امروز یک راوی از میان ما رفته است. حمیدرضا صدر منتقد سینما بود، مفسر فوتبال بود، مینوشت و ترجمه میکرد، اما در همه حال یک راوی، یک قصهگو بود.او راویِ ادوار سپریشده بود. درخشانترین کتاب او، «پسری روی سکوها»، جستجوییست در زمان از دست رفته و آدمهای از دست رفته، جستجویی در نوجوانی و جوانیِ خودش و فوتبال ایران. او زندگی میکرد تا به لحظهی عجول و فراموشکارِ «اکنون» عمق ببخشد، و تاریخش را و جاماندههایش را به یادش بیاورد.
سالها پیش از اینکه جدیتر و مفصلتر دربارهی فوتبال بنویسد، همین کردار و رویه را در مواجهه با سینما و در صفحات «سایهی خیالِ» مجله فیلم هم به کار میبست. و بعدها در کنار سینما و فوتبال، عادتِ قصهگوییاش را به قلمروی تاریخ معاصر ایران هم کشانْد.
در روایتگریاش، عاشق استفاده از ضمیر دومشخص بود، چه زمانی که از خودش و دربارهی خودش مینوشت و چه زمانی که از دیگران. او عاشق گفتوگو بود و این تمهید برایش امکانی بود تا همه چیز را بدل به دیالوگ کند، دیالوگی میان خود با خود و میان خود با دیگران. بهترین نوشتههایش را با خطاب دومشخصشان به خاطر خواهم سپرد. بهکمک روایتگریِ دومشخص، خود و لحظات رفتهاش را صدا میزد و به یاد میآورد. عاشق فلاشفوروارد بود.
عکس از: برهان آزرگان
وقتی لحظهای از گذشته را روایت میکرد، دائم آیندهی آن لحظه را به یاد آن لحظه میآورد: نوعی از روایتگری معطوف به گذشته که آگاهیاش از آینده را پنهان نمیکند. به لحظهی تولد ناصر حجازی و علی پروین در «پسری روی سکوها» نگاه کنید و ببینید چطور آیندهی درخشان این دو را کنار لحظهی تولدشان در فوتبال مینشاند. یا ببینید چطور خودِ نوجوانش را در خداحافظی حسن حبیبی از فوتبال به یاد میآورد و صدا میزند: «اولین آویختنِ کفشِ بازیکنیست که دوستش داری. دیداری غمانگیز. بازتابندهی تلخی خداحافظی. بعدها این جملهی ریموند چندلر را به خاطر خواهی سپرد که خداحافظی کردن مثل اینه که آدم یهکم بمیره … و امروز کمی میمیرید».
او بهکمک ضمیر دومشخص خودش را در زمانهای مختلف تکثیر میکرد و بهکمک فلاشبک و فلاشفوروارد دائماً میان این زمانها، میان این خودها، و میان آدمها و اتفاقهای مختلف سُر میخورد و آرام نمیگرفت.وقت خداحافظیست آقای صدر، گرچه قلم و شیوهی فکر و نگاهتان زنده است و جاری در میان ما، اما خودتان متأسفانه نه، دیگر نه … باید خداحافظی کنیم و یهکم بمیریم.