تابناک:مردم او را به نام علی مشهدی می شناسند و اکنون در مشهد به سر می برد، از او خواستیم تا به آسایشگاه جانبازان پارک ملت بیاید، خیلی سریع و متواضعانه پذیرفت و در یک روز پر مشغله با حوصله فراوان در جمع این بزرگمردان حاضر شد و هر هنری داشت رو کرد تا بتواند در هفته دفاع مقدس دل آن ها را شاد کند.
از ورودی آسایشگاه خودش ویلچر یکی از جانبازان عزیز را هدایت کرد، داخل آسایشگاه که رسیدیم خیلی با حوصله سراغ یکی یکی آن ها رفت. نوکرم و چاکرم و کوچیکتم از دهانش نمی افتاد.
در مقابل جانبازان عزیز هم علاقه زیادی به او نشان دادند و مدام درباره ژیان پدرش، ماجراهای گواهینامـه گرفتنش و پیژامه پوشیدنش با او شوخی می کردند.
علی مشهدی فیلمنامه نویس خوش ذوق کشورمان هم با همه آن ها عکس گرفت و گپ زد و در نهایت برای جمع یک استندآپ کمدی اختصاصی و بامزه اجرا کرد.
انرژی گرفتم
راستش خود ما هم انتظار نداشتیم علی مشهدی بین جانبازان این همه طرفدار داشته باشد و همگی علاقه مند باشند با او عکس یادگاری اختصاصی بینـــدازند. امــــا جانبـــــازان پرشور و پراحساس به رغم مشکلات جسمی که داشتند بسیار سرزنده بودند. از علی مسعودی درباره حسش نسبت به این دیدار پرسیدیم، گفت: «اینقدر جانبازان عزیز انرژی و روحیه بالایی داشتند که من بیشتر از آن ها انرژی گرفتم و خیلی حالم خوب شد. دوپینگ کردم به نوعی و رنگ و رویم باز شد. تشکر از این که من را به این فضا آوردید.» از علی درباره خاطراتش از جانبازان پرسیدیم: «مجتبی دوست و بچه محل من بود که به جبهه رفته بود. گاهی با او و مرتضی دوست دیگرم به دیدن یکی از دوستانم به اسم علی که در همین آسایشگاه بود می آمدیم.»
بچه نترسی بودم اما…
بحث مان به دفاع مقدس کشید، مسعودی گفت: «من همیشه می گویم بچه نترسی بودم اما آن قدر نترس نبودم که بتوانم به جبهه بروم.» البته مسعودی توضیح داد که چرا به رغم میل باطنی اش نتوانسته برای حضور در جبهه با بچه محل هایش همراه شود. آقای «جدی» از جانبازان عزیز هم در این باره گفت: «گلوله های جنگی واقعاً هم ترس دارد، وقتی در یک رزمایش هواپیما کمی ارتفاعش کم می شود صدایش گوش ما را اذیت می کند چه برسد به روزهای عملیات که تیرو موشک و خمپاره کنار صدای هواپیما در کار بود اما عشق به وطن و ملت باعث می شود آدم نترس باشد.»
خاطره ای از روزهای جوانی
علی مسعودی از خاطرات رفاقتش با جانبازان هم گفت: «در کوی دانشگاه تهران یک ساختمان جانبازان داشتیم، با بیشترشان رفیق بودم و رفت و آمد داشتیم. یک رفیق جانباز داشتم از دو چشم نابینا بود، یک روز به من گفت علی برویم با هم کتانی بخریم. وقتی خواستیم برویم دوستم می خواست عصایش را بردارد گفتم من که هستم عصا می خواهی چه کار؟ اما از دانشگاه تا جایی که رسیدیم چند بار به خاطر بی دقتی من خورد زمین، چون مدام یادم می رفت دستش را بگیرم یا بهش گوشزد کنم که مانع وجود دارد. شب که رفتیم آسایشگاه به دوستانش گفت دفعه بعدی که خواستید با علی بروید بیرون دوتا عصا بردارید یکی برای خودتان یکی برای علی.
برای جانبازان هر کاری کنیم کم است
مسعودی معتقد است: «برای جانبازان هر کاری بکنیم کم است. ما چقدر حاضریم بگیریم که یک بند انگشت مان را قطع کنند؟ کاری که این بزرگواران انجام دادند را با هیچ چیزی نمی شود مقایسه کرد. بدون هیچ چشمداشتی رفتند.» مسعودی یاد رفقایش را هم زنده کرد: «بچه محل های ما زیاد به جبهه می رفتند، جلیل کاشانی و داوود همایونی از رفقای خوب من شهید شدند، حتی الان خیابان نزدیک به خانه مان به اسم داوود است. البته مطمئن باشید اگر خدانکرده توی این مملکت اتفاقی بیفتد حاضرم همه چیزم را بدهم برای کشورم.»
اجر رامبد جوان
حجت الاسلام کاشف از جانبازان انقلاب به علی مسعودی گفتند: «به رامبد جوان سلام برسان و بگو همین که مردم را می خندانی خیلی اجر داری، با قدرت به کارت ادامه بده.» علی مسعودی هم گفت: «همین دعاهای شماست که این برنامه را موفق کرده است.» حین اجرای استندآپ و خوش و بش مسعودی با جانبازان یکی از این بزرگواران هم از ما خواست درباره مشکلات درمانی و بیمه شان بنویسیم که اطاعت امر می کنیم.
بعد از این دیدار علی مسعودی با همان انرژی همیشگی اش در پارک با مردم شوخی می کرد و حتی با یک جوان گوش شکسته کمی کشتی گرفت.