روایت اول: بیسرپناهان
اعظم فکر کرده چون از صبح باران باریده و هوا حسابی سرد شده، خبری از مردم و رفتوآمدشان نیست و مغازهدارها به همینخاطر زودتر تعطیل کرده و رفتهاند پی خانه و زندگیشان. «بچهها! احمد! فرزاد! شنیدین؟ میگه از امشب بهخاطر کرونا تعطیل کردن، نمیذارن ماشین بیاد تو خیابون، فهمیدی چی میگم؟ هوی هنگامه! میگه ماشین شخصی دیگه نباید بیاد تو خیابون، پلیس جریمهشون میکنه. همهجا رو تعطیل کردن.»اعظم از ممنوعیت ۲هفتهای فعالیت اغلب کسبوکارها و خودروها از ساعت ۹شب بیخبر است؛ همانطور که فرزاد، احمد، هنگامه و ۱۰، ۱۲نفر دیگر که بالای میدان شوش، روبهروی بانک فرورفته در خاموشی نشستهاند. گروهی مواد میکشند. سرشان در گریبان کاپشنهای گشاد و خیس فرورفته و دست و بینیشان روی زمین ردی از آتش و دود را میجورد.صدایی از میانشان بلند میشود: «ما از کجا باید بدونیم چی شده؟ مگه کسی با ما حرف میزنه؟ مگه تلویزیون و رادیو و موبایل داریم که بدونیم چه خبره؟ خودمونیم و خودمون. تهش از هم خبر داریم و والسلام. تعطیل کردن که چی؟ کرونا بره؟ اینی که من میبینم عین اژدهای هفتسره، به این راحتیها نمیره؟ من خودم کرونا گرفتم و تازه یه هفتهاس خوب شدم.»
این صدای اعظم است. لوله شیشهای را بالا میبرد و یک کام سنگین میگیرد: «نمیدونم کدوم یکی از بچهها بود، وقتی دید بد سرفه میکنم، من رو برد و گذاشت دم در بیمارستان بازرگانان و رفت. بلدی کجا رو میگم؟ زیر پل ری سمت خیابون امینحضور. رفتم به دکتر اورژانس گفتم تب دارم، ۶،۵ساعتی مشغول عکس، آزمایش، سرم و آمپول بودم و گفت: میشه ۷۰۰هزار تومن. منم به پرستار گفتم: ندارم از کجا پول بیارم؟ یواشکی داروهامو داد دستم و گذاشت فرار کنم. حالا گاهی تب میکنم، گاهی بدندرد دارم، همهچیز قاطیپاتی شده. نمیدونم دردم کروناست یا چیز دیگه.»عزیز آقا که از بقیه جمع سنوسالدارتر است و بساط لباس دستدوم فروشی هم دارد، از پرحرفی اعظم به تنگ آمده و تشری به او میزند که ساکت شود: «به ما چه که تعطیله. اصلا مگه ما تا یکماه بعد از عید خبر داشتیم که کرونا چی هست و کی اومده که حالا برامون مهم باشه که چه وقت میخواد بره؟ تهش که ما گوشه همین خیابونا میمیریم؛ حالا با کرونا یا هر چی دیگه. گور پدر کرونا و هفت جد و آبادش.»
بالای میدان خراسان، داخل کوچه پسکوچههای خیابان انبار گندم و پامنار، تقاطع مولوی و ولیعصر، زیر پل بعثت، گوشه و کنار ترمینال جنوب و خزانه معتادان کارتنخواب خیابانهای تهران را در نخستین شب ممنوعه و بارانی تنها نگذاشته بودند: «اصلا همه سال ممنوع کنن، به ما چه؟»
روایت دوم: دستفروشان
سعید، ضلع شرقی میدان خراسان، درست زیر پل هوایی عابرپیاده سر خاوران، لبو و باقالی میفروشد. شب ممنوعه برای او شبی است مثل دیشب و مثل همه شبهای پاییزی و زمستانی ۱۰سال گذشته که برایش فرقی نمیکرده که میخواهد از آسمان باران ببارد یا برف، سنگ و کرونا. او هر شب، رأس ساعت۸در همان نقطه همیشگی، بساط چرخ و سینی و چراغ زنبوریاش را به راه انداخته تا چند اسکناس کاسبی کند و بفرستد برای زن و تنها پسرش در همدان؛ درست مثل کربلایی قاسم و آقا معرفت و مراد، دایی کیکاوس که پشت سر هم ردیف تا خیابان امیرسلیمانی، شیرازی، مینا و اتابک ایستادهاند و با وانت و گاری میوه میفروشند.در شب ممنوعه که سرد و خیس است و مهآلود دستفروشان به روال هر شب آمدهاند و میگویند: کرونا آمده، خب بیاید. منع تردد گذاشتهاند، خب بگذارند. ۵۰۰هزار تومان جریمه میکنند، خب بکنند. مسافر و رهگذر و ماشین در خیابان خیلی کم شده، خب بشود. چاره چیست؟ «خب شما بگو دیگه؟ چی کار کنیم؟ چاره کجاست؟ ما که تا ساعت ۸ و ۹شب اجازه بساط کردن کنار خیابون نداریم و اگر بیایم جمعمون میکنن. الان هم که گفتن ۲هفته تعطیل. خب از کجا بیاریم چک و قسط و پول آب و برق و اجاره خونه رو بدیم؟ سنگ به شکم زن و بچهمون ببندیم؟ همین کرونا رو که بگیرن با کدوم پول ببریمشون درمونگاه؟ ما دفترچه بیمه داریم؟ استخدام دولتیم که بریم فلان درمونگاه و فلان بیمارستان مجانی و نیمبها؟ کی هستیم که بگیم خیالمون راحت باشه ۲هفته نشستیم خونه حالا اتفاقی نمیافته.»
حرفهای سعید را کربلایی قاسم که سیبزمینی و پیاز میفروشد هم تکرار میکند و بعد همانها را بدون هیچ کم و زیادی آقا معرفت که پرتقال آبگیری و نارنگی بساط کرده، میزند و مراد که رطب مضافتی بم را کیلویی ۷هزار تومان ارزانتر از مغازه میفروشد، با تب و تاب بیشتری بازگو میکند. اما دایی کیکاوس که وسط خیابان خاوران، حوالی ایستگاه امیرسلیمانی بساط خیار و گوجه و فلفل دارد، بغضش و لرزش دستانش و اشک چشمانش را در صدای بلند پنهان میکند؛ «ما همه یک زنجیرهایم. همه این وانتیها و گاریها و فرغون به دستهایی که چند کیلو میوه، ماهی پرورشی، رطب، کفش و کاپشن و تابلو از تولیدی، مجسمه و سنگ نمک تزیینی میارن اینجا و میفروشن. هممون دنبال چارهایم. اونایی هم که دست رد به سینه مغازهدار میزنن و میان از ما، بساطیها خرید کنن که چند هزار تومن ارزونتر براشون تموم بشه هم همینطور، اونا هم دنبال چاره میگردن. مگه ما بدمون میاد بمونیم تو خونه؛ مثل همه اینایی که امشب بستن و رفتن خونههاشون، ما هم دوست داریم بشینیم کنار زن و بچهمون، تخمه بشکونیم و میوه بخوریم و کنار بخاری بشینیم. هیچکس از تو خونه موندن بدش نمیاد، اما چاره همینه که بمونم و کار کنم. حالا مشتری کمتر شده، عیب نداره. واسه جریمه هم خدا بزرگه یک فکری میکنیم. ایشالا ما رو جریمه نکنن.»نه فقط در میدان خراسان و خیابان خاوران، بلکه در همه خیابانهای اصلی و فرعی جنوب تهران وانتیها و دستفروشان در نخستین شب از ممنوعیتها حضور داشتند به امید آنکه عابری از کوچه پسکوچهها بیرون بیاید و نیازهای جاماندهاش را از آنها بخرد.فروشندگان دورهگرد ساکنان همیشگی شبهای خیابانهای تهران هستند و کرونا هم نتوانسته بیرونشان کند: «روزی ما که تو روز بهدست نمیاد. حداقل بذارن ما دلمون به همین شبهای سرد گرم باشه. برای اونا چه فرقی میکنه ما از کرونا بمیریم یا گشنگی و بدهی.» هر چه ساعت از ۹ میگذرد، تعداد دستفروشان شهر بیشتر میشود. آنها آمدهاند به هر ترفندی که شده، با پلاکهای مخدوش، با پلاستیکهایی که حکم چتر و سرپناه برای بساط و بارشان دارد در انتظار عابران و مشتریانی که نمیآیند.
روایت سوم: مسافرکشان
«اراک یک نفر حرکت، ارررااااک، اراک، قم، ساوه یک نفر حرکت ارراااک.» راننده پژوه۴۰۵ هر بار که «رِ» اراک را میکشد، بخار بلندی از بین ۲لبش بلند و در آسمان بارانی پخش میشود. صدای تیز و بلندش تا سالن خالی ترمینال جنوب میرود و میچرخد بین مسافران انگشتشماری که بر صندلیهای آهنی سالن، منتظر حرکت اتوبوسشان نشستهاند؛ «خانوم اراک میری؟ ۶۰تومن بیشتر تا اراک نمیگیرم، تازه مسافر چهارم هم نداریم.»
گاهگاهی یک یا ۲مسافر طوری که باران خیسشان نکند، از دروازه ترمینال جنوب به داخل میروند و خودشان را با سرعت به سالن میرسانند. نه خبری از بلندگوهای پرهیاهوی تعاونیها هست و نه حتی شاگرد شوفرها نیازی میبینند که با دادزنی مسافر جمع کنند. امشب جوینده یابنده است. راننده پژوه۴۰۵ تنها کسی است که سکوت وهمآلود ترمینال جنوب را میشکند: «مگه جریمه نمیکنن؟ چطور با پلاک اراک اومدی تهران؟»شاگرد شوفر اتوبوس اردبیل با کنجکاوی و دقت منتظر است راننده اراکی رمز آمدنش را به تهران بگوید؛ «حالا که پیامک جریمه نیومده، هروقت اومد یه خاکی به سرم میریزم.»شاگرد شوفر دستبردار نیست: «مگه پلیس تو جاده نبود؟ جاده قزوین که جلوی پلاکهای غیربومی رو میگرفتن.» راننده پژو با چشمغره و بیحوصله جوابش را میدهد و میرود داخل ترمینال؛ «از جاده قدیم اومدم. کسی منو ندید.»مسافر اراک پیدا نمیشود. ۲مسافر داخل ماشین هم خسته شدهاند و مردد بین منتظر ماندن و رفتن گاهی پیاده میشوند و به راننده نگاه میکنند و بعد سرما هلشان میدهد به فضای بسته و نیمهگرم ماشین: «میگه چرا اومدی؟ چطور اومدی؟ وسط برج ۱۲میلیون چک دارم. ۴میلیون تا پر کردنش مونده. سکه مهریه رو هم که باید تا اول دی بدم. دولت میاد چکمو پر کنه یا مهریه زن سابقمو میده؟» بین غرولندهایش یک مسافر قم پیدا میشود. با اکراه و از سر ناچاری روی ۳۰هزار تومان توافق میکنند و میروند.در میدانهای شهر و گوشه و کنار خیابانهای اصلی هم، خیلی کم ماشینهای شخصی و تاکسی پارک شدهاند. راننده پراید سفید که کنار میدان منیریه ایستاده، میگوید ماشین اینترنتی است و مجوز دارد: «فکر نمیکردیم شهر اینقدر خلوت بشه. واقعا تهران در عرض یک ساعت عین شهر ارواح شد. بارون و مه هم شده بیشتر آدم میترسه.» راننده میگوید منتظر مسافری است که میخواهد برود خیابان دولت؛ «اما مسافر کم نشده، الان بین ۵تا درخواست تو ۲تا کوچه، این مسافر رو گرفتم. بعضیها هم فکر نمیکردن اینقدر جدی باشه، دیر از سر کار اومدن بیرون و الان تو خیابون بدون ماشین گیر افتادن.»مسافر خانم و آقا بچه به بغل میآیند و در صندلی عقب مینشینند. ماشین در کسری از دقیقه در خیابان ولیعصر گم میشود.
روایت چهارم: گردشگران شب ممنوعه
هفت، هشتنفری بیرون آمدهاند تا ببینند خیابانهای تهران در یک شب ممنوعه چه شکلی است. واقعا راست است که مغازهها تعطیل شدند و کلاغ در خیابان پر نمیزند. سنشان به زور و تخفیف به ۱۷سال میرسد. نفری یک هودی با شلوار گشاد پوشیدهاند و کفش آلاستار به پا دارند و فندک و سیگار بهمن کوچک بینشان رد و بدل میشود.«از اینجا تا خود تجریش، ولیعصر معلومه. تو رو خدا شما نگاه کن. قبلا به زور میشد سهراهجمهوری رو دید ولی حالا فقط ماییم و خیابون ولیعصر.» سعی میکنند به رپ برای تهران خالی شعر بگویند. «کی فکرشو میکرد تهران بدون ماشین، بدون تو، بدون رفاقت و همبرگر دوبل و صدای بوق و چکچک برگ خزون و…» پرسه میزنند در میدان منیریه و بین مغازههایی که حالا همه شکل هم شدهاند، عکس و فیلم میگیرند: «تهرون شده کرکره سفید و مشکی با دوربینای محافظتی پر دلتنگی، عابر بانکای بدون کارت و اتوبوسای بدون سرنشین…»
کم نیستند از این گروهها و جمعهای چندنفری که آمدهاند تهران بدون عابر و ماشین را ببینند. بعضیهایشان روبهروی کیوسک روزنامه فروشی سیگاری میگیرند و چایی داغ میخورند، بعضیهایشان بساط آتش درست کردهاند، بعضیها روبهروی مغازه نیمهبازی، ساندویچ میخورند و… «تموم شد خاطرات خوش تهران؟ معجون علی بابا و ساندویچی طناز؟ تموم شد شبای پر ستاره از ماشین؟ بنز و بیام و و پراید و شیرینی لاله؟ کجاست تهرون شلوغ پرهیاهو، کجاست؟…»
راننده تاکسی بیسیم که ما را در شهر میگرداند، جوانها را میپاید و میگویدای کاش به همین کنجکاویها و پرسههای هفتهشت نفری کار تمام میشد: «امشب عجیب و غریب تقاضای تاکسی بیسیم بالا رفته. فکر نکنید به مقصد درمونگاه یا بیمارستان، نه. همه پلاک به پلاک. این یعنی مردم بهخصوص جوونها دارن میرن مهمونی خونه هم. یعنی شهر خلوت شده اما معلوم نیست تو خونهها چه خبره. الان که ساعت یک شب شده چرا باید انقدر جابهجایی بین خونهها زیاد باشه؟ اینا یا مهمونی میرن یا از مهمونی برمیگردن. حالا با ماشین خودشون نشده با تاکسی اینترنتی و تلفنی. چه فرقی میکنه.» باران میزند، جوانهای هودیپوش و رپخوان کنار بساط آتش نشستهاند و هنوز میخوانند.جز دستفروشان و بیسرپناهان و مسافرکشان و گردشگران بودند سربازان و کارگران و زنانی که خیابانهای تهران را در نخستین شب ممنوعه تنها نگذاشته بودند. مثلا همین سربازان وظیفه که یقهها را بالا کشیده و در سرمای نخستین شب آذر تهران به این فکر میکردند که آفتاب کی میرسد بلکه کمی هوا گرمتر شود. در نخستین شب ممنوعه تهران، عدهای از روی وظیفه بیرون از خانهاند و عده دیگری از روی اجبار. اجباری که جایجای شهر میشود آن را حس کرد، به شرطی که چشم و گوش بسپاری به خیابانها و کوچهها. از شاغلان کارگاههای خیاطی جمهوری و بهارستان که چرخهاشان تا پاسی از شب از حرکت نمیایستد تا کارگران تعمیرکار و تاسیساتی که جعبهابزار بزرگ و موتورسیکلت شناسنامه شغلی آنهاست. وجه مشترک همه آنها این است که برایشان خطر کرونا از غم نان بسیار کوچکتر و بعیدتر است.