یک شب آتش در سفارت اوفتاد
دل به جمعی خودسر و معروف داد
«شعله تا سرگرم کار خویش شد»
منطقه آشفتهتر از پیش شد
عابری پرسید این آشوب چیست؟
واقعا این سوختن مطلوبِ کیست؟
گفت «آتش بیسبب نفروختی
دعویِ رفع تنِش را سوختی
سوخت اینک کاخی از آلسعود
توی چشم مردم اما رفت دود
قافیه چون تنگ بودی در ریاض
داشت خیلی این قضایا را نیاز
با چنین دعوی چرا ای کمعیار
سوژه دادی دستشان با افتخار؟
ای که آتش میزنی فوتی بکن
دست کم فکری به جیبوتی بکن
مرهم دردی اگر باشی خوش است»
گفت این و داد لایکی با دو شست