امروز یادآور بزرگترین فاجعه حادثهای هستهای جهان در چرنوبیل – ۲۶ آوریل ۱۹۸۶ – است که در رآکتور هستهای شمارهٔ ۴ نیروگاه چرنوبیل، در نزدیکی شهر پریپیات در شمال اوکراین کنونی رخ داد. این فاجعه یکی از دو بحران هستهای است که بر اساس مقیاسگر رویدادهای بینالمللی هستهای و رادیولوژیک، در گروه شمارهٔ ۷ (بالاترین مقیاس) طبقهبندی شده است.
این درجه نشاندهندهٔ «حادثهٔ عظیم» است، به معنی «انتشار عمدهٔ مواد رادیواکتیو با اثرات گستردهٔ بهداشتی و زیستمحیطی که نیازمند اقدامات برنامهریزی شدهٔ فوری و طولانیمدت در جهت مقابله است». حادثهٔ دیگر در این مقیاس، حادثه اتمی فوکوشیماست که این دو از بدترین فجایع هستهای در تاریخ، هم از نظر هزینه و هم از نظر تلفات، محسوب میشوند.
فاجعه چرنوبیل در جریان یک آزمایش ایمنی در یک رآکتور نوع “آربیامکی”، که در شوروی رایج بود، اتفاق افتاد. هدف از این آزمایش کمک به توسعهٔ یک روش ایمنی جهت تداوم گردش آب خنککننده در صورت قطعی برق تا زمانی که ژنراتورهای پشتیبان بتوانند برق را تأمین کنند، بود.
وقفهٔ بین قطعی برق و برقراری برق پشتیان حدود یک دقیقه بود. این شصت ثانیه به عنوان یک مشکل امنیتی بالقوه درنظر گرفته شده بود که میتوانست باعث گرم شدن بیش از حد هستهٔ رآکتور شود. سه آزمون این چنینی از سال ۱۹۸۲ انجام شده بود، اما هیچکدام موفق به ارائه یک راه حل نشده بودند.
در این تلاش چهارم، آزمون به مدت ۱۰ ساعت به تعویق افتاد، بنابراین شیفت عملیاتی که برای این آزمایش آموزش دیده بودند، حضور نداشتند.
به همین دلیل سرپرست آزمایش موفق به پیروی از دستورالعمل اجرایی فرایند نشد و شرایط عملیاتی ناپایداری را ایجاد کرد که همراه با نقصهای ذاتی در طراحی آربیامکی و غیرفعال بودن چندین سیستم ایمنی اضطراری، منجر به وقوع واکنشهای زنجیرهای کنترل نشده گردید.
فاجعهٔ چرنوبیل، هم از لحاظ هزینه و هم از لحاظ تلفات، بدترین حادثهٔ هستهای در تاریخ محسوب میشود. مبارزه برای محافظت در برابر خطراتی که بلافاصله پس از حادثه بهوجود آمد و همچنین اقدامات در جهت پاکسازی محیط زیست، در نهایت بیش از نیم میلیون نفر پاکساز را درگیر کرد و تقریباً ۱۸ میلیارد روبل (حدود ۶۸ میلیارد دلار در سال ۲۰۱۹) هزینه دربرداشت. این حادثه موجب ارتقاء ایمنی در تمامی رآکتورهای آربیامکی باقی مانده در شوروی شد.
چندین اشتباه واقعه مهلک چرنوبیل را رقم زد؛ با به تأخیر افتادن زمان آزمایش به مدت ۱۰ ساعت و با توجه به اینکه نیروگاه با قدرت ۵۰ درصد مشغول به کار بود، عنصر زنون در هسته رآکتور تولید گشت (در صورت کار با حداکثر توان، زنون تولید شده قبل از اینکه بتواند مشکلی ایجاد کند میسوزد، ولی در این مورد به مدت ۱۰ ساعت زنون تولید شده و نمیسوزد) و هسته رآکتور به نوعی توسط عنصر زنون مسموم گردید. پس از ۱۰ ساعت تأخیر دستور انجام آزمایش صادر شد.
سال ۱۹۸۵ است و با مرگ «کنستانتین چرنینکو» رهبرِ سالخورده شوروی، کمیته مرکزی حزب کمونیست موسوم به «پولیت بورو» تصمیم میگیرد چهرهای جوان را به رهبری برگزیند و سرانجام «میخائیل گورباچف» ۵۴ ساله را به رهبری اتحاد جماهیر شوروی انتخاب میکند.
گورباچف در همان ابتدای کارِ خود برای بهبود اوضاع سیاسی و اقتصادی شوروی دو سیاست گلاسنوست (فضای باز سیاسی) و پرسترویکا (بازسازی اقتصادی) را در پیش میگیرد. این دو سیاست جَوی خوشبینانه ایجاد کرد و مردم به تدریج به فکر شکلگیری جامعه آزاد افتادند. وقتی همگان رفتهرفته توانستند آزادانه صحبت کنند کنترل جریان آزاد اطلاعات محال شد.
در گذشته فقط چند نفر ناراضی و مخالف جرات صحبت داشتند. تعقیب، بازداشت یا ترساندن این افراد کار نسبتاً آسانی بود، اما حال که همه آزادانه صحبت میکردند و تمام دنیا ناظر جریان بود استفاده از تاکتیکهای ارعاب آن هم در سطحی وسیع دیگر امکانپذیر نبود.
هنگامی که این آزادی جدید در مسکو اشاعه مییافت اهالی پارهای از جمهوریهای شوروی نا آرام شدند و به تدریج سخن از استقلال به میان آوردند.
در ماه مه ۱۹۸۶ این آرزوی عمومی برای کسب استقلال فوریت عملی یافت و این زمانی بود که بر اساس خبری منتشر شده مردم آگاه شدند که در ۲۶ آوریل همان سال در شهر «چرنوبیلِ» اوکراین حادثه وخیمی در نیروگاه اتمی به وقوع پیوسته و تشعشعات زیانآوری را در جو زمین منتشر کرده و باعث شده است هزاران نفر از ساکنان آن ناحیه محل زندگی خود را به اجبار ترک کنند.
به نظر میرسید که تأخیر دولت در پخش خبر این واقعه به انتقادات مردم از دولت مرکزی جنبه قانونی میداد و صحبتهای استقلالطلبی را موجه میساخت. «دانیل دیلرِ» مورخ بر این باور است که «فاجعه هستهای چرنوبیل در آوریل ۱۹۸۶ نقطه عطفی در مبارزه گلاسنوست به شمار میآمد، زیرا به رهبران شوروی نشان داد که چرا گردش آزاد اطلاعات حائز اهمیت است».
سیاستِ خود را به نفهمی زدن و نادیده گرفتن نقصهایی که موجب آن حادثه شد، هم کارگران نیروگاه و هم ساکنان نواحی اطراف را به خطری انداخت که امکان داشت از آن جلوگیری شود.
در ۲۹ آوریل ۱۹۸۶، سه روز بعد از حادثه چرنوبیل، دستگاهها سطوح بالایی از پرتوهای هستهای را در لهستان، آلمان، اتریش و رومانی نشان دادند. در ۳۰ آوریل در سوئیس و شمال ایتالیا، اول و دوم مه در فرانسه، بلژیک، هلند، بریتانیا و شمال یونان و سوم ماه مه در اسرائیل، کویت و ترکیه ذرات هوابرد گازی در اطراف کره زمین سفر میکردند.
دوم ماه مه ذرات هستهای در ژاپن، ۵ مه در هند و ۶ مه در ایالاتمتحده آمریکا ثبت و نشان داده شدند. ظرف کمتر از یک هفته چرنوبیل به معضلی برای کل جهان تبدیل شد.
مطلب پیشِ رو به روایت برخی شاهدان عینی از حادثه غمانگیز چرنوبیل و سایهای که این واقعه شوم بر روی زندگی آنان حتی در سالهای بعد انداخت، میپردازد. مردم ساکن چرنوبیل رخدادی را دیدهاند که برای سایر مردم هنوز ناشناخته است.
شاهد اول (لیوسیا، ساکنِ شهرکی نزدیک نیروگاه چرنوبیل)
نمیدانم از چه بگویم، از مرگ یا از عشق؟ اصلاً آیا این دو یکسانند؟ از کدام یک بگویم.
تازه ازدواج کرده بودیم. هنوز حتی تا مغازه هم دست در دست هم میرفتیم. ما در خوابگاه ایستگاه آتشنشانی که او در آن مشغول به کار بود زندگی میکردیم. شبی صدایی شنیدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. همسرم پایین ساختمان مرا دید و گفت «پنجره را ببند و برگرد به رختِخواب. در نیروگاه آتش سوزی شده. زود بر میگردم.»
من خودِ انفجار را ندیدم، فقط شعلههایش را دیدم. همهچیز میدرخشید. تمام آسمان روشن بود. شعلهای بلند همه جا را فرا گرفته بود و همهجا پر از دود بود. حرارت هوا وحشتناک بود و او هنوز برنگشته بود.
ساعت از چهار صبح گذشت. قرار بود ساعت ۶ صبح به خانه پدر و مادرش برای کاشت سیبزمینی برویم. آنها در «زاپروژیا» (شهری در جنوبِ مرکزی اوکراین) زندگی میکردند که با «پِریپات» (شهری نزدیک نیروگاه هستهای چرنوبیل در شمال اوکراین که اکنون متروکه است) ۴۰ کیلومتر فاصله داشت.
ساعت ۷ صبح خبر دادند که او در بیمارستان است. به سرعت خودم را به آنجا رساندم. پلیس بیمارستان را محاصره کرده بود. سرانجام با کمک یکی از پزشکان توانستم داخل بیمارستان شوم. همسرم «واسنکا» را دیدم. همه جایش پُف کرده و متورم بود. به سختی میشد چشمهایش را در صورتش تشخیص داد.
شب است. کنارش روی صندلی کوچکم نشستهام. ساعت ۸ شب به او میگویم «واسنکا میرم کمی قدم بزنم». لحظهای چشمانش را باز میکند و میبندد. یعنی برو. بعد از یک ساعت که برگشتم به پرستاران گفتم «حال واسنکا چطوره؟» جواب دادند «پونزده دقیقه پیش فوت کرد.»
فریاد زدم «چرا؟ چرا؟». تمام آدمهای توی ساختمان میتوانستند صدایم را بشنوند. پرستاران گفتند آخرین کلمات همسرم، اسمِ من بوده است. پرستار به او گفته بود «یه تُکِ پا رفته بیرون. خیلی زود بر میگرده». او هم آهی کشیده و دیگر چیزی نگفته بود و از این دنیا رفته بود. تمام راه او را تا مزارش همراهی کردم.
گاهی وقتها، انگار صدایش را میشنوم، مثل آن وقتها که زنده بود. حتی عکسها هم به اندازه آن صدا، رویم اثر نمیگذارند. اما او حتی در خواب هم مرا صدا نمیزند، فقط منم که صدایش میزنم…
شاهد دوم (زینیدا کوالیانکا؛ از کسانی که خانههایشان را ترک نکردند)
گرگ، شبونه به حیاطم اومد. از پشت پنجره دیدمش، نگاه کنید… ایناهاش، دقیقاً همینجا بود… چشماش مثل چراغای جلوی ماشین برق میزد. حالا دیگه به همه چی عادت کردم. هفت ساله که تنهایی اینجا زندگی میکنم. هفت سال از وقتی که همه رفتن.
گاهی شبها فقط میشینم اینجا و تا سپیده صبح فکر میکنم. اوایل منتظر بودم مردم برگردن، فکر میکردم بر میگردن.
هیچ کس نگفت برای همیشه رفتن. گفتن اونها فقط برای مدتی رفتن. اما دیگه کسی برنگشت و من فقط منتظر مرگم. مردن بیشتر از اینکه سخت باشه، ترسناکه. اینجا کلیسایی نیست و کشیش هم نمیاد. کسی نیست که گناهانم رو پیشش اعتراف کنم.
اولین باری که گفتن ما آلوده به رادیواکتیو شدهایم فکر میکردیم این یه نوع بیماریه که هر کی بگیره سریع میمیره. اما اونها (مقامات دولتی) گفتن «نه، نه. خطری نیست». بغل خونههای آلوده رو بعداً علامتگذاری کردن. همیشه با کاشتِ سیبزمینی زندگی مون رو میگذروندیم و یکهو دیگه اجازه این کار را نداشتیم.
چاههای آب را بستن و سرشون رو با سلفون پوشوندن. میگفتن «آب آلودهست». مردم حسابی ترسیدن. همون شب شروع کردن به بستن لوازمشون. منم لباسم رو جمع کردم و شروع کردم تاکردنشون. تقدیرنامهام رو هم که با مُهرِ سرخ زینت داده شده بود و برای خدمات صادقانهام از حزب گرفته بودم برداشتم. قلبم پُرِ غم بود… اما هر طوری بود بعد از مدتی برگشتم به خونه خودم، چرنوبیل.
اینجا فقط من و گربهام هستیم. وقتی صدای پلیسا رو میشنویم با شادی میدویم بیرون. اونا برای گربهام استخوان میارن. از من میپرسن اگر دزدی، سارقی بیاد چی؟ چیکار میکنی؟ میگم آخه از من چی گیرشون میاد؟ چی میتونند ببرند، روحم رو؟ چون این تمام دارایی منه. اونا بچههای خوبی هستن. میخندن و برای رادیوی من باتری میارن. حالا رادیو گوش میکنم. نمیدونم تا کِی زنده میمونم. شاید به زودی به خاک برم. پیشِ ریشهها…
شاهد سوم (نیکلای فومیش کالیوگین، یک پدر)
میخوام شهادت بدم…
۲۶ آوریل ۱۹۸۶ بود. خیلی از اون موقع گذشته، اما برای من انگار هر روز تکرار میشه؛ دوباره و دوباره.
در شهر پریپات زندگی میکردیم. زندگی متوسطی داشتم و یه روز در اثر حادثهای تو میشی یه چرنوبیلی؛ یه فردی که همه بهش علاقهمند میشن و هیچکس هیچچیز دربارهاش نمیدونِ. تو میخوای مثل بقیه باشی، اما دیگه ممکن نیست.
چون حالا مردم به تو طور دیگهای نگاه میکنند و میپرسند: خیلی ترسناک بود؟ تو دیدی چطور نیروگاه سوخت؟ دقیقاً چی دیدی؟ میدونید دیگه؛ مثلاً میپرسن: میتونی بچه دار شی؟ همسرت ترکت کرد؟
همه تبدیل به گونهای جانور شدیم. این لغت خاص، این چرنوبیل، مثل یه نشون میمونه. تا اسمش میاد، همه بر میگردن سمتت. نگاه کن! از اونجا اومده!
روزای اول، انگار ما فقط شهرمون رو از دست نداده بودیم، کل زندگی مون از دست رفته بود. روز سوم شهر رو ترک کردیم. رِاکتور داشت میسوخت و یادم میاد دوستی میگفت «بوی رِاکتور میاد». بویی نامعمول و وصف نشدنی بود. همسرم و دخترم رو بردم بیمارستان.
لکههای سیاهی همه بدنشون رو گرفته بود؛ لکههایی اندازه یک سکه. یک دفعه روی پوستشون ظاهر میشدن، بعد یکهو ناپدید میشدن و دردی هم نداشتن. آزمایشهایی روی اونا انجام دادند. جوابش رو خواستم. گفتن: «این به شما مربوط نمیشه.» گفتم: «ببخشید، پس به کی مربوط میشه؟!»
اون وقتها همه میگفتن ما میمیریم. همه میمیریم و تا سال ۲۰۰۰ هیچ بِلاروسی یا اوکراینی باقی نمیمونه. دخترِ ۶ سالهام رو توی تختش میخوابوندم و اون در گوشم میگفت: «بابا من نمیخوام بمیرم. هنوز خیلی کوچیکم.» منو باش که فکر کرده بودم اون چیزی نفهمیده.
همسرم از بیمارستان اومد؛ نمیتونست مرگ دخترمون رو تحمل کنه. «بهتره بمیره تا این قدر زجر نکشه یا کاش من بمیرم و دیگه از این بیشتر نبینم.» نه دیگه کافیه! تا همین جا! من دیگه نمیتونم. نه. بله! میخوام شهادت بدم «دخترم از قربانیان چرنوبیل بود و اونا میخوان که ما همه چیز رو فراموش کنیم.»
شاهد چهارم (یک افسر پلیس)
هر سال ۲۶ آوریل دور هم جمع میشیم. همه کسایی که اونجا بودیم؛ کسایی که باقی موندن. خاطرات مون رو مرور میکنیم. ما کسایی هستیم که بدون ما کنترل تشعشعات چرنوبیل ممکن نبود و این کار شدنی نبود و اونا (دولت) موفق نمیشدن.
حکومت ما اساساً یک سیستم نظامیه و در مواقع اضطراری عالی عمل میکنه و بالاخره موفق شدیم. در چنین زمانهایی روسها نشون دادن که چقدر بزرگن و بیهمتا. ما هیچ وقت آلمانی و دانمارکی نمیشیم. ما هیچ وقت آسفالتهای عالی و چمنکاریهای چشمگیر نداشتیم، اما همیشه قهرمانهای زیادی داشتهایم و داریم.
اونا همه رو خواستن و منم رفتم. مجبور بودم برم. من عضو حزب بودم، کمونیست به پیش! این طوری بود. من افسر پلیس بودم، ستوانِ ارشد. به من قول یه ستاره دیگه هم داده بودن. ژوئن ۱۹۸۶ بود. رسیدیم به محل حادثه چرنوبیل و تجهیزاتمون رو دریافت کردیم. سرهنگ گفت «فقط یه حادثه است که مدتها قبل اتفاق افتاده، سه ماه پیش و اصلاً هم خطرناک نیست، همهچیز روبه راهه».
سوار هلیکوپتر شدیم. خلبانها همه جوان و تازه از افغانستان خلاص شده بودند. از اون بالا ساختمانی ویرانه میدیدم. زمینی مخروبه و تعداد زیادی اشکال کوچک انسانی. یه جرثقیل اونجا بود مالِ آلمان شرقی، اما از کار افتاده بود.
برده بودنش کنار رِاکتور و همونجا خراب شده بود. روباتها همه خراب شده بودن؛ روباتهای ما که طراحی آکادمیِ «لوکاچف» برای اکتشاف در مریخ بودند و روباتهای ژاپنی. همه خراب شده بودن. ظاهراً تمام اتصالاتشون در اثر تشعشعات خراب شده بود؛ اما سربازهایی بودند که با لباسهای پلاستیکی و دستکشهای لاستیکی اون اطراف میدویدند… از اون بالا چقدر کوچیک بودن…!
قبل از برگشتن ما رو صدا کردند و گفتن وقتی برگشتید برای مصلحت وطن، هر جا رفتین، نشینید برای مردم تعریف کنین چی دیدین. به جز ما هیچ کس نفهمید اونجا چه خبر بود؛ ما هم همه چیز رو نفهمیدیم، اما حداقل به چشم خودمون خیلی چیزها دیدیم.
شاهد پنجم (آنا بادیوا، از کسانی که ماندند)
اینجا واقعا چه اتفاقی افتاد؟ پدربزرگم زنبورداری میکرد. اون پنجتا کندو داشت. زنبورها تا دو روز بیرون نیومدن. حتی یه کدومشون. همین طور توی کندوهاشون موندن. منتظر بودن. پدربزرگم چیزی درباره انفجار نمیدونست. اون همینطور میدوید دور حیاط و میگفت «چه خبره؟ چی شده؟ یه بلایی سر طبیعت اومده و نظمش به هم خورده». همسایه مون هم همین رو میگفت، اون معلم بود.
میگفت «طبیعت بهتر از ما عمل میکنه؛ بهتر خودش رو وفق میده.» طبیعت فوراً همه چیز رو فهمیده بود و ما تازه الآن چیزهایی میشنویم. روزنامهها، رادیوها و اخبار چیزی نمیگن؛ اما زنبورهای عسل میدونستن.
اونا روز سوم از کندو بیرون اومدن. ما یه لونه زنبور بالای اِیوونمون داشتیم. هیچ کس بِهش دست نمیزد و بعد یک روز صبح اونا دیگه اونجا نبودن؛ نه مردهشون و نه زندهشون. اونا شش سال بعد برگشتن. تشعشعات همه حیوونا، آدما و پرندهها رو میترسونه.
حتی درختا هم میترسن. اما اونا؛ ساکتند؛ چیزی نمیگن. این برای همه یه فاجعه بزرگ بود. اما سوسکا مثل همیشه به کارشون میرسیدن. سیب زمینیها رو سریع تا ته میخوردن. سیبزمینیها هم آلوده بودن؛ مثل ما.
درست که فکر میکنم میبینم تقریباً توی هر خونهای یکی مرده. توی اون خیابون، اون طرف رودخونه هیچ مردی نیست، همشون مردن. توی خیابون ما پدربزرگم هنوز زنده است و یه نفر دیگه. انگار خدا مردها رو زودتر میبره. چرا؟ کسی نمیدونه.
جنگل پر از توت و قارچ بود، اما حالا دیگه نیست. همیشه فکر میکردم چیزی که توی قابلمههامون میپزیم، هیچ وقت عوض نمیشه؛ اما حال میبینیم این طور نیست!
شاهد ششم (یِوگِنی بوروفکین، مربی دانشگاه دولتی گومل)
ناگهان شروع کردم به فکر کردن راجع به اینکه کدام بهتر است، به یاد آوردن یا فراموش کردن؟ از دوستانم پرسیدم. بعضی فراموش کردهاند، بعضی نمیخواهند به یاد بیاورند؛ زیرا به هر حال ما نمیتوانیم چیزی را تغییر دهیم، ما نمیتوانیم حتی اینجا را ترک کنیم.
این چیزی ست که به یاد میآورم. در روزهای اول بعد از حادثه، تمام کتابهای مربوط به تشعشعات، بمباران هیروشمیا و ناکازاکی و حتی کتابهای مربوط به اشعه ایکس در کتابخانهها ناپدید شدند. برخی میگفتند دستور از بالاست؛ برای اینکه مردم وحشت نکنند.
دیگر هیچ بولتن پزشکی وجود نداشت، هیچ اطلاعاتی نبود، کسانی که میتوانستند یُد پتاسیم میخریدند. بعد همه ما نشانهای کشف کردیم که با دقت آن را پیگیری میکردیم، تا زمانی که گنجشکها و کبوترها در شهر بودند مردم هم میتوانستند آنجا زندگی کنند.
یک بار توی تاکسی بودم، راننده میگفت سر در نمیآورد چرا پرندگان خودشان را به پنجرهها میکوبند. انگار پرندهها کور شده بودند. آنها دیوانه شده بودند یا شاید داشتند خودکشی میکردند.
یادم میاد یک بار داشتم از سفر کاری بر میگشتم. در دو سوی جاده چشماندازی مهتابی تا افق گسترده بود و در اطرف، زمینهایی سفید که با دولومیت (سنگِ رسوبی سفید) پوشیده شده بودند. لایههای سطحیِ خاکهای آلوده را برده و دفن کرده بودند و در این مسیر به جایش دولومیت سفید ریخته بودند.
تصویری غیرزمینی بود! این تصویر تا مدتها مرا شکنجه میداد و سعی کردم داستانی در موردش بنویسم. یکصد سال بعد را در نظر آوردم، اینکه چه چیزی اینجا خواهد بود؛ آدم یا موجودی دیگر که چهار نعل میتازد با زانوهایی خمیده.
ماندهام که چرا همه در مورد چرنوبیل سکوت کردهاند، چرا نویسندگان ما چیز زیادی در موردش نمینویسند؛ در مورد جنگ مینویسند، در مورد اردوگاهها، اما به اینجا که میرسند سکوت میکنند. چرا؟ یعنی تصادفی است؟ اگر چرنوبیل را شکست داده بودیم مردم زیاد در موردش میگفتند و مینوشتند یا حتی اگر آن را درک میکردیم. اما ما نمیدونیم چطور آن مفهوم را از دلش بیرون بکشیم. قادر به این کار نیستیم. نمیتونیم در زمان و تجربههای انسانی بگنجانیمش.
حالا کدام بهتر است؛ به یاد آوردن یا فراموش کردن؟
شاهد هفتم (یک مادر)
دکترها گفتن همسرم داره میمیره. سرطان خون داره. دو ماه بعد از برگشتن از چرنوبیل بیمار شد. از کارخونه فرستادنش اونجا. یه روز که از شیفت شب برگشت خونه، گفت: «فردا میرم تا توی مزارع اشتراکی کار کنم.» در ۱۵ کیلومتری منطقه چرنوبیل کار میکردن، چغندرها رو جمع میکردن، سیبزمینیها رو از خاک در میآوردن.
وقتی برگشت رفتیم دیدن پدر و مادرش. داشت دیوار رو با پدرش بتونه میکرد که از حال رفت و افتاد. سریع آمبولانس خبر کردیم. بردیمش بیمارستان. دُز کشنده رادیواکتیو دریافت کرده بود. اون فقط با یه فکر توی مغزش برگشت، «دارم میمیرم.» آروم شده بود.
سعی میکردم قانعش کنم که این طور نیست. التماسش میکردم، اما حرفم رو باور نمیکرد. اگر میدونستم مریض میشه، تموم درها رو قفل میکردم و میایستادم جلوی در؛ نمیذاشتم بره. دو ساله که با پسرم از این بیمارستان به اون بیمارستان میریم. نمیخوام چیزی درباره چرنوبیل بشنوم؛ بخونم. خودم همه چیز رو میدونم.
دختر بچهها توی بیمارستان عروسک بازی میکنند، اونا چشمای عروسکا رو میبندن، یعنی عروسکا مُردن.
چرا عروسکا میمیرن؟ چون اونا بچههای ما هستن و بچههای ما هم زنده نمیمونند، به دنیا میان، بعدش میمیرن.
آرتیومِ من هفت سالشه، اما انگار پنج سالشه. چشماش رو میبنده و من فکر میکنم خوابش برده. شروع میکنم به گریه؛ چون فکر میکنم منو نمیبینه. اما بعد صداش میاد که «مامان من دارم میمیرم؟» خوابش میبره و صدای نفساش نمیاد.
شاهد هشتم (نادژدا وایگوفسکایا، از کسانی که از شهر پریپیات مهاجرت کردند)
اول همه دنبال مقصر میگشتیم. اما بعد وقتی بیشتر فهمیدیم شروع کردیم به فکر کردن؛ حالا چیکار کنیم؟ چطوری خودمون رو نجات بدیم؟ وقتی فهمیدیم این یه مسئله یه ساله دوساله نیست و روی نسلهای بعدی هم اثر میگذاره، شروع کردیم به ورق زدن گذشته.
جمعه، آخر شب اتفاق افتاد و صبح فردا کسی چیز خاصی حس نکرده بود. پسرم رو فرستادم مدرسه و شوهرم رفت سلمانی. داشتم ناهار درست میکردم که شوهرم برگشت «مثل اینکه توی راکتور آتش سوزی شده. میگن نباید رادیو رو خاموش کنیم.» راستی یادم رفت بگم که ما در پریپیات زندگی میکردیم، نردیکِ نیروگاه چرنوبیل. هنوز میتونم اون نور سرخ آتشین رو ببینم، انگار رِاکتور میدرخشید.
اون یه آتیش معمولی نبود. انگار از چیزی نشات گرفته بود. خیلی هم زیبا بود. تا حالا چیزی شبیه اون توی فیلمها هم ندیده بودم. طبقه نهم بودیم. مردم همه حیرتزده به نورِ عجیب نگاه میکردن و اینا مردمی بودن که در راکتور کار میکردن؛ مهندسها، کارگرا، مربیهای فیزیک. زیرِ غبار سیاه ایستاده بودن. صحبت میکردن، نفس میکشیدن، همه شگفتزده بودن.
مردم از خیلی جاها با ماشین هاشون یا سوار دوچرخه، اومده بودن نگاهی بندازند. نمیدونستیم مرگ میتونه اینقدر زیبا باشه. این رو هم بگم که آتیش نیروگاه بوی دود نمیداد. البته بوی پاییز و بهار هم که نمیداد؛ یه بوی دیگه داشت. بوی خاک هم نبود، نمیدونم. گلوم میخارید و از چشمام آب میاومد.
ساعت ۸ صبحِ فردا خیابون پر از ماشین نظامیها شد با ماسکهایی روی صورتشون. وقتی اونا رو توی خیابون دیدیم، با اون همه وسیله نظامی، نه تنها وحشت نکردیم بر عکس خیالمون راحت هم شد و گفتیم حالا که ارتش اینجاست همه چی به خیر میگذره. ما اون زمان نمیدونستیم که این اتمِ صلحآمیز چقدر کشنده است و انسان چقدر در برابر قوانین فیزیک بی دفاعه.
تمام روز از رادیو اعلام میکردن که مردم برای تخلیه آماده باشن. قرار بود برای سه روز شهر رو تخلیه کنند و همه چیز رو بشورن و بررسی کنند. گفتن لوازم مدرسه و کتابهای بچهها هم با خودمون ببریم. اما شوهرم تمام مدارکمون به علاوه آلبومای عکسمون رو هم داخل یه چمدون کوچولو گذاشت و آورد. تنها چیزی که من برداشتم یه دستمال پانسمان بود، اونم محض احتیاط.
از همون اول حس کردم که ما دیگه شدیم چرنوبیلی. وقتی در «موگلیف» ساکن شدیم و پسرم رفت مدرسه، همون روز اول با گریه برگشت خونه. توی مدرسه همکلاسی هاش گفته بودن این پیشِ ما نشینه، چون رادیواکتیویه. پسرم کلاس چهارم بود و تنها بچه چرنوبیلی اون کلاس بود. همه بچهها ازش میترسیدن. دوران کودکی پسرم خیلی زود تموم شده بود.
این روزها من در گروه کُرِ کلیسا هستم. انجیل میخونم. به کلیسا میرم؛ تنها جایی که راجع به حیاتِ ابدی توش صحبت میکنند. حرفهایی که به آدم آرامش میده. آدم این حرفا رو جای دیگه نمیشنوه و خُب، خیلی هم به شنیدنشون احتیاج داره.
اغلب خواب میبینم با پسرم در پریپیاتِ آفتابی دوچرخهسواری میکنیم. الآن اونجا شهر ارواح شده. اما ما سواری میکنیم و گلهای سرخ رو نگاه میکنیم. «پریپیات» پر از گل رُز بود، بتههای بزرگ رُز. جوون بودم، پسرم کوچیک بود و من عاشقش بودم و توی خواب تمام ترسهام رو فراموش میکنم؛ انگار که تمام این مدت فقط یه تماشاچی بودم.
شاهد نهم (واسیلی نسترنکو، فیزیکدان و مدیر اسبق موسسه انرژی هستهای آکادمی علوم بلاروس)
من آدمِ ادبی نیستم؛ فیزیکدانم؛ بنابراین درباره واقعیات حرف میزنم؛ فقط واقعیات. بالاخره کسی باید برای چرنوبیل پاسخی داشته باشد. زمانی خواهد رسید که مجبورند پاسخگوی آن باشند؛ شاید پنجاه سال دیگر وقتی خیلیها پیر و خیلیها هم مرده باشند. باید حقایق را پشت سر بگذاریم، همه باید حقیقت را بدانند.
آن روز، ۲۶ آوریل، من در مسکو بودم، برای یک سفر کاری رفته بودم و همانجا خبر حادثه را شنیدم. بلافاصله با «نیکلای سیلونکُف، دبیر کل کمیته مرکزی حزب کمونیستِ بلاروس در مینسک تماس گرفتم. یک بار، دو بار، سه بار؛ اما آنها نمیخواستند ارتباطم را با او برقرار کنند.
با معاونش تماس گرفتم. او مرا خوب میشناخت. من از یک خط دولتی تماس میگرفتم، اما به محض اینکه درباره حادثه صحبت میکردی، ارتباط مسدود میشد. با خودم گفتم پس شنود میکنند، کاملاً مشخصه!
امیدوارم روشن شود چه کسانی شنود میکنند و کدام نهاد مسئول این کار است. درست مانند دولتی در دلِ دولت و این در حالی بود که من داشتم با دبیر اول کمیته مرکزی تماس میگرفتم و خودِ من چه کسی بودم؟ مدیر موسسه انرژی هستهای آکادمی بلاروس؛ استاد و عضو طرف مکاتبه آکادمی. اما من هم سانسور میشدم، مرا هم کنترل میکردند.
دو ساعت طول کشید که تا سرانجام توانستم به سلیونکف دسترسی پیدا کنم. به او گفتم «طبق محاسبات من این حادثه خیلی خطرناکه، ابرِ رادیو اکتیو به طرف ما حرکت میکنه؛ به سمت بلاروس. باید سریع اقدامات لازم برای «پروفیلاکسی یُد» (عمدهترین خطر مربوط به حوادث نیروگاههای هستهای، بروز سرطان تیروئید در کودکان است که میتوان پس از بروز در ساعاتِ اولیه حادثه با تجویز یُدِ پایدار از آن پیشگیری کرد) به مردم انجام شود و تمام مناطق اطراف نیروگاه رو تخلیه کنیم. هیچ انسان و حیوانی نباید تا شعاع ۱۰۰ کیلومتری اطراف نیروگاه بمونه.»
سلیونکف در جواب گفت «خودم گزارشهای مربوط رو دریافت کردهام. یه آتش سوزی بوده و موفق شدن مهارش کنند.» نتوانستم تحمل کنم «اینا دروغه؛ یه دروغ بیشرمانه. هر فیزیکدانی میتونه این رو بهت بگه که گرافیت، پنج تُن در ساعت میسوزه. فقط فکر کنید ببینید چقدر طول میکشه تا بسوزه.»
هیچ کس به حرف دکترها و دانشمندان گوش نمیداد! آنها پای علم و پزشکی را هم به سیاست کشیده بودند و علم در خدمت سیاست بود.
«ک. گ. ب» مشغولِ انجام تحقیقات محرمانه بود؛ صداهای غربی خفه و جلوی نفوذشان گرفته میشد. هزاران تابو وجود داشت. محرمانههای نظامی و حزبی و به علاوه به همه این طور القا شده بود که این اتمِ صلحآمیز شوروی به اندازه زغال سنگ و زغال سنگِ نارس بیخطر و امن است. ما مردمی بودیم در زنجیر ترس و تعصب.
فردای آن روز یعنی ۲۷ آوریل تصمیم گرفتم به ناحیه گومل در مرز اوکراین بروم. تمام تجهیزات لازم را برده بودم تا تابش زمینه را اندازه بگیرم که این نتایج به دست آمد: «براگین؛ ۳۰ هزار میکرو رونتگن در ساعت، نارولیا؛ ۲۸ هزار میکرو رونتگن.» این در حالی بود که مردم آن بیرون بیخبر از همهجا مشغول کاشت و درو بودند و خودشان را برای عیدِ اِستر (نوعی کیک) آماده میکردند. آنها میگفتند تابش چیست؟
یعنی چه؟ ما هیچ دستوری از بالا دریافت نکردهایم. تنها چیزی که از بالا دریافت کردیم این بود: برداشت چطور است؟ سرعت کاشت و درو؟ خوب پیش میرود؟ آنها فکر میکردند من دیوانهام.
۲۹ آوریل. همه چیز را دقیق به خاطر میآورم. با تاریخش. ساعت ۸ صبح من در اتاق انتظار دفتر سلیونکف نشسته بودم. اما اجازه ورد نمیدادند. تا ساعت پنج و نیم عصر آنجا نشستم. ناگهان یک شاعرِ معروف از دفتر سلیونکف بیرون آمد. با هم آشنا بودیم. به من گفت: «من و رفیق سلیونکف درباره فرهنگِ بلاروس صحبت میکردیم.»
از عصبانیت منفجر شدم. پاسخ دادم «دیگه از فرهنگ بلاروس اثری نمیمونه؛ اگر همین الآن همه رو از اطراف چرنوبیل تخلیه نکنیم و نجاتشون ندیم، دیگه کسی نمیمونه که کتابای شما رو بخونه.»
جواب داد «منظورتون چیه؟ آتیش رو که خاموش کردن!»
سرانجام موفق شدم وارد دفتر شوم. هرچه که روز قبل دیده بودم برایش تعریف کردم. ما باید مردم آنجا را نجات دهیم. در اوکراین. اما سلیونکف در پاسخ گفت «همه چیز نرماله و مردم را بیخودی نترسونید».
حرفهای من از دیدگاه او هیچ معنایی نداشت. آنها یک باند جنایتکار نبودند. این بیشتر شبیه تبانی جهل و اطاعت بود. اصول زندگی آنها، چیزی که دستگاه حزب به آنها آموزش داده بود این بود که فقط به وظایف محوله بچسبند و هرگز درباره چیزی کنجکاوی و کنکاش نکنند.
بهتر است بگذریم، همه شاد و خوشحال بمانند. به هر حال سلیونکف در آستانه ترفیع گرفتن از مسکو بود.
فکر میکنم اگر ما هنوز در همان سیستم بسته زندگی میکردیم، پشت پرده آهنین، مردم هنوز داشتند نزدیک نیروگاه زندگی میکردند. آنها روی همه چیز سرپوش گذاشته بودند!
حالا با این حقیقت چه میکنیم؟ چطور با آن برخورد میکنیم؟ من فکر میکنم اگر دوباره منفجر شود، دوباره همون اتفاقها تکرار میشود. ما هنوز هم ملتِ استالینیم. (پایانِ روایت شاهدان)
در اثر فاجعه چرنوبیل قریب به ۵ میلیون نفر آسیب دیدند و حدود ۵ هزار مرکز مسکونی در بلاروس، اوکراین و فدراسیون روسیه با ذرات رادیو اکتیو آلوده شدند.
از پانصد هزار نفری که با حادثه چرنوبیل مبارزه کردند، بیست هزار نفر مردهاند و دویست هزار نفر هم رسماً از کار افتاده اعلام شدهاند. کسانی هم که زنده ماندند، از بیماریها و سرطانهای مربوط به تشعشعات اتمی مانند سرطان تیروئید رنج میبرند.
در حال حاضر رِاکتور چهارمِ چرنوبیل به عنوان پوشش محافظتی شناخته میشود. هنوز هم حدود بیست تُن سوختِ هستهای در هسته سربی و فلزیاش دارد و هیچکس نمیداند که این مقدار باز ممکن است منجر به چه حادثهای شود.
پوشش سنگی به خوبی ساخته شده بود؛ سازهای منحصر به فرد که احتمالاً مهندسان طراحِ سَنپترزبورگ خیلی به آن میبالیدند. اما این سازه بدون دخالت انسان ساخته شد. صفحات به کمک هلیکوپترها و رباتها کنار همدیگر قرار گرفتند و به همین جهت، شکافها و درزهایی در آن وجود داشت. طبق برخی آمار و ارقام، اکنون بیش از ۲۰۰ متر مربع فضا و شکاف در آن وجود دارد و ذرههای رادیواکتیو شروع به خروج از آن کردهاند…
آیا ممکن است این پوشش سنگین فرو بریزد؟ هیچکس نمیتواند پاسخ قطعی بدهد. از آنجایی که ارتباط و دسترسی به سازه غیرممکن است نمیتوان استحکام آن را بررسی کرد. اما همه میدانند که اگر این پوشش فرو بریزد عواقب آن به مراتب وخیمتر از حادثهِ «چرنوبیل» خواهد بود.
– ماتیوز، جان. آر (۱۳۸۳): ظهور و سقوط شوروی، ترجمه فرید جواهر کلام، چاپ دوم، انتشارات ققنوس، تهران.
-آلکسیویچ، سِوِتلانا (۱۳۹۴): صداهایی از چرنوبیل؛ تاریخ شفاهی یک فاجعه اتمی، ترجمه حدیث حسینی، انتشارات کتابِ کولهپشتی، تهران.