روزنامه خراسان نوشت: «چند روز قبل دختر ۲۵ سالهای وارد کلانتری طبرسی شمالی مشهد شد تا از یک مزاحم تلفنی شکایت کند. این دختر جوان ادعا کرد مدتی است که مردی میانسال از دور او را در کوچه و خیابان تعقیب میکند و وقتی برمیگردد هیچ اثری از او نمیبیند. انگار آب میشود و به زمین فرو میرود! از سوی دیگر نیز همزمان با این ماجرا پیامکهایی عاشقانه … به تلفنش ارسال میشود که دیگر آرامش و آسایش را از او گرفته است. به همین دلیل قصد شکایت از فرد مزاحم را دارد و احساس میکند ماجرای پیامکهای عاشقانه به مردی ارتباط دارد که او را تعقیب میکند و … .
در پی شکایت این دختر و با صدور دستوری از سوی سرگرد مهدی کسروی – رئیس کلانتری طبرسی شمالی – ماجرای پیامکهای عاشقانه با کسب مجوزهای قضایی پیگیری و احضاریهای به نشانی مالک تلفن همراه ارسال شد.
دو روز بعد منصوره و مادرش وارد اتاق مددکاری اجتماعی شدند و منتظر ماندند تا مزاحم تلفنی نیز برای تکمیل پرونده به کلانتری بیاید. در همین هنگام دختر جوان که تحصیلاتش را در رشته مهندسی به پایان رسانده و مادرش او را با افتخار «خانم مهندس» صدا میزد، به بخشهایی از سرگذشت خود اشاره کرد و گفت: پنج ساله بودم که پدرم به طور ناگهانی ما را رها کرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت. مادرم که سرپرستی من و خواهر و برادر کوچکترم را به عهده گرفته بود، فقط از ورشکستگی مالی پدرم سخن میگفت ولی هیچگاه پاسخ درستی به ما نداد که چرا پدرم این گونه و در آن شرایط سخت ما را ترک کرد! از همان دوران کودکی که به خاطر دارم مادرم شبانهروز در خانههای مردم کار میکرد، زحمت میکشید و عرق میریخت تا مخارج زندگی ما را تامین کند. هیچگاه شبهایی را که از درد استخوانهایش تا صبح ناله میکرد، فراموش نمیکنم ولی او صبح روز بعد سر کار میرفت و نمیگذاشت ما سختیهای روزگار را احساس کنیم! من و خواهر و برادرم قد میکشیدیم و چهره مادرم هر روز پیرتر میشد. مادرم هیچگاه برای خودش لباسهای نو نمیخرید ولی هزینههای تحصیل ما را میپرداخت. به هیچ وجه نمیگذاشت احساس کمبودی داشته باشیم. با این حال عاطفه و مهر پدری تنها چیزی بود که در خانه ما وجود نداشت!
هنوز سخنان تلخ منصوره به پایان نرسیده بود که مرد میانسال در اتاق مددکاری را گشود و اجازه ورود خواست. در این هنگام مادر منصوره مانند فردی برق گرفته از روی صندلی بلند شد و حیرتزده به مرد میانسال نگریست! گویی دهانش قفل شده بود و نمیتوانست چیزی بگوید اما اشکهایش سرازیر شد. بغضی عجیب گلویش را میفشرد و منصوره نیز هاج و واج به این صحنه باورنکردنی نگاه میکرد. ناگهان مرد میانسال سکوت غمانگیز اتاق را شکست و فریاد زد: «عزیزم! عزیزم! مرا ببخش!»
مرد میانسال روی زمین نشست و مانند ابر بهاری اشک میریخت. او در میان گریه هایش گفت: «حامد» مرا ترسانده بود! او میگفت خیلی از طلبکاران حکم جلب تو را گرفتهاند، اگر فرار نکنی، باید تا آخر عمرت در زندان بمانی. حتی اگر پول طلبکاران را هم بپردازی، قانون رهایت نمیکند. او میگفت که هیچکس نباید از مخفیگاهت مطلع شود وگرنه با کنترل خانوادهات تو را پیدا میکنند و … خلاصه آن قدر در گوشم خواند که مجبور شدم پیشنهادش را بپذیرم و در حالی که نمیتوانستم شما را فراموش کنم، به جنوب کشور رفتم و زندگی مخفیانهای را شروع کردم اما در این ۲۰ سال هیچ وقت نتوانستم شما را فراموش کنم! حتی یک شب هم بدون یادآوری چهره زیبای فرزندانم نخوابیدم. روزهای سختی را سپری کردم تا این که شش ماه قبل پزشکان تشخیص دادند که به بیماری سرطان مبتلا شدهام و مدت زیادی در این دنیا زندگی نخواهم کرد. این بود که دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و تصمیم گرفتم برای آخرین بار تو و فرزندانم را ببینم و بعد با خیالی آسوده بمیرم. زمانی که نشانی محل سکونت شما را پیدا کردم، دخترم را دیدم که از خانه بیرون آمد، قلبم از تپش ایستاد! چه دختر زیبایی! پاهایم سست شده بود و قدرت راهرفتن نداشتم، بغض گلویم را میفشرد! با افتخار از دور نگاهش میکردم و این کار هر روز من شده بود اما نمیتوانستم خودم را به او معرفی کنم! به خاطر همه این رنجهایی که بدون پدر کشیده، چه میتوانستم بگویم؟ فقط شماره تلفناش را با ترفندی از محل کارش گرفتم و درد دلهایم را برایش بازگو کردم تا این که احضاریه کلانتری رسید و … .
مادر منصوره که تا این لحظه فقط اشکهایش را پاک میکرد، وقتی فهمید همسرش در این مدت ازدواج نکرده است، سرش را میان دو دستش گرفت و اشکریزان گفت: وای بر من، تو هم مرا ببخش! چه اشتباهی کردم که فریب دروغهای «حامد» را خوردم. «حامد» تنها تو را فریب نداد بلکه زندگی مرا به خاطر رقابت عشقی با تو نابود کرد.
زن میانسال ادامه داد: ۲۷ سال قبل که من دلباخته تو شدم، «حامد» به خواستگاریام آمد ولی من که دیگر قلبم را به تو باخته بودم، به او پاسخ منفی دادم و با تو ازدواج کردم! تا این که ۲۰ سال قبل و در همان گیر و دار ورشکستگی مالی که تو دیگر ما را رها کردی و به مکانی نامعلوم رفتی، او به سراغم آمد و گفت: همسرت عاشق زن دیگری شده و به تو خیانت کرده است. او با زن جوانش به شهر دیگری رفت و هرگز بازنمیگردد و … این در حالی بود که من با کمک خانوادهام و فروش طلاها و لوازم زندگی، همه بدهکاریهایت را پرداختم و رضایت شاکیان پروندهات را گرفتم ولی زمانی که ماجرای خیانت تو را شنیدم، دیگر تلاش کردم تو را فراموش کنم و به تربیت فرزندانم بپردازم. حالا اگر چه من پیر و خسته شدهام اما دو دخترت خانم مهندس هستند و پسرت نیز تاجری موفق است که فروشگاه بزرگی در شهر دارد. بعد از رفتن تو بارها «حامد» از من خواستگاری کرد و میخواست به این دلیل که تو به من خیانت کردهای، با او ازدواج کنم! ولی من همچنان عاشق و دلباختهات بودم و نمیتوانستم به جز تو به زندگی با مرد دیگری بیندیشم! آن قدر در خانههای مردم کار کردم که هیچکدام از فرزندانم طعم تلخ «نداری» را احساس نکنند و …
منصوره که با شنیدن این جملات عاشقانه در گوشه اتاق مددکاری اشک میریخت، ناگهان خود را به آغوش پدر انداخت و فریاد زد: دوستت دارم! دوستت دارم پدر! پدر عزیزم! و … این گونه بود که دوباره دو دلباخته قدیمی بعد از گذشت ۲۰ سال در حالی زندگی جدیدی را آغاز کردند که مشخص شد یک رقیب عشقی با دسیسهای کثیف، چنین انتقام هولناکی را رقم زده است و بدینترتیب مرد میانسال و همسرش که با دروغی ناجوانمردانه سالهای جوانی خود را به تندباد حوادث سپرده بودند، از کلانتری بیرون رفتند تا مرد به مداوای بیماری سرطان خود بپردازد.»
انتهای پیام