آمنه ۲۳ سال دارد و از چهار سال پیش زندگی آشفتهای را آغاز کرده است.
او خود را در خانه مادرش مخفی کرده بود، اما وقتی متوجه شد همسرش با اعلام شکایت و گرفتن وکیل خیلی جدی میخواهد طلاقش بدهد به سراغ همسرش رفت. جمشید به او میگفت قصد دارد با دختر یکی از اقوام ازدواج کند و زندگی جدیدی تشکیل بدهد.
آمنه گفت: با شنیدن این حرف دیوانه شده بودم. دست به دامان کارشناس مشاوره خانواده شدم. شوهرم از من شکایت کرده و پرونده در کلانتری ۴۳ مشهد پیگیری میشود. زن جوان با چشمانی اشکبار افزود: چند سال پیش دو برادرم به مواد مخدر اعتیاد پیدا کردند. آنها اوایل تریاک میکشیدند. اما بعد به سراغ شیشه و کراک رفتند. برادرانم ماشین شوهر خواهرم را سرقت کردند. با این وضعیت و لو رفتن قضیه اختلاف جدی بین خواهر بزرگم و خانواده شوهرش به وجود آمد. معصومه نمیخواست کم بیاورد و مشکلات آنها به کتک کاری و کلانتری و دادگاه کشیده شد و دست آخر هم به طلاق انجامید.
خواهرم با پول مهریهاش یک خودرو برای دو برادرم خرید تا با آن مسافرکشی کنند و پول اجاره خودرو را هم بدهند و دیگر دنبال کار خلاف نروند. اما آنها این خودرو را هم در قمار بازی باختند.
آمنه افزود: بعد از طلاق معصومه اوضاع خانه ما خیلی آشفته شد. من آن موقع ۱۹ ساله بودم. با نخستین خواستگاری که برایم آمد ازدواج کردم. فقط میخواستم خودم را از جو متشنج خانه پدرم دور کنم.
جمشید مرد خوب و مهربانی است. اما حال من اصلاً خوب نبود. بعداز زایمانم، وضعیت روحی و روانیام خیلی آشفته شد. نیش و کنایههای مادر شوهرم نیز قوز بالا قوز شده بود. راه میرفت و سر کوفت میزد که داییهای بچهام نتوانستند یک کادوی درست و حسابی به خواهرزاده شان بدهند و… .
از خانه خواهرشوهرم سرقت کردم و با فروش انگشتر طلا میخواستم پولی به برادران بیعرضهام بدهم تا یک کادو برای بچهام بخرند و دهان مادر شوهرم را ببندند. اما آنها این پول را گرفتند و یک لیوان آب هم روی آن خوردند. موضوع سرقت من از خانه خواهر شوهرم لو رفت. داماد شان دیده بود که از داخل کشوی کمد انگشتر را برداشتم و توی کیفم گذاشتم. سر همین مسأله یک درگیری جدی به وجود آمد. زیر بار نرفتم و بیچاره جمشید هم در برابر خانوادهاش ایستاد وچهره خودش را به خاطر حماقتهای من خراب کرد. مادرش میگفت زن و شوهر دست تان توی یک کاسه است و… .
مدتی گذشت و جمشید هم از این وضعیت و پیغام و پسغامهای مادرش خسته شده بود. ما هر روز دعوا داشتیم و میگفت چرا این کارها را میکنی. من هم خسته و کلافه شده بودم. چند بار فرار کردم و به خانه مادرم میرفتم.
جمشید دنبالم میآمد و آشتی میکردیم. اما آخرین بار، دعوای مفصلی کردیم. شوهرم میگفت باید برادرانت را از زندگیات حذف کنی. وضعیت روحیام آشفته بود و کنترلی بر اعصاب و روانم نداشتم. تهدیدش کردم که با چاقو او را میکشم. بعد هم در یک فرصت بچهام را برداشتم از خانه فرار کردم. چند روز خانه مادرم بودم. فکر میکردم دنبالم میآید، اما نیامد ودیروز برایم خبر آوردند قصد دارد طلاقم بدهد و وکیل هم گرفته است.
من طلاق نمیگیرم و شوهرم را دوست دارم. دو برادر بیعرضهام را هم دوست دارم. متأسفانه ندانم کاریها و اعتیاد خانمانسوز آنها سرنوشت من و خواهرم را هم سوزاند و خاکستر کرد.
پدر و مادرم هم از دست این دو پسر معتاد درمانده بودند و از ترس آبرویشان نمیتوانند کاری کنند. آمنه در پایان درحالی که فریاد میزد رو به جمشید کرد و گفت: من طلاق نمیگیرم و قول میدهم خودم را اصلاح کنم.