرسم و اینطور پاسخ می‌دهد: «برخی از مردم برای ما غذا می‌آورند و اگر هم غذایی نیاید به همین مرکز داخل پارک می‌روم و از آنجا غذا می‌گیرم. برای هزینه مواد هم هرکاری بتوانم می‌کنم هیچ فرقی برایم نمی‌کند، زباله جمع کرده‌ام، مواد جابجا می‌کنم، هرکاری که فکرش را بکنی کردم.» باران درباره پسرش می‌گوید: «گاهی اوقات به نزدیک خانه می‌روم و او را از دور می‌بینم، می‌دانی دلم می‌خواهد ترک کنم اما …» و بعد می‌گوید: «من باید بروم، دیرم شده» و می‌رود. وقتی باران از ما جدا می‌شود، دوباره به لیلا نگاه می‌کنم؛ او برای اینکه بتواند آتش فندکش را از وزش بادی که حالا فضای پارک را سردتر هم کرده است، در امان نگاه دارد با یکی دیگر از معتادان پارک به زیر چادر کهنه‌ای رفته‌اند و همچنان تلاش می‌کند تا فندک را برای مصرفش روشن کند.

دندان مصنوعی میت؛ ۱۰ هزار تومان!
آن طرف‌تر پیرمردی که کیسه‌ای از ضایعات را بر دوش دارد، می‌گوید: «دندان مصنوعی میت می‌فروشم»؛ می‌گویم: چند می‌فروشی؟ پاسخ می‌دهد: «تو خریدار نیستی»، می‌گویم: حالا بگو چند؛ شاید خریدم، پاسخ می‌دهد: «۱۰ هزار تومن؛ اما دندونش کجه؛ چون دهن مردهه کج بوده و به درد تو نمی‌خوره» و بعد هم دهانش را کج می‌کند و ادای دهان مرده را در می‌آورد و هر دو باهم می‌خندیم، می‌گویم؛ ماسک بزن، کرونا می‌گیری؛ می‌گوید: «لازم نیست.»در انتهای پارک سه جوان نشسته‌اند به سمت آنها می‌رویم، اما مردی که به ظاهرش نمی‌آید، معتاد باشد از پشت سر نزدیک می‌شود و می‌گوید از اینجا بروید، شما جز دردسر برای ما چیزی ندارید و تهدیدمان می‌کند که اگر عکس بیاندازیم، دوربین را می‌شکند.

به تهران آمدم تا خانواده‌ام متوجه اعتیادم نشوند
یکی از همان سه جوان که در انتهای پارک نشسته‌اند؛ خطاب به آن آقا می‌گوید: «با تو کاری ندارند، با من می‌خواهند صحبت کنند، تو راهت را برو و به ما کاری نداشته باش» برخلاف اکثر افرادی که در این پارک دیده‌ام، صالح و دوستانش اگرچه فاصله اجتماعی را رعایت نکرده‌اند، اما ماسک زده‌اند، صالح می‌گوید: «۹ سال است که  از آذربایجان به تهران آمدم، به خانواده‌ام گفتم می‌روم تهران کار پیدا کنم، اما راستش را به تو می‌گویم، آمدم تهران تا آنها متوجه نشوند که معتاد شده‌ام و الان سال‌هاست که از آنها خبری ندارم.»وی که ۳۱ سال دارد، درباره وضعیت زندگی‌اش اینطور می‌گوید: «اوایل می‌خواستم کار کنم، اما کار کجا بود، نتوانستم کار پیدا کنم، آخه کی به یک معتاد کار می‌دهد؛ حتی نمی‌خواهند، برایشان کاغذ پخش کنم، وقتی کار پیدا نشد مجبور شدم برای پول موادم هر کاری کنم؛ یعنی این لعنتی تو رو مجبور می‌کنه دست به هر کاری بزنی.»در همین حین مصطفی که در کنار ما نشسته می‌گوید: «ببین خانم انگشتم باد کرده چیکار باید کنم، دستانم از سرما ترک خورده، شب‌ها این‌جا خیلی سرد است و نمی‌شود تحمل کرد.» کمی وازلین روی دستش می‌زنم و به او می‌گویم چرا به گرمخانه یا شلتر نمی‌روی، پاسخ می‌دهد: «اونجا راحت نیستیم، خیلی خوب رفتار نمی‌کنند البته باز شلترها بهتر هستند تا گرمخانه» می‌پرسم هوا خیلی سرده، آیا کسی هم اینجا بخاطر سرما فوت شده است، ادامه می‌دهد: « همین اول سال بود، که سه نفر همین‌جا توی پارک مردن، اون موقع هوا خیلی سرد بود، البته نمی‌دانم که دلیل فوتشان صرفا سرمای هوا بود.»

می‌خواهم بدون داروی کمکی ترک کنم
به آنها می‌گویم چرا ترک نمی‌کنید، صالح می‌گوید: «ترک کنیم کجا برویم؟ کی ما رو می‌خواهد؟» محسن هم که در این جمع حضور دارد، می‌گوید: «من می‌خواهم ترک کنم، اما نمی‌خواهم داروی کمکی بخورم؛ می‌خواهم یکباره ترک کنم و خلاص شم» به او می‌گویم اینطوری که نمی‌شود باید مرکز بروی و آنجا کمکت می‌کنند تا ترک کنی.
بسته کوچکی از مواد که در دستش است را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «الان مواد گرون شده، واسه همین می‌خواهم ترک کنم، اما باید یک دفعه کنار بذارم و ترک کنم. نمی‌خواهم داروی کمکی بگیرم.» از او می پرسم چند سال دارد، پاسخ می‌دهد: «۲۴ سال دارم و ۱۵ سال است که کارتن خوابم، نصف این مدت را در زندان بودم و آخرین بار ۵ روز پیش از زندان آزاد شدم و دوباره اینجا آمدم. صالح می‌گوید: «ای کاش دیگر موادی نباشد و کسی هم مثل ما نشود، نمی‌دانی زندگی ما چقدر سخت است.»

زخم‌هایم بدجور عذابم می‌دهد
در حالی که چند قدمی از آنها دور شده‌ام، صالح دوباره صدایم می‌کند و می‌گوید: «یک سوال خصوصی بپرسم؟» می‌گویم؛ بله و در حالی که نزدیکتر می‌آید، آستین لباسش را بالا می‌زند و می‌گوید: «می‌دانی ساس چیست؟» سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم، بر روی دستش زخم‌های کهنه‌ای است که حالا فقط اثرات آن باقی مانده؛ می‌پرسم؛ این‌ بریدگی‌ها برای چیست؟ بدون توجه به سوالم پاسخ می‌دهد: «وقتی لباسم را می‌پوشم به زخم‌هایم گیر می‌کند و بدجور عذابم می‌دهد، چه کاری باید انجام دهم؟» به او می‌گویم زخم‌ها و بریدگی‌های دستت خوب شده و فقط اثر آن باقی مانده، اما اگر اذیت می‌شوی سعی کن دستانت را تمیز نگه‌داری و به مرکز کاهش آسیبی بروی که در همین نزدیکی‌هاست.صالح ادامه می‌دهد: «تو زخم‌های دستم را دیدی؟» می‌گویم: اما روی دستت زخم تازه‌ای نیست. دوستش می‌گوید: «چیزی نیست، توهم زده»در آن سوی پارک که تعدادی از معتادان نیز حضور دارند، صدای دعوا و درگیری می‌آید، گویا واقعا دعوا شده است به گفته صالح، این دعواها در آنجا کاملا عادی است، چراکه در آنجا یکی خمار است، یکی نشئه و یکی هم توهم زده، اگر گرسنه هم باشند که دیگر نیازی به هیچ بهانه‌ای نیست و با کوچکترین حرفی باهم دعوا می‌کنند.در سوی دیگر پارک در کنار دیوار دو و مرد و یک زن نشسته‌اند و محتویات جیب‌هایشان را خالی می‌کنند. تعدادی انگشتر، موبایل و… محتویات جیب آنهاست. از کنارشان رد می‌شوم و می‌گویم می‌توانم چند دقیقه‌ای با شما صحبت کنم؟ این‌ها فروشی است؟ یکی از مردها نگاهم می‌کند و می گوید: «نه از اینجا برو»

کمی آن طرف‌تر زن و مرد دیگری نشسته‌اند و باهم خلوت کرده‌اند. نزدیک می‌شوم، اما آنها هم تمایلی به صحبت ندارند. در انتهای پارک درست در جایی که سیاهی آتش شبانه معتادان، زمین را مثل روزگار این افراد سیاه کرده است، پیرمردی چنبره زده به سمت دیوار هرچه صدایش می‌کنم پاسخ نمی‌دهد، مرد دیگری که کمی آنسوتر نشسته می‌گوید: «رفته فضا، ولش کن»وقتی به آلاچیق ابتدای پارک جایی که زهرا را دیدم، می‌رسم اثری از زهرا نیست و فقط یک پایپ شکسته در میان چمن‌های پارک جامانده است.ساعت حدود ۴ و نیم بعد از ظهر و هوا سردتر شده و باران می‌بارد. دو نفر با پلاستیک‌های پر از غذا از راه می‌رسند و معتادان هم از گوشه و کنار پارک برای گرفتن غذا می‌آیند. جمعیت پارک نیز رفته رفته بیشتر می‌شود، همه در کنار هم بدون ماسک و رعایت فاصله اجتماعی در کنار آتشی که برپا کرده‌اند، جمع می‌شوند و من هم از آنها کم کم فاصله می‌گیرم و دور می‌شوم و به این می‌اندیشم تا کی باید شاهد چنین صحنه‌های تلخی از مردم سرزمینم باشم، آن هم در شرایطی که به گفته دبیر شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر استان تهران حضور معتادان از سایر نقاط کشور به پایتخت افزایش یافته و به رغم حضور بیش از ۱۵ هزار معتاد متجاهر در مراکز نگهداری، همچنان ۹ هزار معتاد دیگر نیز در سطح شهر تهران حضور دارند.

هشتگ: , , , , , , , , , , , , , , , , ,

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.