وقتی به نزدیکیشون رسیدم تازه فهمیدم لباس پلنگی هستن . داد زدم آقا سید اینا عراقی هستن . سید لحظه اول هول شد و داد زد سلم نفسک (تسلیم شید ) . تو اون لحظه مرگ بار از اینکه سید با یه اسلحه بدون حفاظ و سنگر تو فاصله چند متری به بیست نفر مسلح می گفت تسلیم بشید خندم گرفته بود . از اینجا به بعد دیگه همه اتفاقات ثانیه ای پیش اومد . در حال داد زدن رو به عقب می چرخیدم که دیدم نفر وسطی که برای ما خیلی دست تکان می داد، تیربارشو برداشت . بقیه هم اسلحه ها رو گرفتن سمت ما . با تمام سرعت شروع کردم به دویدن . رگبار تیرها مثل بارون می بارید . همه تیرها روی زمین و کنار پامون می خورد. از بی سیم و تعداد نفرات ما متوجه شده بودند که یک فرمانده با بیسیم چی هاش در برابرشون هستن . و در صدد اسیر کردن ما بودند . به همین دلیل برای مجروح کردن به سمت پاهامون شلیک می کردن . چند بار تصمیم گرفتم از روی جاده بپرم روی شونه جاده که در سطح پایین تری بود اما همه جا پر از مین بود . تیرها خاک و سنگها رو میزد اما هنوز پاهای ما توان دویدن داشتیم . خودمو رسوندم پشت یه تپه . نفس زنون رو زمین پهن شدم . برگشتم ، دیدم همه عراقی ها سرجاشون نشستن و از ترسشون از همونجا شلیک می کنند. یکی دیگه از بچه های گروهانو پشت تپه دیدم که وقتی صحنه فرار ما رو دیده بود سمت عراقی ها تیراندازی کرده بود . در واقع ما بین تیراندازی اون و عراقیها خودمونو رسونده بودیم پشت تپه . سید و امیر هم با فاصله کمی از من رسیدن اونجا . دیگه از تیررس عراقیها دور بودیم . یه کم نفس تازه کردیم . ولی به شدت مضطرب شده بودم. از اونجا به بعد دائم حالت تهوع داشتم. خودمونو به کانالی رسوندیم و به سرعت رو به عقب حرکت کردیم. پس از طی مسافت زیادی صداهایی به گوشمون رسید. این بار با احتیاط زیاد به خاکریز نزدیک شدیم ….