منظورمان احساسی از نفع مشترک در بین کسانی است که ذیل حکومتی یکسان زندگی میکنند و درون مرزهای طبیعی یا تاریخی یکسانی محاط هستند. منظورمان آن است که این یا آن بخش از اجتماع نباید خودش را در نسبت با بخش دیگر همچون بیگانگان تصور کند؛ اینکه آنها باید رشته پیوندی که آنها را به هم وصل میکند عزیز دارند؛ اینکه باید احساس کنند یک جمهور یا مردمی واحد هستند؛ اینکه باید احساس کنند سرنوشتشان به هم بسته است؛ هر بدی که به هریک از هممیهنانشان برسد به آنها نیز میرسد و نمیتوانند با بریدن حلقههای وصل خودشان را به نحوی خودخواهانه از هرگونه تصدیع مشترک آزاد سازند.»
جان استوارت میل، نظام منطق
«دریغا، سرزمین نگونبخت که از به یاد آوردن خود نیز بیمناک است. کجا میتوانیم آن را سرزمین مادری بنامیم که گورستان ماست؛ آنجا که جز از «همهجا بیخبران» را خنده بر لب نمیتوان دید؛ آنجا که آه و نالهها و فریادهای «آسمانشکاف» را گوش شنوایی نیست. آنجا که اندوه ِ جانکاه چیزیست «همهجایاب» و چون ناقوس عزا به نوا درآید کمتر میپرسند که از برای کیست، و عمر نیکمردان کوتاهتر از عمر گلیست که به کلاه میزنند و میمیرند پیش از آنکه بیماری گریبانگیرشان شود.» ویلیام شکسپیر
بعد از بازی تیم ملی ایران مقابل انگلستان در جام جهانی، اتفاق مهمی رخ داد و آن اینکه بخش قابل توجهی از ایرانیان شادمان از برد سنگین رقیب بودند و حتی در خیابانها شادی کردند. این اتفاق در حالی رخ میداد که درست چهار سال قبل که تیم ملی از اسپانیا باخته بود، مردم حامی آن بودند. یا حتی وقتی مقابل آرژانتین شکست خوردند مردم راضی بودند که تیم ملی کشورشان کمکاری نکرده است. اما این بار اساسا آنها نمایندگان ملت خوانده نمیشدند، و چه درست یا غلط، نمایندگان حکومت توصیف میشدند!
به عبارت دیگر همواره در مواجهات سیاسی، آن چیزی که مورد اشتراک همگان قرار داشت، «منافع ملی» بود؛ چه آنکه این تلقی وجود داشت که اگر هزار مشکل هم وجود دارد، باید از نمادهای ملی حمایت کرد. با این حال این بار یکی از مهمترین نمادهای ملی تحت شدیدترین فشارها بود.
در واکنش، بخشی گفتند که در هر صورت باید از تیم ملی ایران حمایت میشد چون آنها نماینده وطن بودند و در مقابل دیگرانی بودند که استدلال میکردند سیاستهای تبعیضآمیز و از بین رفتن آزادی، حس وطندوستی را از میان برده است. بنابراین اساسا این سوال طرح شد که وطندوستی چیست و چه انگیزههای این حس را تقویت میکند و مهمتر اینکه چه اتفاقی میافتد که یک فرد احساسش به وطن را از دست میدهد.
این گزارش بر پایه آرای متفکرانی چون ماکیاولی، جان لیلبرن و جان میلتون بررسی کرده که حس میهنخواهی چگونه از بین میرود و چگونه میتوان آن را ایجاد کرد.انسانها بنا به طبیعت خود حیاتی جمعی دارند و امتداد حیات انسانی وابسته به سکنی داشتن در اجتماعی متشکل از انسانهای دیگر است. جایی که انسان در آن متولد شده و سکنی دارد را میهن یا وطن نامیدهاند. در عصر جدید که «دولت-ملتها» بر قلمروهای جغرافیایی حکومت میکنند، غالبا از کلمه «کشور» برای اشاره به وطن استفاده میشود. رکن اساسی هر کشوری هم حقوق اساسی شهروندان آن است.
انسانها منافع مشترک اقتصادی-سیاسی و همچنین نسبتهای اخلاقی و فرهنگی با هموطنان خود دارند و طبیعتا به وطن خود عشق میورزند. بنابرین از نمادهای آن که اغلب با «صفت ملی» وصف میشوند، حمایت میکنند. اما اگر دولتی «ساختار ملی» نداشته باشد و نه بر اساس حقوق شهروندان و منافع مشترک، که بر اساس «اراده اقلیتهای ایدئولوژیک» و اراده مستبدان اداره شود، شهروندان «نمادهای ملی» را نیز طرد خواهند کرد.در وضعیت شکاف و نزاع میان دولت و مردم، نمادهای ملی بدل به «نمادهای دولتی» یا «نمادهای حکومتی» خواهند شد که نه مردم، بلکه حکمرانان را نمایندگی میکنند. اما این مفاهیم از کجا آمده و چگونه به باورهای جمعی تبدیل شده است؟
«میهندوستی» را باید از «ناسیونالیسم» متمایز کرد. ناسیونالیسم مفهومی انتزاعی و نوعی ایدئولوژی «ستیزهجو» است که خود را در تمایز با دیگر ملتها تعریف میکند. «مائوریتسیو ویرولی» در کتاب برای «عشق به میهن»، ناسیونالیسم را بهدقت از میهندوستی متمایز کرده و از نوعی «میهندوستی جمهوریخواهانه» و «شهروندمحور» دفاع میکند.
از منظر ویرولی، وطندوستی عبارت است از حس و عاطفهای که مردم برای کشورشان احساس میکنند؛ کشور نه به معنای خاک مادری بلکه به معنای اجتماعی از نفوس آزاد که برای خیر مشترک کنار هم زندگی میکنند. وطنپرستی جمهوریخواهانه رو به سوی کسب احترام برای مردم سرزمینش و در مقیاسی بزرگتر برای تمام انسان دارد. ملیگرایی در حسرت و جستجوی تفاخری است که به سبب برخورداری اعضایش از زبان یا نژادی خاص، خود را سزاوار آن میداند.
آنچه یک «ملیگرا» را به جنبش وامیدارد، تصویری آرمانی از «استیلای نژاد و زبان و فرهنگ» او بر جهان است؛ تصویری باشکوه، اما عمدتاً در تناقض با آزادی نوع بشر. در مقابل آنچه «وطنپرست جمهوریخواه» را به حرکت وامیدارد نه یک حسرت تاریخی یا جستجوی افتخاری ازدسترفته که نوعی نگرانی است؛ نگرانی برای از دست رفتن آزادی. وطنپرست جمهوریخواه ضعف و کاستی را میبیند و همین محرک او برای به میدان آمدن البته برای حفظ یا جستجوی آزادی است.
در طول اعصار و در بسترهای سیاسی و فکری مختلف، از گفتمان وطندوستی سیاسی برای ترغیب افراد به همکاری با یکدیگر و تشریک مساعی در جهت سوق دادن اجتماع به سوی جمهوریهای مطلوب استفاده شده است. جمهوریهایی که در آنها این امکان هست که تکتک افراد بتوانند در مقام شهروندان آزاد و برابر، آن شکل از زندگی که مطلوبشان است را داشته باشند.
گفتمان وطندوستی همچون ندا یا فراخوانی برای اتحاد همه آن کسانی استفاده شده که خواهان زیستن به عنوان شهروند هستند؛ آن هم در مقابل کسانی که برابری مدنی و سیاسی برایشان تحملناپذیر است. گفتمان وطندوستی شهروندان را به شور و حرکت جمعی، به کنش رهایی بخش ترغیب میکند و میکوشد در وجودشان فرهنگ آزادیخواهی، علاقه به جمهوری و عشق به خیر مشترک را نهادینه کند.
وطندوستی اولین بار در کجا پدید آمد؟
وطندوستی آزادیخواهانه ابتدا از ایتالیا و انگلستان آغاز شد و به تدریج به دیگر نقاط جهان رسید. نیکولو ماکیاولی از نخستین متفکرانی بود که این مفهوم را در آثار خود به بحث کشید. ماکیاولی پدر علم سیاست مدرن است.
وی دورانی میزیست که کشورش ایتالیا، توسط دولتهای همسایه اشغال شده بود و بخشی از آثارش را در واکنش به همین ماجرا نوشت. ماکیاولی وطندوستی را «احساسی حیرتزده بود در آمیخته با عشق به زندگی و مردم؛ عشق به زبان و زن و عشق به خدا و قهرمانان» توصیف میکند.در نظر ماکیاولی، شهروندی که کشورش را دوست دارد، میخواهد آزاد زیستن مردمش را به چشم ببیند. مردم و هموطنان وی برایش اهمیت دارند و همین امر تکانه وطندوستی این شخص است.
ماکیاولی در قسمتی از شاهکار خود یعنی کتاب «شهریار»، کشورش را «کتک خورده، جراحتدیده و چپاولشده» توصیف میکند. او مینویسد: «ایتالیا چشم انتظار کسانی است که بیایند و زخمهایش را التیام بخشند. تنها جانی بزرگ و شفیق است که میتواند به ندای او پاسخ دهد و از سر عشق رهاننده او باشد.»اما بیشتر از فضای سیاسی و فکری ایتالیا، مفهوم وطندوستی در محافل فکری انگلستان پدیدار شد و غنای مفهومی یافت. در انگلستان قرن هجدهم، وطنپرست عنوانی بود که همه احزاب و گروهها مشتاق بودند آن را برای خودشان بدانند و بخواهند.
احزاب سیاسی مختلف در انگلستان مفهوم وطنپرستی را با آزادی یکسان میدانستند؛ برای آنها وطندوستی آرمان عمل کردن به شیوهای معطوف به دفاع و محافظت از آزادیهای سیاسی و اجتماعی بود که هممیهنانشان تحت قانون اساسی از آنها برخوردار بودند.
جان لیلبرن یکی از فعالان سیاسی ابتدای قرن هفدهم بود که با همفکرانش گروهی به نام «مساواتطلبان» ایجاد کرد تا برای حقوق برابر و آزادی سیاسی مبارزه کنند. مساواتطلبان هدف گروه خود را «ارتقای نیکبختی نوع بشر» اعلام کردند و در عین حال این آرمان جهانوطنی را با میهندوستی منطبق کردند.
لیلبرن در خطابههای خود شهروندان را به سیاسی شدن و اهمیت کنش سیاسی توصیه میکرد و میگفت اگر شهروندان انگلیس میخواهند آزادی مشترکشان را حفظ کنند، باید نسبت به جفاهایی که بر «همجمهورانشان» روا داشته شده حساس باشند: «آنچه بر سر یک تن آورده میشود، میتواند بر سر همگان آورده شود. گذشته از این به این عنوان که همگان اعضای یک پیکر واحد، یعنی جمهورگان مشترکالمنافع انگلیس هستند، هیچکس نباید ناحق و ناروا متحمل رنج شود. در غیر این صورت آنها راه را برای سرازیر شدن سیل قدرت و اراده باز خواهند کرد تا بر کل قوانین و آزادیهایشان فرو بریزد. هرآنکس که در چنین قضایایی مساعدت نکند به حقوق خودش خیانت میکند.»
لیلبرن نهایتا در راه عقایدش کشته شد، اما میراثی ماندگار برای وطندوستان جمهوریخواه برجای گذاشت. میراث وی را میتوان چنین خلاصه کرد: «عشق حقیقی به میهن عشق به قانون اساسی و نظام سیاسیای است که شهروندان به واسطه آزاد و مستقل هستند.»پیروان وی پس از قتلش متنی در اعتراض به سرکوب نگاشتند و در آن اعلام کردند دیگر سرکوب هیچ شهروندی را تحمل نخواهند کرد. در این رساله میهن واقعی مانند مادر مشترکی ترسیم شده است که همه فرزندانش را به یک اندازه دوست دارد. او به شهروندانی که خودشان را به واسطه فضیلتشان برجسته و متمایز کردهاند سخت احترام میگذارد، اما ترجیحات و اولویتبندیهای ناروا را نمیپذیرد و از همه بالاتر او نمیتواند سرکوب حتی یک شهروند را تحمل کند.
قوانین نامشروع و تبعیض چگونه حس وطندوستی را از بین میبرد؟
با توجه به وجود سنت دیرینه قانونگذاری پارلمانی در انگلستان، حقوق اساسی نخستین وجه تمرکز وطندوستان انگلیسی بود. لرد شافتسبری از جمله نخستین متفکرانی بود که مفهوم وطندوستی را با قانونمداری و آزادی سیاسی پیوند زد.از منظر شافتسبری، قوانین باید مشروع باشد و همگان از حقوق مساوی برخوردار شوند. در غیر این صورت آنچه این قوانین خلق میکنند، انزجار و اشمئزاز نسبت به کشور خواهد بود. شافتسبری وطندوستی مبتنی بر یک قلمرو جغرافیایی و نژادی را از وطن دوستی انسانی و جمهوریخواهانه متمایز میکرد.
عشق ما به میهنمان به خاطر آنکه باور داریم تنها از آن ماست و اینکه تملک آن ما را بهتر از همۀ دیگران میسازد یک چیز است؛ و عشق ما به «چیزی که در آن با افراد دیگر شریکیم»، آن هم صرف نظر از اینکه فقط از آن ما باشد یا نباشد، چیزی دیگر.
نوع اول تقویتکننده «گونهای تلقی خود بزرگبینانه از خودمان» است؛ چنان که گویی هرچه داریم حق ما به عنوان افرادی اصیل و خاکزاد بوده و مشوق خوار شمردن هرگونه آموزش، دانش یا رفتارها و سکناتی است که محصولاتی داخلی نیستند.نوع دوم، اما نیرویی شمولگرا و وحدتبخش است که مشوق گشودگی در قبال فرهنگ مردمان دیگر، صرفنظر از تفاوت در دین و رنگ و نژاد است.
وطندوستی انگلیسی بری از تعصبات دیگرستیزانه و ستیزهجو بود و با نوعی انسانگرایی یونانی آمیخته شده بود. جان میلتون خطیب و هنرمند بزرگ انگلیسی درباره وطندوستی چنین میگوید: «سرسپردگی نسبت به کشور، خود نمیتواند از حد و مرزهای نهاده شده توسط قوانین بشری تخطی کند. اگر کشورت ستاندن جان مرا از تو خواست، چیزی ناحق و ناروا خواسته، چیزی برضد قانون طبیعت و قانون ملل. آنگاه چنین کشوری دیگر کشور تو نخواهد بود بلکه جمعی از انسانهای فاسق و خدانشناس خواهد بود که با هر حیلت میکوشند دولت خود را حفظ کنند با کردارهای خصمانهای هر چه بدتر متجاوز به غایاتی که کشور ما برای آنهاست بشوند. پس اگر چنین شد از آنان نباید اطاعت کرد.»
میهن دوستی و حاکمیت قانون و آزادی
میلتون میهن را نوعی جمهوری مشترکالمنافع میدانست؛ اجتماعی سیاسی مبتنی بر حاکمیت قانون و آزادی. وی تاکید میکرد «میهن هرکس هر جایی است که با او خوب تا کند» جمله اخیر اهمیت بسیاری دارد چرا که مفهوم عدالت را نیز، در کنار آزادی، وارد گفتمان وطندوستی میکند.
مساله عدالت زمانی که ناپلئون عزم حمله به انگلستان را داشت اوج گرفت و بدل به دومین اصل وطندوستی جمهوریخواهانه شد. در آن سالها نویسندهای به شهروندان هشدار میداد که «بسیاری از عمارات مسکونی انسانها در این یا آن شهر مملو از کثافت و تعفن است. نور آسمان سخت میتواند به درون حجرهها و دخمههای آنها نفوذ کند. مظاهر فلاکت و ادبار طفل نورسیده را از بدو تولدش در محاصره دارند. وطندوستی نمیتواند در نقاطی از این دست زاده شود و ببالد.»
وطندوستان سوسیالیست انگلستان میگفتند کشور باید فرد را دوست بدارد، وگرنه فرد نیز کشور را دوست نخواهد داشت. از افرادی که سهمی از ثروت و منابع کشور ندارند، نمیتوان توقع وطندوستی داشت. آنها خطاب به کارگران میگفتند: «مادام که حتی یک تن در بین تعلیمدیدگان تعلیم ندیده باشد. مادام که حتی یک تن که قادر و مایل به کار کردن است در فقر برآمده از نبود کار عاطل و باطل مانده باشد، مادام که وضع به این منوال باشد، به شما کشوری آنگونه که باید، کشور همگان و برای همگان، نرسیده است.»
حدود یک قرن پس از اعدام لیلبرن، ایدههای او و دیگر متفکران وطندوست بریتانیایی به سراسر اروپا از جمله فرانسه رسید و نهایتا در انقلاب کبیر فرانسه به بار نشست. متفکران فرانسوی که جوامع استبدادزده شرقی را مطالعه کرده بودند از ناممکن بودن تشکیل کشور به معنای واقعی آن در جوامع استبدادی مینوشتند.
آنها شرط بدل شدن اشکال حکومتی چون قبیله، قوم، امت و امپراطوری به مفهوم ملت را آزادی میدانستند. مونتسکیو درباره این مطلب نوشت: «کشور جلوه راستین نیکبختی است. آنان که تحت سلطه استبداد شرقی زندگی میکنند، جایی که هیچ قانون دیگری غیر از هوا و هوسهای شخص حاکم شناخته نیست؛ آنجا که هیچ اصل و قاعده دیگری غیر از پرستش بوالهوسیهای او و هیچ اصول حکمرانی دیگری غیر از ارعاب و وحشتافکنی وجود ندارد و جان و مال هیچکس ایمن نیست، در یک کشور حقیقی زندگی نمیکنند. باید گفت که در آنجا، آن مردم مطلقاً کشوری ندارند.»بنابرین میتوان گفت آزادی و عدالت دو رکن اصلی وطن دوستی هستند و جوامعی که فاقد این دو رکناند نه ملتی دارند و نه مشروعیتی. برای ملت شدن، برای داشتن پدیدههای ملی، ابتدا باید آزادی و عدالت را به چنگ آورد.