در میانه راه ناگهان پنج عراقی بدون اینکه ما متوجهشون شده باشیم از یه سنگر اومدن بیرون .دستاشونو بالا گرفته بودن. و از ترس میلرزیدن . برای تسلیم شدن به سمت ما اومدن. ترس زیاد، به اونها اجازه شلیک به سمت ما رو نداده بود. ما چهار نفربودیم و فقط دو تا کلاشینکف داشتیم. به دستور فرمانده قرار شد یکی از کمکهای من پنج اسیر عراقی را به عقب ببره.حالا شده بودیم سه نفر، با یک اسلحه و یک بیسیم.مسافت زیادی که پیشروی کردیم، دیدیم از پشت و جلو به سمتمون تیراندازی می شه. فهمیدیم که زیادی جلو اومدیم و بین نیروهای خودی و عراقی گیر کردیم. رو به عقب و داخل کانال حرکت کردیم که از تیررس گلوله ها در امان باشیم. پس از طی مسافتی از روی تپه و کانالی که قرار داشتیم حدود بیست نفر رو دیدیم که تو یه میدون گاهی تجمع کردن. آفتاب شدید بود و مستقیم به صورتمون می خورد.ازاون فاصله تشخیص دادم که کلاهخود سرشونه . به فرمانده گروهان گفتم: آقا سید اینا عراقی هستن. امیر گفت: نه، بچه های لشگر سید الشهدا هستن که به دستور فرمانده لشگر شان مؤظف به گذاشتن کلاه شدن (نیروهای ما معمولا کمتر از کلاه استفاده می کردند). حرف او نو پذیرفتیم و با کمی احتیاط از بالای کانال به سمتشون سرازیر شدیم.داخل کفی جاده که شدیم، دیدیم برامون دست تکون می دن.شکمون به یقین تبدیل شد که خودی هستند و با سرعت بیشتری به سمتشون رفتیم. من چند قدم جلوتر رفتم. حدود۲۰تا۳۰ متری شون که رسیدم، تازه چشمهام به جمال دوستان روشن شد که همه سراپا پلنگی پوش هستند و از خواب غفلت بیدار شدم و داد زدم: آقا سید اینها عراقی ان…..