روزنامه همشهری نوشت: «خاصترین امپراتوری تاریخ ایران را بدون شک باید هخامنشیان دانست. نامهایی چون کورش و داریوش و … در همین دوره بود که برای همیشه ماندگار شد. همچنین به اذعان برخی، برای نخستین بار و شاید تنها بار در تاریخ، در دوره هخامنشیان بود که حکومت جهان یا دست کم جهان شناختهشده آن دوره، یکدست و یکپارچه شده بود. به همین دلیل برخی از ایرانیان در فهرستبندی خودشان برای بزرگترین امپراتوریهای تاریخ سعی میکنند هخامنشیان را اول یا یکی از سه تای اول قرار بدهند؛ بهواسطه درصد زیر سیطره داشتن دنیای شناختهشده زمان خودشان و نوع حکومت و … جالب این که حتی اشکانیها و ساسانیها و سلسلههای پادشاهی بعد از اسلام در ایران سعی میکردند که خودشان را شبیه به هخامنشیان کنند. اما این سلسله بزرگ، با امپراتوری به نام داریوش سوم برای همیشه از بین رفت؛ شکستی که فرمانده و سردار بزرگ دیگری به نام اسکندر بر ایرانیان تحمیل کرد.
شاه و یک وزیر اعجوبه
داریوش سوم فرزند آرشام و سیسی گامیس (دختر اردشیر دوم) بود؛ دوازدهمین پادشاه هخامنشی. در سال ۳۸۰ پیش از میلاد در پارسه متولد شده و در سال ۳۳۰ پیش از میلاد هم درگذشت. داریوش سوم در زمانه سلطنت اردشیر سوم، ساتراپ ارمنستان بود. امپراتوری هخامنشیان به سبک ایالتی اداره میشد و هر کشور و منطقه تازهفتحشدهای، یک فرمانروای ایرانی داشت؛ یعنی در واقع ما با یک امپراتوری جغرافیایی روبهرو بودهایم تا یک امپراتوری نژادی و هویتی و سرزمینی؛ هرچند هویت ایرانی نیز در آن دوره بهشدت مورد توجه بوده است. داریوش سوم هم چون رشادتهای زیادی از خودش نشان داده بود، ارمنستان را به او داده بودند تا حکومت کند. اردشیر سوم سرانجام به دست باگواس خواجه کشته شد که وزیر بسیار مقتدر شاه هخامنشی بود. باگواس فردی به نام ارسس را پادشاه کرد. ارسس هم خواست حالی از باگواس بگیرد که به دست وی کشته شد. این وزیر بسیار مقتدر سرانجام داریوش سوم را به تخت سلطنت رساند؛ ببینید چه اعجوبهای بوده است.
حمله به سرزمین نیل
باگواس به فکر افتاد که کلک داریوش سوم را هم بکند. به همین دلیل زهری در غذایش ریخت تا به او بخوراند اما داریوش سوم ثابت کرد که چرا ساتراپ ارمنستان شده بود؛ او پیشدستی کرده و این زهر را به جناب وزیر اعظم پرقدرت خورانده و ماجرای قتل شاهان را پایان داد. در این بین شورشی در مصر اتفاق افتاده و داریوش سوم به این سرزمین رفت و آن را سرکوب کرد و سرزمین نیل را زیر فرمان خود آورد.
نامهای که نادیده گرفته شد
در این هنگامه، اسکندر مقدونی ۲۰ سال داشت و در حال متحدکردن مقدونیه و پایهگذاری امپراتوری جدیدش بود. اما ببینید که تاریخ چه بازیهایی دارد. داریوش در سال ۳۳۴ پیش از میلاد که داشت از فتح مصر برمیگشت، نامهای از آتن، پایتخت یونان دریافت کرد. آنها کمک مالی میخواستند تا با اسکندر فرزند فیلیپ مقابله کنند. او نسبت به این نامه بیاعتنایی کرد. چرا شاه هخامنشی باید یک جوان بیست ساله مقدونی را جدی میگرفت؟ اما بعدها که متوجه اهمیت اسکندر شد و برای یونانیها کمک مالی فرستاد. دیگر دیر شده و یونان زیر پرچم اسکندر رفته بود. پادشاه جوان مقدونی همین دخالتها را بهانهای قرار داد تا با ارتشی ۳۵هزار نفره در بهار ۳۳۴ پیش از میلاد، به آسیای صغیر حمله کند.
اولین جنگها
اولین درگیری اسکندر و ایرانیان در کنار رود گرانیک اتفاق افتاد. چند ساتراپ ایرانی در منطقه آسیای صغیر با این که فکر نمیکردند چنین جوانکی بتواند برایشان دردسری تولید کند، به مبارزه با او رفتند. ارتش ایران ۱۶ هزار نفر بود. آنها شکست خوردند و فرماندهشان کشته شد. نبرد بعدی جنگ ایسوس بود که در آن، ارتش داریوش سوم با ۳۰۰ هزار نفر، در برابر اسکندر به زانو درآمد. البته از خیانت ساتراپیهای تحت امر هخامنشیان هم نباید بیتفاوت عبور کرد. ما که نمیدانیم ولی میگویند اسکندر توانست مادر، همسر و فرزندان داریوش سوم را اسیر کند. این شکست را هم ناشی از اشتباه بزرگ داریوش سوم میدانند. او اگر نبرد را به یک جای دشتمانند میکشاند، میتوانست به طور مطلق اسکندر را شکست بدهد.
نبرد گوگمل
اما سرنوشتسازترین نبرد را بین هخامنشیان و اسکندر، باید نبرد گوگمل بدانیم؛ نبردی که در آن، امپراتور ایرانی دوباره ارتشی بزرگ فراهم کرد و به مقابله با مقدونیهایها و یونانیها شتافت. هنوز هم در دانشکدههای نظامی جهان، این نبرد بهعنوان نمونهای از پیروزی کلاسیک یک ارتش کوچک بر ارتشی بزرگ با استفاده از اصل تمرکز قوا تدریس میشود. جنگ گوگمل یا نبرد اربیل، عملاً کار هخامنشیها را تمام کرد. ایرانیها که از نبردهای قبلی حسابی سرخورده و خسته بودند، فرصتی نیافته بودند تا بتوانند خودشان را برای چنین نبردی آماده کنند.
حیله اسکندر
در شب قبل از این نبرد، اسکندر دست به حیلهای زد. او تعمداً اجازه داد که چند تن از سربازانش اسیر ایرانیها شوند. آنها نیز بهصورت ساختگی و زیر شکنجه اعلام کردند که بله، امشب اسکندر قصد حمله دارد. در نتیجه ارتش بزرگ داریوش سوم به حال آمادهباش درآمد. اسکندر هم برای این که نشان بدهد که چنین قصدی دارد، گروهی از سربازان و ارتش خودش را در طول شبانهروز مأموریت داد که از طرفین مختلف به اردوگاه ایرانیها حمله کنند. این حمله تا سحرگاه ادامه داشت. نتیجه؟ ایرانیها در طول شب بیدار مانده و خسته شده بودند و ارتش اسکندر، حسابی استراحت کرده بودند.
مردی با شنل سرخ
آفتاب که زد، در حوالی اربیل یا گوگمل، دو ارتش مقابل هم ایستادند. اسکندر، با آن کلاهخود معروف و شنل سرخ خودش، روبهروی ارتشاش ایستاد تا حسابی به آنها روحیه بدهد. اما اسکندر مقدونی، چیزهای دیگری هم درباره جنگ میدانست و همین دانستنیها، باعث شد تا نگاه خاصی به این نبرد داشته باشد. اسکندر میدانست که سربازان هخامنشی، صرفاً بهواسطه شاه است که اطراف هم گرد آمدهاند. آنها از سرزمینهای مختلف به سربازی گرفته شده بودند و اساساً تعهدی به کشور و سربازان دیگر و … نداشتند. یکی از اصول بزرگ جنگی اسکندر هم که همیشه روی آن تأکید میکرد، تمرکز قوا بود؛ تمرکز در نقطه سرنوشتساز جنگ. او نقطه سرنوشتساز جنگ را پادشاه میدانست. اسکندر در نبردهای خودش، اکیداً روی نابودی ارتشها تمرکز نمیکرد؛ همه حواس او فراریدادن یا حتی کشتن پادشاه بود.
در جستوجوی پادشاه
نبرد که شروع شد، ابتدا ارابههای وحشتناک ایرانی به میدان رفتند؛ ارابههایی که در چرخهای آنها تیغهای بزرگی تعبیه شده بود و هر جنبدهای را میتوانست از میان بردارد. اسکندر که از پیش به چنین اتفاقی فکر کرده بود، به نیزهداران خودش دستور داد که این ارابهسوارها را از دور خارج کنند. بدینترتیب این سلاح مهلک از میان برداشته شد. سوارهنظام دوارتش هم به نبرد با هم شتافتند. اما اسکندر و گارد ویژهاش، هنوز آرام ایستاده بودند و انگار که اتفاق و فرصتی را انتظار میکشیدند. چیزی که از گفته افرادی چون آرین و پلوتارک در کتاب «زندگی اسکندر کبیر» برمیآید، ارتش ایران چهار برابر ارتش اسکندر بود؛ یعنی ۲۰۰هزار نفر به ۵۰هزار نفر. ارتش ایران تنها کافی بود حمله گازانبری کند تا کار تمام شود. اتفاقاً داریوش سوم هم همین فکر را کرد. به محض این که جناحین ارتش ایران از هم جدا شده و به جنگ شتافت، اسکندر موقعیت مناسب را پیدا کرد؛ اطراف داریوش سوم خالی بود. او دنبال پادشاه بود، نه نابودی ارتش. به محض این که چنین فرصتی دست داد، فرمان حمله را صادر کرد.
فرار داریوش
داریوش به محض این که متوجه نقشه اسکندر شد، از ترسش پا به فرار گذاشت. سوارهنظام ویژه اسکندر همین طور ارتش ایران را میشکافت و به محل استقرار شاه هخامنشی نزدیک میشد. داریوش سوم که فرار کرد، فرماندهان اصلیاش هم فرار را بر قرار ترجیح دادند. این خبر بین ارتش ایران پیچید که شاه و فرماندهان فرار کردهاند و در نتیجه شیرازه کار از هم فرو پاشید. میگویند که داریوش سوم زره خودش را درآورده و سوار اسب مادیانی شد و گریخت.
مرگ در تنهایی
داریوش سوم به همدان فرار کرد ولی وقتی که فهمید اسکندر در حال رسیدن به اوست، عازم پارت شد تا کارش را دنبال کند. ساتراپ بلخ که در این دوره از فرصت استفاده کرده و خودش را شاه خوانده بود، داریوش را دستگیر و زندانی کرد. او میخواست پاداش یا وعده خوبی در قبال پس دادن داریوش سوم بگیرد اما به محض این که خبر رسیدن یونانیها و مقدونیهایها را شنید، داریوش سوم را زخمی کرده و گریخت. سرانجام همین زخم او را از پای درآورد؛ در حالی که یکی از فرماندهان یونانی اسکندر به او رحم آورده و آب میداد.
انتهای پیام