گروه سیاسی: «یادی از سه همشهری متفاوت!» عنوان یادداشت احمد زیدآبادی است که در آن آمده است: در روزهای اخیر دو همشهری مشهور کرمانی بر اثر بیماری سرطان دیده از جهان فرو بستند. یکی از آنها نعمت احمدی فارغالتحصیل رشته حقوق و تاریخ بود که به دلیل به عهده گرفتن وکالتِ تنی چند از فعالان مطبوعاتی و یادداشتهای حقوقی – سیاسیاش در روزنامهها معرف خاص و عام است. دیگری کاپیتان محمود ضرابی، خلبان برجسته نیروی هوایی ارتش ایران که برای دفاع از خاک کشور در دوران جنگ، از هرگونه فداکاری دریغ نکرد. خداوند هر دو را مورد لطف و رحمت خود قرار بدهد و به خانواده و دوستانشان صبر و اجر عنایت کند.
من با زندهیاد سرتیپِ خلبان محمود ضرابی چندین بار در محفل اعضای کانون علوم اداری ایران برخورد رودررو داشتم. سرتیپ ضرابی هیکلی قوی، صدایی رسا، شجاعتی آشکار و دلی عاشق ایران داشت. او از نحوه اداره کشور بینهایت دلخور و غمگین بود و بهرغم سابقه نظامیاش نارضایتی عمیق خود را در این باره پنهان نمیکرد. چه بسا انباشت غم و اندوه در ابتلای او به سرطان بیتاثیر نبوده باشد.
برخوردم با زندهیاد نعمت احمدی معمولا تصادفی اما بسیار بود. خلق و خویش را میشناختم، ولی چند روز همبندی در قرنطینه زندان اوین در سال ۸۲ سبب آشنایی عمیقترم با او شدم.
سه، چهار روزی که با مرحوم نعمت در قرنطینه دمخور بودم به خوشی تمام گذشت. در حقیقت مرا به اتاقی فرستاده بودند که با دیگر زندانیان در تماس نباشم و به قول وکیل بند در حبس مجرد به سر میبردم. با این حال، مرحوم نعمت لحظهای مرا تنها نمیگذاشت و با آنکه ۱۰ سال از من بزرگتر بود، حتی اجازه نمیداد که من برای گرفتن غذا و جیرهام در صف بایستم. هر کاری را با نشاط و انرژی و طیب خاطر انجام میداد. چنان قاطی زندانیان عادی شده بود که به زبان همانها حرف میزد و چند درجه هم غلیظتر!
از قضا در همان دوره یک کرمانی رییس زندان اوین بود. مرحوم رضا دوستمحمدی که از مجروحان شیمیایی دوران جنگ بود به عنوان یک «رییس نمونه» از ریاست زندان کرمان به ریاست زندان اوین منصوب شده بود. مرحوم دوستمحمدی ظاهرا قصد آشنایی رودررو با من و نعمت را داشت و از همین رو، یک صبح زود اعلام شد که او از قرنطینه دیدار خواهد کرد.
همگی زندانیان قرنطینه را که تازه ورود بودند، به صف روی زمین نشاندند تا رییس زندان وارد شود. دوستمحمدی به محض ورود به قرنطینه از چند نفری از زندانیان خواست تا خود را معرفی و اتهام خود را مطرح کنند. هدف اصلیاش از این کار ظاهرا ایجاد بهانهای برای پرسش از من بود. در واقع او ناشیانهترین روش را برای رسیدن به مقصودش انتخاب کرده بود.
به هر حال، مرحوم دوستمحمدی سرانجام به من که در کنار نعمت در آخر صف نشسته بودم رو کرد و با لهجهای بسیار غلیظتر از هر دوی ما، پرسید که اسم شما چیست و چه اتهامی دارید؟ من هم خودم را معرفی کردم و بدون هیچ قصد و غرضی اتهامم را تبلیغ علیه نظام و توهین به رییس زندان اوین اعلام کردم. قصد ردیف کردن سایر اتهامهایم را داشتم که این اتهامِ توهین به رییس زندان اوین، پُک خنده نعمت را ترکاند و متعاقب آن عموم زندانیان به خنده افتادند. دوستمحمدی این حرکت را عامدانه دانست و در حالی که به شدت خشمگین و شرمزده شده بود، مانع طرح دیگر اتهاماتم شد و به تندی گفت: دیگه کافیه! او با گفتن این جمله بلافاصله قرنطینه را ترک کرد.
این حادثه ناخواسته چنان عواقبی به بار آورد که مخاطبان برای خواندن آن باید منتظر انتشار جلد پنجم خاطراتم با عنوان «نام و ننگ سالهای زردفام» بمانند!
من با زندهیاد سرتیپِ خلبان محمود ضرابی چندین بار در محفل اعضای کانون علوم اداری ایران برخورد رودررو داشتم. سرتیپ ضرابی هیکلی قوی، صدایی رسا، شجاعتی آشکار و دلی عاشق ایران داشت. او از نحوه اداره کشور بینهایت دلخور و غمگین بود و بهرغم سابقه نظامیاش نارضایتی عمیق خود را در این باره پنهان نمیکرد. چه بسا انباشت غم و اندوه در ابتلای او به سرطان بیتاثیر نبوده باشد.
برخوردم با زندهیاد نعمت احمدی معمولا تصادفی اما بسیار بود. خلق و خویش را میشناختم، ولی چند روز همبندی در قرنطینه زندان اوین در سال ۸۲ سبب آشنایی عمیقترم با او شدم.
سه، چهار روزی که با مرحوم نعمت در قرنطینه دمخور بودم به خوشی تمام گذشت. در حقیقت مرا به اتاقی فرستاده بودند که با دیگر زندانیان در تماس نباشم و به قول وکیل بند در حبس مجرد به سر میبردم. با این حال، مرحوم نعمت لحظهای مرا تنها نمیگذاشت و با آنکه ۱۰ سال از من بزرگتر بود، حتی اجازه نمیداد که من برای گرفتن غذا و جیرهام در صف بایستم. هر کاری را با نشاط و انرژی و طیب خاطر انجام میداد. چنان قاطی زندانیان عادی شده بود که به زبان همانها حرف میزد و چند درجه هم غلیظتر!
از قضا در همان دوره یک کرمانی رییس زندان اوین بود. مرحوم رضا دوستمحمدی که از مجروحان شیمیایی دوران جنگ بود به عنوان یک «رییس نمونه» از ریاست زندان کرمان به ریاست زندان اوین منصوب شده بود. مرحوم دوستمحمدی ظاهرا قصد آشنایی رودررو با من و نعمت را داشت و از همین رو، یک صبح زود اعلام شد که او از قرنطینه دیدار خواهد کرد.
همگی زندانیان قرنطینه را که تازه ورود بودند، به صف روی زمین نشاندند تا رییس زندان وارد شود. دوستمحمدی به محض ورود به قرنطینه از چند نفری از زندانیان خواست تا خود را معرفی و اتهام خود را مطرح کنند. هدف اصلیاش از این کار ظاهرا ایجاد بهانهای برای پرسش از من بود. در واقع او ناشیانهترین روش را برای رسیدن به مقصودش انتخاب کرده بود.
به هر حال، مرحوم دوستمحمدی سرانجام به من که در کنار نعمت در آخر صف نشسته بودم رو کرد و با لهجهای بسیار غلیظتر از هر دوی ما، پرسید که اسم شما چیست و چه اتهامی دارید؟ من هم خودم را معرفی کردم و بدون هیچ قصد و غرضی اتهامم را تبلیغ علیه نظام و توهین به رییس زندان اوین اعلام کردم. قصد ردیف کردن سایر اتهامهایم را داشتم که این اتهامِ توهین به رییس زندان اوین، پُک خنده نعمت را ترکاند و متعاقب آن عموم زندانیان به خنده افتادند. دوستمحمدی این حرکت را عامدانه دانست و در حالی که به شدت خشمگین و شرمزده شده بود، مانع طرح دیگر اتهاماتم شد و به تندی گفت: دیگه کافیه! او با گفتن این جمله بلافاصله قرنطینه را ترک کرد.
این حادثه ناخواسته چنان عواقبی به بار آورد که مخاطبان برای خواندن آن باید منتظر انتشار جلد پنجم خاطراتم با عنوان «نام و ننگ سالهای زردفام» بمانند!