تکیه دادم به خاکریز …
هر چه نگاه کردم اثری از خون روی بدنم ندیدم ، آمبولانس اومده بود تا مجروحها رو عقب ببره ، بچه ها به من گفتن پاشو تو هم برو .گفتم آخه اصلا هیچ خونی نیومده.اگر برم عقب بعد ببینن هیچی نیست خیلی بد میشه ولی از طرفی کاملا سوزش و نفس تنگی رو احساس میکردم هنوز نمی دونستم چه اتفاقی افتاده . مردد بودم که برم یا نه . ذهنم درگیر بود که فرمان پیشروی داده شد و قرار شد از اونجا بقیه راه رو پیاده بریم . بیسیم رو از پشتم باز کردم و دادم به امیر و تو ستون راه افتادم . یواش یواش سوزش کم شد و نفسهام حالت عادی گرفت . درراستای خاکریزی که در کنارجاده خاکی بود مسافت زیادی رو به سمت جلو رفتیم . شکر خدا باز هم خبری از عراقیها نبود و بدون هیچ درگیری به نقطه الحاق رسیدیم . قبل از روشن شدن هوا در مکان از قبل تعیین شده پشت خاکریز مستقر شدیم . اخرای راه نزدیک خاکریز که رسیده بودیم چند نفری به شوخی میگفتن ماشالا به گردان انصار ، بازم عراقی ها فرار کردن و بدون درگیری کارتونو انجام دادید . صبح که هوا روشن شد چهره های خاکی همدیگر رو که دیدیم یاد دیشب و شهادت بچه ها افتادیم.از بچه های مخابرات حجت حیدری شهید شده بود . حجت قبل از اومدن حمید کربلایی مسئول واحد مخابرات بود. بسیار شوخ طبع و کار بلد ، باصفا و مهربون بود.تو همون مدت کوتاه در دل همه جا باز کرده بود و حالا با نبودش طبیعی بود که همه پکر باشیم. دوتا از بچه ها هم مجروح شده بودن ولی ازشون خبری نداشتیم و نگرانشون بودیم . بعد از مدتی تازه یاد سینه خودم افتادم .با دقت نگاه کردم، دیدم فقط یک خراش کوچیک رو سینم افتاده. بعد حسابی که لباس رو وارسی کردم متوجه شدم یه ترکش از آستین چپم رد شده بود ،جلوی لباس رو در سه جا سوراخ کرده بود و بعد از اصابت به سینه، ازآستین راستم بیرون اومده بود . درکل پنج جای لباس را پاره کرده بود . به هر حال به خیر گذشته بود . در دومین شب، پیاپی گردان به اهداف مورد نظر به طور کامل رسیده بود و اگر اشتباه رفتن تانکهای بی ام پی پیش نمی اومد چند شهید و مجروح را نیز نداشتیم . ترسی که تو دل دشمن افتاده بود باعث عدم مقاومت اونا شده بود . لحظه به لحظه به گرمای هوا افزوده می شد و بچه ها در دشت زیر افتاب سوزان پشت خاکریز در سنگرهایی که ساختن مستقر شدن . خط هنوز آروم بود اما باید آماده، منتظر پاتک احتمالی عراقی ها می بودیم. بچه های واحد مهندسی لشگر از آروم بودن خط استفاده کردن و سریع یک خاکریز کمی جلوتر زدند تا خط استحکام بیشتری پیدا کنه . همراه تعدادی از بچه ها به خاکریز جلویی رفتیم …..
ادامه دارد
گردان انصار
شهید حجت حیدری
تکیه دادم به خاکریز …/خاطرات بی سیم چی
عملیات کربلای یک / قسمت پنجم
قلم | qalamna.ir :