از عراقی ها خبری نبود . برای نیروهای اونها هم سخت بود که در اون گرمای شدید پیشروی کنن . نزدیکیهای غروب که آفتاب از رو سرمون رفته بوده و کمی هوا قابل تحمل تر شده بود لباسهای نظامی رو در آوردیم و با سرعت شروع کردیم به پرکردن گونی های خاک و ساخت سنگر . شب رو تو خط موندیم و بچه ها به نوبت پاس دادند . صبح قبل از روشن شدن هوا خط رو تحویل دادیم و برگشتیم به مقر رودخونه گاوی. برگشت از خط مسافت زیادی رو پیاده اومدیم .فیاضی که با پای مصنوعی اومده بود عملیات هر چند دقیقه اویزون یکی از بچه ها میشد ، واقعاً کار سخت و طاقت فرسایی بود .ماها که سالم بودیم کم میاوردیم ولی او با پایی که خون می اومد خودش رو میکشید و با بقیه همراه می شد . هنوز اذان صبح نشده بود که تو چادرها بودیم.گفتم یه چرت میشه زد تا نماز صبح.ولی متاسفانه یه چرت شد یک خواب چند ساعته و نماز صبحم قضا شد.وقتی از خواب بلند شدم اونقدر از دست خودم شاکی بودم که نمیدونستم چیکار باید بکنم.به خودم میگفتم هیچ جا نمازت قضا نشد حالا اینجا باید اینطور بشه.درست وسط عملیات.درست جایی که فکر میکنی خیلی به خدا نزدیک شدی.درست جایی که مرگ رو در نزدیکیت دیدی . واقعاً نهیبی بود که حواسم رو جمع کنم و فکر نکنم خبریه و کسی شدم . بعد از دوشب عملیات و چند روز تو خط موندن همه منتظر رفتن به عقب و مرخصی تهران بودن.علی رضا** بعد از مجروحیت سرش علی رغم توصیه دکتر برای رفتن به بیمارستان دوباره برگشته بود پیش ما و با سر باند پیچ شده از دور هم شناخته میشد . خبر دادن که همه گردان تو محوطه جلوی چادرها جمع بشن تا شمخانی (فرمانده نیرو زمینی سپاه)برای گردان صحبت کنه.همه فکر میکردیم برای تقدیر و تشکر به خاطر دو بار عملیات گردان میخواد باهامون حرف بزنه.ولی بعد از تشکرو تعارفهای اولیه گفت که ما نیاز به نیرو داریم و شما میتونید باز هم کمک رسان باشید. بعد از رفتن ایشون ، از طرف فرماندهی گردان اعلام شد که قراره ما باز هم اونجا بمونیم تا وقتی که اعلام کنن بریم خط …..
- آفتاب تیرماه در وسط بیابونی که هیچ سایه و سر پناهی نداشت… /خاطرات بی سیم چی
- تکیه دادم به خاکریز …/خاطرات بی سیم چی