ابتدا برای تفریح و خودبزرگ بینی سیگار می کشیدم اما به مرور سیگار یکی از لوازم ضروری زندگی ام شد. این در حالی بود که در همان زمان و در ساعات تعطیلی مدرسه پای بساط موادمخدر می نشستم تا به قول معروف غم هایم را فراموش کنم. بالاخره به هر سختی و بدبختی بود دیپلم گرفتم اما آن قدر آلوده مواد مخدر شده بودم که دیگر آثار آن کاملا در چهره ام هویدا بود.نشئگی، خماری و بی قراری هایم خانواده ام را متوجه من کرد زیرا رفت و آمدهایم به منزل کاملا بی نظم و به هم ریخته شده بود. بدین ترتیب اوضاع از قبل هم بدتر شد و من از چشم خانواده ام افتادم. دیگر کسی مرا آدم به حساب نمی آورد و همه از من گریزان بودند چون به هر بهانه ای سعی می کردم از اطرافیانم پول بگیرم تا هزینه های اعتیادم را تامین کنم.یک بار در یکی از مراکز ترک اعتیاد بستری شدم تا از شر اعتیاد رهایی یابم اما فقط یک هفته دوام آوردم و دوباره برای پر کردن خلأهای عاطفی ام به مواد مخدر پناه بردم. حالا دیگر نه تنها از خانواده بلکه از جامعه نیز طرد شده بودم و خودم را زباله ای بی مصرف می دیدم.
این بود که تصمیم گرفتم از کرمانشاه به مشهد بیایم. جایی که کسی مرا نشناسد و بتوانم در گوشه ای به این زندگی فلاکت بار ادامه بدهم. خلاصه در مشهد به دنبال نان خشک و غذا در سطل زباله می گشتم ولی پول اعتیادم را نمی توانستم تهیه کنم. این بود که یک سیم مفتولی برداشتم تا در خودروهای مدل پایین را باز و اموال و لوازم داخل آن ها را سرقت کنم.اگرچه از این کار نفرت داشتم ولی خماری آن قدر به من فشار می آورد که چاره ای جز این کار نداشتم. بعد هم لوازم سرقتی را با بهایی اندک به رهگذران می فروختم. آن ها هم با آن که می دانستند این لوازم را سرقت کرده ام ولی به خاطر بهای اندک، آن ها را از من می خریدند، در حالی که شاید همین لوازم را از خودروی یکی از بستگان آن ها سرقت کرده بودم.به دلیل همین وضعیت آشفته هیچ گاه نتوانستم حتی به ازدواج فکر کنم و تنها در اندیشه تامین هزینه های موادمخدر بودم تا این که روز گذشته، زمانی که در حال دستبرد به یک خودروی پراید بودم ناگهان ماموران نیروی انتظامی را بالای سرم دیدم و آن ها مرا به کلانتری انتقال دادند و …شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرهنگ امیرعباس نادی (رئیس کلانتری فیاض بخش) بازجویی های تخصصی از این سارق جوان در دایره تجسس کلانتری آغاز شد.