شمس لنگرودی، شعرهای معروفی دارد که هر یک مخاطبان و علاقه مندان خاص خود را دارند. شعرهایی از جنس خاکستر و بانو، در مهتابی دنیا یا آوازهای فرشته بیبال. شعرهای او دنیایی پر از تصویرهای ناب دارد که بخش عمده آنها ریشه در کودکی و نوجوانی او در شهر لنگرود دارد و بخش دیگر خلاقیت و استعداد درونی و ذاتی اش که شعر گفتن را بخشی از زندگی او کرده است. او به موسیقی هم علاقه زیادی دارد و در طول سالهای مختلف، در این حوزه فعالیت بسیار زیادی داشته و حتی یک آهنگ هم خوانده است. در چهار – پنج سال اخیر اما پای این شاعر پرآوازه به حوزه سینما هم باز شده است و تاکنون در سه فیلم به ایفای نقش پرداخته است. چندی پیش او به دلیل بازی در فیلم «احتمال بارش باران اسیدی» نامزد دریافت جایزه از جشن منتقدان و نویسندگان سینمایی ایران شد. بسیاری از دست اندرکاران سینما معتقدند نقشآفرینی او در این فیلم یکی از بهترین بازیهای شمس لنگرودی به شمار میآید. عصر یک روز پاییزی، میهمان شمس لنگرودی بودیم به صرف شعر و موسیقی و غزل.
سانتی مانتال نیستم
«به نظرم ماههای پاییز و بهار دوست داشتنی ترین فصلهای سال در شمال هستند، البته پاییزها گاهی دلگیر میشود و برای شاعرها زیاد به درد نمیخورد، اما باز هم از تابستان بهتر است.» این جملات را شمس لنگرودی میگوید، وقتی صحبت هایمان از آب و هوا شروع میشود. ساده و بیتکلف روبهرویم مینشیند و با مهربانی به گرمای هوا اشاره میکند. برایم جای سؤال است که میان این همه دود و ترافیک و برج و شلوغی پیش میآید که دلش برای جنگلهای گیلان تنگ شود یا نه، آنهم شاعری که شعرهایش، رنگ و لعاب طبیعت دارد که پاسخ شمس من را غافلگیر کرد؛ «می دانید، آدمهای سانتی مانتال یا همان احساسات گرا هستند که دلشان برای جاهای بیهوده تنگ میشود، الان دیگر هیچ فرقی نمیکند شما کجا باشید. شمال و جنوب و مرکز ایران دود و آلودگی است و همه جا مشکلات اقتصادی است.»
به او میگویم که اغلب ما برای شمال و سرسبزی هوای آن، دلتنگ میشویم، اما شمس اینبار هم رک و بیپرده میگوید: «معقتدم این حرفها مال آدمهای رمانتیک است که از آهن فراری هستند، واقعیت زندگی همین است که ما داریم زندگی میکنیم. به طور مسلم، دریا و طبیعت خیلی زیبا و خوب است اما دائم که نمیشود با اینها زندگی کرد. الان بزرگترین هنرمندان دنیا در به روزترین کشورها زندگی میکنند. به قول نیما یوشیج؛ هنر از جمع گرفته و در خلوت ساخته میشود. به عنوان مثال فردی که در نیویورک زندگی میکند اطلاعات و احساسات خود را از جمع نیویورک که برآیند همه اتفاقات جهانی است، میگیرد و خوب به طور طبیعی هنری که از آنجا گرفته میشود برآیند آن خیلی برتر از آن چیزی است که در یک جامعه سنتی وجود دارد.
شمس لنگرودی معتقد است دریا و کوه و طبیعت بسیار عالی است اما نه برای خلاقیت، بعد جملاتش را اینگونه ادامه میدهد: «طبیعت یا در واقع سیمان و دود و آهن در کودکی هنرمند تأثیر میگذارد و ته نشین میشود و بعدها نقش تعیین کنندهای در زندگی افراد ندارد. من چون کودکی ام را در شمال زندگی کردم و بعداً به دلایلی مشغله من طبیعت بوده است، به تناسب طبیعت آنجا در شعر من هم نفوذ کرده است اما در شعرهای فردی مثل فروغ فرخزاد که در تهران زندگی کرده است، عناصر تهران با خوبی دیده میشود، او اگر در بزرگسالی اش در شمال زندگی میکرد دیگر هیچ تأثیری در شعرهایش نداشت. یا مثلاً نیما یوشیج چون در شمال زندگی کرده، هر جا برود، عناصری که در وجودش ته نشین شده در شعرش خود را نشان میدهد.»
همه ما در طول روز شاهد اتفاقات و رخدادهای مختلفی هستیم که هر یک از آنها تأثیر بسزایی در روح و جسم ما دارند، شاعران اما به دلیل نگاه خلاقانهای که دارند، تلاش میکنند، زاویه نگاه متفاوتی به رخدادها داشته باشند. شمس لنگرودی در این زمینه میگوید: «تمام اتفاقات بیرونی از صافی ذهن شاعر میگذرد، این اتفاقات برای همه میافتد اما فقط عدهای میتوانند خلاقیت داشته باشند و صافی ذهنشان آمادگی برخورد با این مسائل را داشته باشد وگرنه برای همه این اتفاقات رخ میدهد، برخی از آنها ژنتیکی و برخی دیگر با کار و تمرین بر دوست داشتنیهای شاعر پدیدار میشود.»
جذابیتهای سینما
چندی پیش شمس لنگرودی در مصاحبهای گفته بود؛ ورودم به سینما برای دوری از فضای خسته کننده شعر بوده است، این جمله را به او میگویم و شمس در پاسخ میگوید: «۴۰ سال در عرصه شعر بودن، فضا را برای من خسته کننده کرده بود، البته این به آن معنا نیست که شعر بد باشد، منظورم عرصه آن است. در شعر، شاعر کارگردان، بازیگر، نویسنده و تدارکاتچی و به قولی همه کاره شعر در خلوت خود است، در این میان من میل داشتم که بعد از ۴۰ سال این فضا را عوض کنم، البته برخیها میلی ندارند که این فضا را عوض کنند، اما من میل داشتم. با ورود به سینما فضا برای من یکهو عوض شد، دیدم که من فقط یکی از عوامل آن فیلم هستم و مسئولیت زیادی جز درباره کار خودم ندارم اما در شعر مسئولیت همه کارها با من است، منظور من از بیان این جمله این بوده است که تأکید میکنم از فضای شعری که در ایران است دور شوم نه از شعر، چون شعر دیگر جزئی از زندگی من است، از سوی دیگر عرصه شعر برای من خسته کننده است، در مدت نیم ساعتی که شما اینجا هستید میبینید که چقدر رفت و آمد میشود، چقدر تلفن میشود. امکان دارد بگویید سینما هم همینگونه است، اما سینما برای من جذابیت و تازگی دارد.»
در بخش دیگر حرف هایمان شمس لنگرودی به بازی بودن زندگی اشاره میکند و میگوید: «برای من زندگی اساساً بازی است، شعری از اریش فروید بیانگر این موضوع است که شاید دو خط باشد اما یکی از مهمترین شعرهای دنیا است؛ «بچهها شوخی شوخی به قورباغهها سنگ میزنند، قورباغهها جدی جدی میمیرند» در زندگی شوخی شوخی به آدمی سنگ زده میشود و آدم جدی جدی میمیرد. چند روز پیش مطلبی میخواندم که گفته بود به تازگی میلیاردها کهکشان به تازگی کشف شده است، در این میان انسان چکاره است، خودش را اشرف مخلوقات میداند. همه اینها بازی است وقتی مرگ پیش رو است، اصل زندگی است و زندگی هم که در اختیار ما نیست، فرقی نمیکند شعر بگویی یا بازیگر باشی. مهم این است که کارت را با علاقه مندی و تمام نیرو انجام دهی. من از سالها قبل به سینما و موسیقی علاقهمند بودم اما از نظر مسائل خانوادگی این موقعیت را نداشتم اما خوشبختانه در سالهای اخیر این امکان فراهم شده است.»
از او سؤال میکنم، جذابیت شعر بیشتر است یا بازیگری؛ شمس لیوان چایی اش را بر میدارد، کمی از آن مینوشد، کنار دستش میگذارد و باز هم بیپرده و راحت پاسخ میدهد: «اینها هر یک، مقولههای مختلف است؛ من حتی در حوزه موسیقی هم فعالیت دارم و یک آهنگ هم خواندم، باز هم دوست دارم بخوانم و تعدادی کار هم ساخته شده است، اما دوست نداشتم بخوانم چون دوست دارم آهنگی که میخوانم برای دل خودم باشد و اگر از کاری خوشم نیامده، آن را نخوانده ام. در این مدت پیشنهاد فیلم هم زیاد به من شده است اما خیلیها را قبول نکردم چون سناریوها خوب نبوده است و قصه باید مورد تأیید من باشد. فرق شعر، سینما و موسیقی برای من این است که شعر برای من یک امر خصوصی تری است، با شعر شوخی ندارم، اما سینما اگر نشود برایم مهم نیست. برای من شعر قضیه جدی تری دارد. به عنوان مثال یک روز غبارآلود پاییزی که همه چیز بد است، فکر میکنم یک نفر به اسم شعر در خانه منتظر من است. شعر برای من یک فرد و یک موجود زنده است که میتوانم با او بنشینم و دیالوگ داشته باشم، بنابراین داستان شعر برای من خیلی فرق میکند، بقیه چیزها شد بهتر و نشد هم مهم نیست. سینما را دوست دارم اما نه به هر قیمتی و حاضر نیستم به هر قیمتی شعر را از دست بدهم.»
نگاه نقادانه شمس لنگرودی به وقایع، رخدادها و اتفاقاتی که در جهان امروز رخ میدهد بخوبی در شعرهایش نمایان است، از او سؤال میکنم، نقد شما بیشتر به چه چیز زندگی است و او میگوید: «من زندگی را زیرسؤال نمیبرم، زندگی ای را که برای ما ساخته شده زیرسؤال میبرم. حتی در شعرهایم هم به این موضوع اشاره کردهام، مثلاً در شعری گفته ام «و آنچه زیبا نیست زندگی نیست، زندگانند» خود زندگی اشکالی ندارد اما همه دست به دست هم دادهاند که آن را به ابتذال بکشند وگرنه باد و باران و طبیعت و معماریهای زیبا که بسیاری از آنها لذت بخش است که اشکالی ندارند. اما داعش اشکال دارد، عوامل به وجود آورنده داعش مشکل دارند، از یک طرف آنها را به وجود میآورند، از سوی دیگر سر و صدا راه میاندازند که چرا مردم به پناهجوها پناه نمیدهند. همه اینها موضوعات نفرت انگیزی هستند که رخ میدهد.»
او این جمله را میگوید و ادامه میدهد: «خود زندگی ایرادی ندارد اما متأسفانه دیگر به بافت زندگی رفتهاند. از روزی که حضرت آدم آمد، قابیل آمد و هابیل را کشت و تاریخ ما با کشتن و خونریزی همراه بوده است و تنها یک راه بیشتر وجود ندارد، اینکه ببینیم دنیا چه بیاعتبار است، باید برای زندگی ارزش قائل شویم. فکر نکنیم از جایی طلبی داریم که به ما ندادهاند یا به تأخیر افتاده است، فقط خودمان هستیم و به قول حافظ؛ خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. ما از صبح تا غروب دنبال چیزی هستیم که وجود خارجی ندارد. ناراحت هستیم برای موضوعاتی که واقعاً احمقانه است و اگر در خلوت به آنها فکر کنیم متوجه پوچی آنها میشویم. ببینید چقدر از اتفاقاتی که از صبح رخ میدهد ارزش جوش خوردن دارد، اما ما آنها را در ذهن خود بزرگ کردیم و وقتی زمان میگذرد میبینیم که واقعاً آنقدرها هم که فکر میکردیم بزرگ نبوده است و بسیاری از چیزهایی که ما را آزار میدهند، ارزش ندارند.»
نقش هایی که دوست ندارم
شمس لنگرودی در سال ۱۳۵۰ یک دوره بازیگری دید اما به گفته خودش نه به نیت بازیگر شدن و فکر نمیکرده که آن را دنبال کند و بعداً بسیار اتفاقی وارد آن شد. خودش در این زمینه میگوید: «روزی دوست شاعرم رسول یونان سراغم آمد و گفت فیلمی با عنوان «فلامینگوی شماره ۱۳» است که بچهها میخواهند تو نقشی در آن بازی کنی، من مقاومت کردم چون عرصه سینما را نمیشناختم و نمیدانستم که چگونه است، اما او به من گفت که افراد همکار قابل قبول هستند و وقتی به دفترشان رفتم، دیدم راست میگوید و من به دنیای سینما علاقهمند شدم. در فیلم دومم که «پنج تا پنج» نام دارد با رضا کیانیان همبازی شدم و تازه متوجه شدم که چگونه باید بازی کرد. برای بازی فیلم سومم که «احتمال بارش باران اسیدی» نام دارد هم بهتاش صناعیان کارگردان فیلم سراغم آمد، سناریو را خواندم و خوشم آمد و دیدم حال و هوای آن، دقیقاً همان چیزی است که من دوست دارم.»
شمس اما بازی در هر فیلمی را دوست ندارد، سناریو و واقعگرا بودن آن شاید مهمترین شرط برای بازی در فیلمهای آینده است، خودش در این زمینه میگوید: «سناریویی که مربوط به زندگی واقعی باشد و قرار نباشد در آن به جهان و بشریت درس بدهند خوب است، اتفاقهای معمولی روزانه باید باشد و اگر قرار است نکته مهمی در آن بیان شود در بافت خود کار باشد نه اینکه فیلم مدعی باشد که قرار است چیزی یاد بدهم. با تجربه دو فیلم قبلی، برای فیلم سوم با کارگردان نشستیم و نقش را درآوردیم و به گمان من با این فیلم متوجه شدم که چطور باید بازی کنم. خیلیها سؤال میکنند این نقش چقدر به من نزدیک است، میدانید تصور من این است، هر کس قبول میکند در نقشی با علاقه بازی کند، یک جورهایی بخشی از آن نقش و شخصیت در او وجود دارد. من در «پنج تا پنج» نقش قاضی ای را بازی کردم که بخشی از شخصیت قاضی در وجود من بود. من حاضر نیستم خیلی از نقشها را بازی کنم، در این مدت پیشنهاد برخی نقشها به من داده شد اما قبول نکردم، به عنوان مثال گفتند نقش یک تیمسار را بازی کن، اما من قبول نمیکنم. البته مسأله بدی و خوبی نیست، شاید به تیپ من بخورد اما من به آن نقش و شخصیت نمیخورم.»
شمس لنگرودی درباره ایده آلش برای نقش چهارمی که میخواهد بازی کند، هم میگوید: «از نقش هایی اصلاً خوشم نمیآید، مثلاً نقش پدر مهربان، انسان خوب و پسندیده. من از بازی در نقشهای واقعی خوشم میآید. میدانید آدمی پر از گره و مشکل است، چند وقت پیش یکی از کارگردانان مطرح نقشی به من پیشنهاد کرده بود، نقش پدربزرگ مهربانی که قرار است به دختر و پسر عاشقی مشاوره بدهد؛ یک نقش فرمایشی که اصلاً دوست نداشتم در آن بازی کنم. به نظر من اگر هم میخواهند الگوسازی کنند، باید مبتنی بر واقعیت بیرونی باشد، چون دورشدن از واقعیت، آدمها را دچار تضاد میکند و موجب میشود زندگی چندگانه داشته باشند.»
نگاهی طنزآلود
با نگاهی به مجموعه شعرهای شمس لنگرودی، متوجه میشویم که طنز معمولاً جایگاه ویژهای در هنر او دارد. شمس معتقد است که طنز همیشه در او بوده است و میگوید: «اما از وقتی که بیدار شدم طنز به شعرم هم راه پیدا کرد. تجربیات روزمره زندگی، شکستهای پی در پی، توقعاتی که قرار نبود برآورده شود، ریاکاری و کلاهبرداری و مرگ آدم هایی که قیافه جدی دارند اما بعد مرگ آنها را به زمین میزند، همه و همه در من تأثیر داشت. یادم میآید یک آقایی جوری راه میرفت که گویی تا ابد زنده است و میخواست برای همه برنامه ریزی کند، من روزی که شنیدم او فوت کرده احساس کردم مرگ او را مثل یک کیسه لوبیا زمین زده است. به نظرم مرگ به او که مدعی بود و با غرور راه میرفت توهین کرده بود و احساس کردم آدم در برابر مرگ هیچی نیست و این به گونهای شروع قضیه بود. البته آرای پست مدرنها هم در من بیتأثیر نبوده و البته بیشتر تحت تأثیر زندگی هستم. بعد از مدتی دیدم طنز به شعرهایم وارد شده است. بعد از مجموعه «باغبان جهنم» که عنوان طنزآمیزی هم دارد، این نگاه شروع شد که گاهی کمتر و گاهش بیشتر است.»
کسی که بیش از چهار دهه از عمر خود را با طعم شعر، زندگی کرده است، جدایی از آن شاید یک خیال باشد. شمس لنگرودی در این زمینه میگوید: «شعر جزئی از من شده است، یعنی یکی از عناصر لذت بخش و زندگی بخش من است. وقتی شعری از یانیس ریتسوس میخوانم تأثیر زندگی ساز فوق العادهای روی من دارد، یا وقتی شعری از پابلو نرودا میخوانم تحت تأثیر قرار میگیرم. نیچه جایی گفته هیچ هنرمندی تاب تحمل واقعیت را ندارد، هیچ آدمیزادی ندارد. هنر از جمله شعر برای این است که زندگی را قابل تحمل کند، اگر همه چیز گل و بلبل بود هنر به وجود نمیآورد. هنر خلاقیت در برابر نقص خلقت است. همین موسیقی که همه گوش میدهند برای این است که از این رو به آن رو شویم و هنر زندگی را جذاب تر میکند تا قابل تحمل تر شود.»
از او درباره وفور کتابهای شعر موجود در بازار کتاب سؤال میکنم، استاد لبخندی میزند و میگوید: «این خوب است که هر کس دوست دارد کتاب چاپ میکند، به قول نیما یوشیج؛ آنکه الک در دست دارد از پشت سر میآید. منظور این است که آنکه خوب باشد، میماند و آنکس که اشعار خوبی ندارد از بین میرود. البته همیشه همینطور بوده در دوره تیموریان و صفویه همه شعر میگفتند. اکنون اگر به تذکره شعر مازندران در قرن ۱۱نگاه کنیم، در آن نام دو هزار شاعر وجود دارد، از میان همه آن شعرا فقط اسم طالب آملی باقی مانده است. من معتقدم هر کس دوست دارد شعر بگوید به مرور این اشعار تصفیه میشوند.»
شاعری در ترافیک تهران
از استاد سؤال میکنم: طولانی ترین زمانی که در ترافیک تهران بوده است را به یاد دارد؟ او میخندد، دست هایش را به هم میساید و میگوید: «راستش را بخواهید آنقدر زیاد بوده که یادم نمانده است، اما یادم است گاهی که ترافیک مرا اذیت میکرد و پشت فرمان نبودم برای اینکه از فضا رها شوم کاغذ و قلم درمیآوردم و شعر مینوشتم و اتفاقاً بعضی شعرهایم را که خیلی خوانده میشود پشت چراغ قرمز و در ترافیک گفتهام چون خواستهام که خودم وقتم را در اختیار داشته باشم. به نظرم برای اینکه ترافیک اعصابمان را خرد نکند میتوانیم کارهای زیادی بکنیم مثلاً موسیقی خوب یا کتاب گویا گوش کنیم، اینکه پیش از این گفتم خودمان باعث آزار خودمان میشویم یعنی همین، ما میتوانیم زمان و وقت را در اختیار بگیریم و به جای حرص و جوش خوردن، کارهای مفید انجام دهیم.»
از او سؤال میکنم کجا شعر خود را دیده است که شاد شده و میگوید: «چند سال پیش یک کتاب مصاحبه منتشر و در آن با دو پیرمرد که از زندان بازگشته بودند مصاحبه شده بود، از آنجایی که به مطالعه شرح حال علاقهمند هستم، کل کتاب را با علاقه میخواندم. یکی از آن پیرمردها هر بخشی که شروع میکرد، یک شعر در ابتدای آن نوشته بود، در حال مطالعه کتاب بودم که به بخش آخر رسیدم و دیدم شعر مرا گذاشته است که؛ «باز گشته ام از سفر، سفر از من باز نمیگردد» یعنی او از زندان در آمده بود اما خاطرات و مسائل و مصایب آن، او را رها نمیکند و آن بهترین اتفاق در زندگی شاعرانه من بود. جالب اینجاست که اصلاً برای آن موقعیت این شعر را نگفته بودم و آن شخص اصلاً دغدغه شعر نو و امروزی نداشته است اما بخوبی از این شعر استفاده کرده بود.»
از شمس لنگرودی میخواهم در پایان ما را به شعری میهمان کند و او با صدایی رسا میخواند:
دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان کلمات سرگردان برمیخیزند
و خواب آلوده دهان مرا میجویند
تا از تو سخن بگویم
کجای جهان رفتهای
نشان قدمهایت چون دان پرندگان همه سویی ریخته است
بازنمیگردی میدانم
و شعر چون گنجشک بخارآلودی بر بام زمستانی به پاره یخی بدل خواهد شد
گفتگو از ساره گودرزی- ایران