نماز همه تمام شده بود، ولی یک نفر همچنان مشغول نماز بود. او تنهای تنها در مرکز آن خاکریز هلالی شکل، ایستاده مشغول نماز بود.جایی که کاملا در دید دشمن بود. اگر بگم هزاران تیر و دهها خمپاره فقط برای او شلیک شد، اغراق نکردم. او در قنوت بود که آسمان آنجا پر شد از فریاد همه بچه ها که او را صدا می زدند. هر کس با کلام خود صدایش می زد. دوستان صمیمی اش او را جواد خطاب می کردند، آقا جواد، برادر صراف و آنهایی هم که او را نمی شناختند برادر صدایش می زدند. خلاصه دقایقی صدای انفجار خمپاره ها و زوزه شلیک تیرها در فریاد بچه ها گم شد، اما کسی جرأت نزدیک شدن به جواد را نداشت.شاید خیلی از فریادها به خاطر ترس از جون خودمون بود که در مرکز باران گلوله قرار گرفته بودیم. وقتی چهره جواد را به یاد می آرم احساس می کنم او در آن لحظات پیش ما نبود. اون صحنه یادآور نماز ظهر عاشورای امام حسین(ع) بود. یادآور منجنیق و ابراهیم(ع) و آتش و گلستان بود.یادآور حضوربی چون و چرای خدا بود. یادآور این حکم بود که همه چی از آن خداست.اختیارهمه جانها در ید اوست.هر که را بخواهد می برد و هر که را بخواهد زنده می گرداند.آنجا خدا بزرگی اش را به رخ همه کشوند. حتی یکی ازآن هزاران تیرو ترکش به خواست خدا بر تن جواد ننشست. قنوت طولانی جواد تمام شد. نماز جواد پایان یافت. دلی شکسته شد و لحظاتی بعد خط تا دندان مسلح دشمن هم به دنبالش شکسته شد. تا خدا خودی نشان دهد. تا خدا در باورهای رزمندگان جا خوش کند. تا تلاش کنیم با امید و توکل بر ذات مقدس او در راه رضای اوقدم برداریم …
(جواد شش ماه بعد در شلمچه به دوستان شهیدش پیوست)
- فرار از اسارت … /خاطرات بی سیم چی
- تا مرز اسارت … /خاطرات بی سیم چی
- ما که پشت بی سیم بودیم فهمیدیم قراره عملیات بشه… /خاطرات بی سیم چی
- درست جایی که مرگ رو در نزدیکیت دیدی…/خاطرات بی سیم چی
- آفتاب تیرماه در وسط بیابونی که هیچ سایه و سر پناهی نداشت… /خاطرات بی سیم چی
- تکیه دادم به خاکریز …/خاطرات بی سیم چی